هم بازی
💡 #قصه_چی_بگیم؟ 🤔 📚 قصه امروز: 🕊 سلامِ طوطی! #قسمت_اول ▪️ #مخاطب: دبستان دوره دوم زهرا و علی جلو
💡 #قصه_چی_بگیم؟ 🤔
📚 قصه امروز:
🕊 سلامِ طوطی! #قسمت_دوم (پایان)
▪️ #مخاطب: دبستان دوره دوم
زهرا فرصت خوبی پیدا کرده بود که با یک پرنده صحبت کند. باید همه سوالاتش را میپرسید. سوال هایی که توی کتابها جوابش را ندیده بود!
⁉️ مثلا اینکه پرنده ها چطوری پرواز را یاد میگیرند؟ چطوری با هم حرف میزنند؟ آیا واقعا از خانه هایی که با چوب های نازک میسازند، راضی هستند؟ و...
ولی نگران بود که نتواند همه جوابهایش را پیدا کند. برای همین به کبوتر گفت: من کجا میتوانم تو را باز هم ببینم و سوال هایم را بپرسم؟
کبوتر گفت: من همیشه همین جا هستم؛ توی حرم.
هر وقت سوال داشتی، بیا همین جا.
😢 زهرا ناراحت شد و با غصه گفت تو هم مثل طوطی قفسی اجازه نداری جای دیگری پرواز کنی؟
😳 کبوتر گفت: چی؟! اجازه ندارم؟! نه زهرا جان. من میتوانم پرواز کنم. کبوترها فاصلههای خیلی دور را هم میتوانند سفر کنند.
😍 ولی من #امام_رضا_علیه_السلام را خیلی دوست دارم. هر جا هم که بروم، باز می آیم پیش امام و روی گنبد می نشینم.
❤️ من آزادِ آزاد هستم. ولی توی دنیا، بهتر از حرم جایی نیست. #مهربان تر از امام هم کسی را پیدا نمیکنی!
برای همین خودم تصمیم گرفتم پیش امام باشم و هر جا که رفتم همین جا برگردم.
🤔 زهرا پرسید: یعنی دوست نداری توی یک دشت بزرگ یا یک جنگل زندگی کنی؟ که هر جایی که دوست داشتی و دلت میخواست پرواز کنی؟
کبوتر با لبخند گفت: #پرواز_آزاد خیلی خوب است، ولی #بی_پناهی اصلا خوب نیست. اگر بدون فکر کردن، هر جا که دلت خواست بروی، بی پناه میشوی و ممکن است #اسیر صیادها بشوی و توی #قفس بیفتی...
زهرا گرم صحبتهای کبوتر شده بود که بابا گفت: مهرها را جمع کنید که برویم.
زهرا هول شد و به کبوتر گفت: من باید بروم. کبوتر گفت اشکال ندارد، دفعه بعد که آمدی حرم، باز هم صحبت میکنیم.
زهرا بلند شد برود که کبوتر گفت: سلام طوطی یادت نرود زهرا.
زهرا خندید و رو به گنبد ایستاد و گفت:
🖐 سلام #امام_رضا_جان . اینکه گفتم، سلام طوطی قفسی بود ها!😇
🏴شهادت امام رضا «علیهالسلام» تسلیت باد.🏴
🏡 #هم_بازی ؛ #مدرسه_توانمندسازی_والدین
🔸 instagram.com/hambazi.tv
🔸 sapp.ir/hambazi_tv
🔹 @hambazi