#همسرانه
برای حل مشکلات همسرت وقت بگذار. اگر همسرتان حساس است ریشهی این حساسیتها را پیدا کنید و هرچه زودتر آنها را حذف کنید. 👈 به همسرتان بفهمانید که آرامش او آرزوی شماست
═══♥️♥️═══
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
✍️ #رمان امنتیتی و جالب سپر سرخ 🔴قسمت دوم ▫️ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدا
✍️ #رمان امنیتی و جذاب سپرسرخ
🔴قسمت سوم
▫️پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در میکردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده میشد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد: «صدا ابومهدی میاد!»
ظاهراً حاج قاسم و ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود: «حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانکهاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!»
▪️همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست: «بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!»
از نمک نشسته در لحن شیرین ابومهدی، صدای خنده مردها بلند شد و من با دلخوری پرسیدم: یعنی چی؟
▫️نورالهدی میان خنده نفسی گرفت و با صدایی آهسته پاسخ داد:«از وقتی حشدالشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانیها!»
اما حکایت به همینجا ختم نمیشد که کمکم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست:«حتی ابوزینب عصری میگفت بعضیا توئیت زدن که چرا عراقیهایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیلزدههامون!»
▪️از سنگینی حرفهایی که از زبان نورالهدی میشنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و لحن نورالهدی غرق غم بود:«آخه مگه شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ما شیعههای عراق که خودمون بیشترین ظلم رو از صدام دیدیدم!حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از ایران اعدام میکرد!»
و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام ابومهدی در فضا پیچید:«زمان داعش ملت ایران خالصانه و بیتوقع به ملت عراق کمک کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبتهاتون بیایم کمک.»
▫️صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبتهای ابومهدی شنیده میشد و او همچنان با مهربانی و آرامش میگفت:«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروههای بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضیهای بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عربزبانه و راحتتر با مردم عربزبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار میکنه!»
تلخی طعنههای فضای مجازی با شیرینی کلام ابومهدی کمتر میشد و دلم میخواست باز هم بگوید که لحن محجوب حاج قاسم به دلم نشست:«ما با اینهمه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!»
▪️شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقیاش هدف گرفته بودند، شکسته و میخواست با ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانهای که شنیده بودم، خوابم نبرد.
پس از نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ایرانی، کاسه دلم از غم تَرک میخورد و تلاش میکردم با خوشزبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به ایران آمدهایم.
▫️هرچه آفتاب بلندتر میشد، هوای زیر چادر بیشتر میگرفت و باز کارمان راحتتر از مردانی بود که به جنگ هجوم آب رفته و با کیسههای شن و گِل و لودر تلاش میکردند مانع پیشروی آب شوند.
نورالهدی مرتب به دیدن ابوزینب میرفت و هربار با شور و هیجان خبر میآورد که جوانان حشدالشعبی در کنار پاسداران ایرانی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کردهاند.
▪️نزدیک اذان ظهر شده بود،آفتاب درست در مغز چادر میخورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد.
نورالهدی برای وضو بیرون رفته و باید خودم پاسخ میدادم که روسریام را مرتب کردم و از چادر بیرون رفتم.
▫️مرد جوانی از نیروهای سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خبر داد:«تب داره!مادرش مریضه نتونست بیاد.»
به نظرم از عربهای خوزستان بود که به خوبی عربی حرف میزد و دلواپس حال کودک خواهش کرد:«میتونید معاینهاش کنید؟»
▪️صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خوزستان خش افتاده بود، پیشانیاش خیس عرق شده و لباس خاکیرنگش تا کمر، غرق آب وگل بود.
دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم و باید هر چه سریعتر سِرم میزدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم:«بیاید تو!»
▫️پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم:«آب آلوده خورده؟»و پیش از آنکه پاسخم را بدهد،حسی در نگاهم شکست.
بیاراده محو چشمانش شده بودم و او پریشانی چشمانم را نمیدید که فکری کرد و مردد پاسخ داد:«نمیدونم، الان از جلو چادرشون رد میشدم،مادرش گفت بیارمش اینجا.»...
این داستان ادامه دارد
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آبشار یخ زده اخلمد_چناران_خراسان رضوی
سلام
صبحتون شاد و زیبا
روزتون سرشار از شادی و لبخند
و گرمای عشق زینت بخش زندگیتون
آرزو می کنم دلتون پر شود از مهر و مهربونی
از شادی و از خوشی
#ایران_زیبا
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخه گیلاس که از دیوار باغ زده بیرون هر عابری هوس میکنه یه دونه بچینه
احسنت چه قشنگ در مورد حجاب توضیح داد...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
19.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر روزانه ۲۰ دقیقه پاهای خود را بالا ببرید چه اتفاقی در بدنتان میافتد !؟🤔(☝🏻)
+ در هر سن و با هر جنسیتی که هستید، این تمرینها را روزی ۱ بار انجام دهید. روزانه به مدت ۲۰ دقیقه پاهای خود را به دیوار تکیه دهید و بالا ببرید و نگهدارید، چند روز این تمرین را تکرار کنید تا از تاثیرات خارقالعاده و جادویی آن بر بدن شگفت زده شوید. کلیپ را ببینید و با دوستانتان به اشتراک بگذارید
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🚨🚨منابع خبری عربی: ⚡ به ساعات اعلام دستیابی به توافق آتش بس در غزه نزدیک میشویم ،،،
تقریباً با همه چیز موافقت شده است.
🤔
❗من نمیدونم چرا هر موقع ما به #وعده_صادق ها نزدیک میشیم ، اونا هم به توافق#آتش_بس نزدیک میشن ؟؟؟ !!!
عجب رابطه مستقیم داره ، این نامعادله مضحک... 😂
بابا ،،، دیگه دستتون رو شده احمق ها ...
🪧 #ایران_قوی
🪧 #وعده_صادق
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
#همسرانه
📌اجازه ندهیدفرزندان وارد محدوده عاطفی شماشوند
اگرفرزندان درمسایل عاطفی جای همسرشمارابگیرند درزندگی آینده خودشان بمشکل برمیخورند.
═══♥️♥️═══
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍همین مونده بود که این جماعت بی حیا ما رو مضحکه رسانه ههای مزدور عربی منطقه هم کنن!
الان بعضیها میگن دیوانه بوده روانی بوده دست خودش نبود!
سوال:
اگه دست خودش نبود چرا به سمت یک روحانی رفت؟
چرا به سمت یک بی حیای دیگه مثل خودش نرفت.
بد نیست این داستان رو بخونید!👇
مردی به ظاهر دیوانه هر روز جلوی فیضیه قم به روحانیت ناسزا میگفت روزی در حضور امام خمینی(ره) اینکار رو تکرار کرد و امام علت را جویا شد، شاگردانِ همراه امام روح الله، با خنده گفتند:
دیوانه است...!
امام جلو رفتند و یک سیلی به صورت آن مرد دیوانه زدند و بعد به حاضرین گفتند: اگر دیوانه است چرا به جلوی کاخ شاه نمیرود و ناسزا به شاه نمیدهد؟
بعدها مشخص شد او دیوانه نبوده...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
✍️ #رمان امنیتی و جذاب سپرسرخ 🔴قسمت سوم ▫️پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خس
✍️ #رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴قسمت چهارم
▫️دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بیخبر از حال خرابم با لحن گرم کلامش همچنان میگفت:«هرکاری صلاح میدونید انجام بدید،من میرم از مادرش میپرسم.»
نمیدانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمیدیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت.
▪️گریه کودک دلم را زیر و رو کرده و من توانی برای پرستاریاش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که تمام بدنم میلرزید.
دو روز پیش در بیمارستان فلوجه دلتنگ دیدارش شده بودم، دیروز به پاس محبت بیمنتش راهی ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و از همین معجزه نفسم بندآمده بود.
▫️با بیقراری به سروصورت کودک دست میکشیدم تا آرامَش کنم و میترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم.
دیدن صورت مهربانش، تمام ترس و وحشت آن شب را به دلم کشانده و میان برزخی از بیقراری پرپر میزدم.
▪️در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتشبازی آفتاب از آتش احساس او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را میخواستم که دوباره برگشت.
قد بلند و قامت چهارشانهاش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم تمام راه را دویده بود که نفسنفس میزد:«مادرش میگه...» او میگفت و بهخدا من نمیشنیدم چه میگوید! ای کاش نگاهم میکرد شاید وحشت چشمانم بهخاطرش میآمد و نمیخواست حتی لحظهای نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید:«عفونت کرده؟»
▫️نمیخواستم اشکهایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست میکشیدم و همین دستهای لرزان دلم را رسوا میکرد.
در این لباس حتی از آن شب هم مهربانتر شده بود و نمیشد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم:نمیدونم
▪️از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بیدست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد:«من میرم نماز و برمیگردم میبرمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت.
در این سالها، هزاربار این صحنه را در پرده خیالم دیده و هزارحرف برای گفتن چیده بودم و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشکهای آن شب را به یادش بیاورم و حیران مانده بودم تا نورالهدی برگشت.
▫️رطوبت وضو به صورتش مانده و زیرلب ذکری میگفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد:چی شده؟
دیگر طاقت گریههای کودک را نداشتم؛ با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم.
▪️آوای اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف میگشت و در این روز بهاری خوزستان، فقط شبهای سیاه فلوجه را میدیدم.
سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط شهر به دست داعش میگذشت.
▫️شهری که از زمان حمله آمریکاییها، بهشت تکفیریها و بعثیها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون شیعه، زندگی معدود خانوادههای شیعه در این شهر را جهنم کرده بود.
فلوجه زاویه سوم مثلث بغداد و کربلا بود و ازهمین نقطه،این دو شهر و حتی مسیر اربعین را با خمپاره میکوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و کاظمین، قربانی عملیاتهای انتحاری تروریستهای حاضر در این منطقه میشدند.
▪️هنگام حمله داعش هم با خیانت بعثیها، فلوجه بیهیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و ازهمان ابتدا جوانان بسیاری از خانوادههای بعثی سرباز داعش شدند.
در جشن بیعت سران عشایر بعثی با ابوبکرالبغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند و این تنها برای جشن بیعت بود که همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند.
▫️دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش عروس و دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد.
در فلوجه هم مثل موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
▪️آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم؛ ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز باور نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
کافی بود دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد که به هر بهانهای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام میکردند و دختر را به کنیزی می بردند...
این داستان ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی ضامن یکی از رفیقام میشم😂
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
❌ نباید به بچه ها تا دو سالگی موز داد !🍌
زیرا هم لکنت زبان را زیاد می کند و هم ممکن است بچه را به عقب ماندگی ذهنی مبتلا کند مخصوصا اگر موز نارس و نیمه نارس باشد...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسانم همینطوری تحت تاثیر اطرافش قرار میگیره
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313