همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت سی و چهارم ▫️از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگار
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت سی و پنجم
▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد: «اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!»
▪️نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمیتوانستم به اندازه یک کلمه، همصحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▫️نورالهدی بود؛ خیال کردم میخواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمیدانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست: «حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.»
▪️چشمان من در ورطۀ نگرانی میچرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم میکرد و من باور نمیکردم نورالهدی میان هقهق گریه چه میگوید: «اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...»
▫️نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه میچرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوریشان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند.
▪️عامر نمیفهمید چه شنیدهام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضههای نورالهدی بود: «حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظهاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه میرفتن سمت بغداد...»
▫️گرمای لحن مهربانشان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمیشد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله میکشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان دادهاند.
▪️نمیدانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم.
▫️عامر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خرابتر میشد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید: «چی شده آمال؟»
▪️هر چه پلک میزدم تصاویر سوختن ماشینها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمیرفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی میشد و خندههای حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم.
▫️دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را میگرفتم تا نالههایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوانمردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند.
▪️یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمانشان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریستها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم.
▫️برایم مهم نبود عامر با دلشورهای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت میگشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد: «ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!»
▪️نمیدانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش میدرخشید و کلماتش از هیجان می رقصید: «انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهنشون!»
▫️باورم نمیشد ذرهای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال میشود و لحنم از خشم آتش گرفت: «تو میفهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشینها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟»
▪️میدید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بیخیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد: «آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!»
▫️از بازی فانتزیاش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خندههای مرا میخواهد و میدیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم: «اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمیدونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو میپرستی!»
▪️انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله میزدم، او با خنده به تمسخر میگرفت: «نه عزیزم! من آمریکا رو نمیپرستم، من تو رو میپرستم عشقم!»
▫️از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بیاعتناییاش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبیترم میکرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم: «من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم میخوره...»
▪️و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت...
📖 این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت سی و پنجم ▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف ر
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت سی و ششم
▫️باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ میزد و گونهام از درد آتش گرفته بود.
▪️خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگهای خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید:«همینو میخواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفهشو!»
▫️نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیدهای رامَش کند.
▪️چشم همه در فرودگاه به ما بود و دل من دریای درد؛ از زندگیام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت.
▫️دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه میکرد:«من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم!»
▪️لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمیخواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم.
▫️میدانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال میکردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا میکند، کمی با من مهربانتر باشد و باید باور میکردم از این به بعد، زندگیام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم.
▪️او مدام دورم میچرخید و با هر چه واژه به دستش میرسید، نازم را میکشید و من فقط چشمانم را میبستم و تلاش میکردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم.
▫️پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بینهایت خستهام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک میشدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانهای قدیمی توقف کرد.
▪️خانهای با نمای آجری، پنجرههای فلزی سیاه و کوچهای باریک که دلگیری محله را بیشتر میکرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد.
▫️شاید روزی که از آمریکا به عراق میآمد، باورش نمیشد با من به اینجا برگردد که خانهاش اینهمه نامرتب بود.
▪️دستپاچه چراغها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت.
▫️دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمیدانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم.
▪️به هربهانهای میخواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را میخواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم.
▫️پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمیشد و شاید من بینهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم.
▪️غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم میخواست برای همیشه بخوابم.
▫️در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشیام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال میکرد.
▪️همانجا پای پنجره نشسته بودم و بیتوجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم میخواند و همزمان قهوه حاضر میکرد، غرق تماشای کلیپها بودم.
▫️اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان میگفت و انگار مقتل میخواند که با هر واژۀ اذانش همه ضجه میزدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آنها، بیصدا گریه میکردم.
▪️همان چند صحنهای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطرههایشان آتشم میزد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت: «دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ میخوری؟»
▫️انگار نمیدید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد: «برا چی داری گریه میکنی؟»
▪️از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خندهای عصبی تهدیدم کرد: «مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!»
▫️هزار حرف در دریای دلم موج میزد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت.
▪️موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیدهام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد: «از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگیات لذت میبری و عشق و حال!»...
📖این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت سی و ششم ▫️باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سر
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔻قسمت سی و هفتم
▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!»
▪️دیوانهوار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناکترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمهای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!»
▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خندهای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!»
▪️او به من مهلت داد و هر چه میگذشت و هرچه محبت میکرد، در دل من ذرهای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمیرفت و میدانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد.
▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح میدادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟»
▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم.
▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بیتعادلی به سمت من میآمد و دیوانهتر از همیشه عربده میکشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید.
▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی میزد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی میخوای منو پس بزنی؟»
▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را میدانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟»
باور نمیکردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم میکرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد.
▪️لب و دندانم از ترس به هم میخورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید.
▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس میکردم که تمام جمجمهام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم.
▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمیفهمید با چه شدتی کتکم میزند و حتی فرصتی برای التماس نبود.
▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد میکرد، با مشتهای پی در پی در سر و صورتم میکوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمیداد.
▪️درد تمام استخوانهایم را در هم میکوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمیروم که با هر نفس به خدا التماس میکردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم میزد و من زیر هر ضربه، با نفسهایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم.
▫️نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بیحال روی کاناپه افتاد.
▪️جرأت نمیکردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله میزدم و با همان چشمان وحشتزدهام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد.
▫️باورم نمیشد هنوز زنده هستم؛ دلم میخواست از این خانه فرار کنم و میدانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار میکند که حتی راه فرار به رویم بسته بود.
▫️تمام ذرات بدنم از درد میلرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخترین روزهای زندگیام از همان شب شروع شد.
▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل میکردم و او کاری از دستش برنمیآمد که هربار با دلسوزی پاپیچم میشد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چیکار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟»
▫️نمیدانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذرهای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظهای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم میدهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود میکند.
▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمیدهد که نمیخواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد.
▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزهای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد...
✍️ فاطمه ولینژاد
📖 این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔻قسمت سی و هفتم ▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت سی و هشتم
▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرتانگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل!
▪️تعداد موشکهای شلیک شده، میزان نفوذ در شهرکهای صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفتآور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم.
▫️احساس میکردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلیها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود.
▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلیها میتوانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سالها میخندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود.
▫️بلافاصله پس از طوفانالاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، همآغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش میزد.
▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران میکرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی میدیدم، دلم زیر و رو میشد.
▫️سالها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشکهای من برای غزه میخندید.
▪️ماهها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمیداد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود.
▫️اجازه نمیداد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم میکرد و چند بار نیمهشب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم میکند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود.
▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکههای صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی میکرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینههای تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص میداد اما خبر نداشتم داستان دیوانگیاش در همین نقطه تمام نمیشود که یک نیمهشب از صدای خندهاش بیدار شدم.
▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت میکند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم.
▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی میکند که میان راهرو خشکم زد.
▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچپچ میکرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود.
▪️چند قدمی نزدیکتر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن میخواستند از شوهرم دلبری کنند.
▫️از بیاعتناییاش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذرهای علاقه در قلبم پیدا نمیشد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم.
▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکسالعملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبتتون خیلی طول میکشه؟ آخه صدای خندههات نمیذاره بخوابم!»
▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چارهاش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟»
▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی میخوای رابطه داشته باش!»
▫️از اینهمه بیخیالیام حیرت کرده و نمیخواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عربهای ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.»
▪️میفهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم میبافد، رابطهای است که بین آنها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذرهای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!»
▫️شاید در این سالها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سالها پیش دیده و نشانههای عاشق شدنش را میشناختم که بیپرده پرسیدم: «میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمیکرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖 این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای د
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت سی و نهم
▫️گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:«من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم،خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره میتونم از این خونه برم!»
▪️نگاهش دور صورتم میچرخید و با حالتی آشفته پرسید:«یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟»
▫️شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی میگشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!»
▪️شاید باور نمیکرد به این سادگی همهچیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لبهایش را از هم گشود: «چه شرطی؟»
▫️از اینهمه هیجان که حتی نمیتوانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانهام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم.
▪️باید ماجرای چهارسال باجگیریاش همینجا و پیش از رفتنم تمام میشد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سالها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!»
▫️برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط میخواستم تو همیشه مال خودم باشی!»
▪️و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را میگرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه هوسبازی عامر!»
▫️از انگشتانی که به هم فشار میداد میفهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمیخواست بازیِ برده را ببازد که بیهیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپتاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم.
▪️خیال میکردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمیدانستم چه فتنهای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را میشمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم.
▫️وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته است.
▪️تمام تنم به اندازه چند سال از کتکهایش درد میکرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سالها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرندهای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!»
▫️درِ تاکسی را باز کردم، بیهیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم میکنی!»
▪️خوشحالیام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادیام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!»
▫️دیگر نمیخواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچکدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم.
▪️باورم نمیشد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه میکردم؛ از حسرت سالهایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم!
▫️روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم میخواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم!
▪️پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاهشان شکست اما به زحمت میخندیدند تا دل من خوش باشد.
▫️از تارهای سفیدی که میان موهای مشکیام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم میفهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شبهای سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بیخبر بودند!
▪️در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم.
▫️مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگیها خوش نمیشد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر میرفتم و نیمهشب از کابوس کتکهای عامر از خواب میپریدم و میترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانهخرابم کند...
✍فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت سی و نهم ▫️گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزا
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
⚫️ قسمت چهلم
▫️زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ بهویژه برای من که چهار سال از عراق دور بودم و حالا هر شب خبر شلیک موشک از پایگاههای مقاومت به محل استقرار نیروهای آمریکایی، حیرتزدهام میکرد.
▪️آخرین شبی که از بغداد رفتم، اتومبیل حاج قاسم و ابومهدی توسط پهپادهای آمریکایی هدف قرار گرفته و حالا صید هر شب پهپادهای مقاومت عراق، بندر ایلات اسرائیل و پایگاه عینالاسد آمریکا بود.
▪️به انتقام سیل خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، گروههای مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن، هر شب نقاط مختلف اسرائیل را میزدند و همین خبرها میتوانست بر داغ دیدن اینهمه مصیبت در غزه، کمی مرهم باشد.
▫️چهارسال پیش کارم را در بیمارستان از دست داده بودم و در حال حاضر نیازی به نیروی جدید نداشتند، دلم میخواست خودم را مشغول کاری کنم بلکه روح آزردهام کمی آرامش پیدا کند و چه آرامشی بهتر از زیارت که به همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم.
▪️هوا سرد بود و کنج حرم، دنجترین جایی بود که میشد تمام سختیهای زندگیام را زار بزنم و بهخدا، امام حسین (علیهالسلام) ناز تمام اشکهایم را میخرید که هرچه گریه میکردم، حالم بهتر میشد و پس از ساعتی، سبک و سرحال از حرم بیرون آمدم.
▫️وارد حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) که شدم، قصه کمی فرق داشت؛ حضرت عباس (علیهالسلام) همیشه پناه درددلهای ما اهالی عراق بود و همینکه چشمم به ضریح زیبایش افتاد، سر به شکایت گذاشتم.
▪️هرآنچه در دلم از عامر بود و هر دردی که به تنم مانده بود، همه را برای حضرت میگفتم و هنگام وداع، تمنا کردم: «یا حضرت عباس! من زورم به عامر نرسید، هرچقدر تونست اذیتم کرد اما من حریفش نبودم، انتقام منو از این نامرد بگیرید!»
▫️هنوز نگران بودم که سرم را روی چهارچوب در ورودی حرم قرار دادم و دردمندانه قول گرفتم: «آقا نذارید آبروم رو ببره!» و با همین جمله سرنوشتم را به حضرت سپردم که با خیال تخت از کربلا بیرون آمدم و به عشق زیارت امام کاظم و امام جواد(علیهماالسلام) عازم کاظمین شدیم.
▪️حرم کاظمین عین بهشت بود و با قلبی که حالا سبک شده بود، این زیارت بی نهایت به کام دلم میچسبید.
▫️با اعجاز جداییام از عامر، انگار از نو متولد شده و پروردگار دوباره زندگی را به من هدیه کرده بود که دستم به ضریح دو امام مهربانم مانده و از خدا میخواستم بهترینها را نصیبم کند.
▪️عطر پیچیده در هوای حرم، بهقدری حالم را خوش کرده بود که تمام خاطرات خوب گذشته به خیالم آمده و دلم میخواست نورالهدی را ببینم.
▫️همانطور که با پدر و مادرم کنج صحن نشسته بودیم و نغمۀ مناجات در حرم پیچیده بود، با نورالهدی تماس گرفتم.
▪️باورش نمیشد عراق باشم که حتی از جدایی ما بیخبر بود و چند دقیقه طول کشید تا ماجرا را خلاصه برایش بگویم؛ او با هر کلمه گیجتر میشد و من تنها یک تقاضا داشتم: «دلم برات خیلی تنگ شده، من الان حرم هستم، میای ببینمت؟»
▫️فاصلۀ منزلش در بغداد تا کاظمین زیاد نبود و ساعتی مانده به اذان مغرب به حرم رسید. دیدن نازنینترین رفیقم بعد از سالها دوری، برای اینهمه تنهاییام بهترین نوشدارو بود که مثل جانم او را در آغوشم کشیدم.
▪️دخترانش نوجوان شده و حیدر که ساعتی پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود، چهار ساله بود و با شیطنت روی فرشهای صحن میدوید و بازی میکرد.
▫️در این روزهای ابتدای زمستان، غروب کاظمین چندان سرد نبود که کنار هم در صف نماز نشستیم و او مدام با مهربانی از حال و روزم میپرسید و صورت شکستهام نگفته، پاسخش را میداد.
▪️حرف برای گفتن زیاد بود و من نمیخواستم از تلخترین روزهای عمرم در کنار عامر خاطرهای در ذهنم زنده شود که از تمام قصۀ غربت این سالها به شب رفتنم از فرودگاه بغداد رسیدم: «اون زمان خیلی دلم میخواست عراق باشم و تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.»
▫️از یادآوری شهادت حاج قاسم و ابومهدی پس از چهارسال، انگار داغ رفتن ابوزینب در قلبش تازه شده بود که کاسۀ صبرش شکست و اشک از هر دو چشم روشنش میچکید.
▪️من هم در تمام این سالها عقدۀ عزاداری برای شهدای مقاومت به دلم مانده بود که با هر روضۀ نورالهدی که از آن روزها برایم میخواند، گریه میکردم و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید.
▫️نماز را با حال خوشی که در جوار حرم دو امام مهربانم پیدا کرده بودم، خواندم و پس از نماز مثل اینکه تازه به خاطر نورالهدی آمده باشد، با شادی خبر داد: «دوست داری برای مراسم سالگرد حاج قاسم بریم ایران؟»
▪️خوب فهمیده بود دلم چه میخواهد و مثل همیشه برای هر برنامهای پُر از انگیزه و شور و نشاط بود که فرزندانش را به مادرش سپرد و با کاروانی از بغداد، عازم شهر کرمان شدیم...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ ⚫️ قسمت چهلم ▫️زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ بهویژه ب
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
⚫️ قسمت چهل و یکم
▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت میگفت و ترجیعبند تمام حرفهایش، حمایتهای ایران بود.
▪️انگار بنا بود به جبران اینهمه سال غصه و حسرت، پروردگار چشمم را روشن کند که نورالهدی میگفت پس از مراسم کرمان، برای زیارت به مشهد و قم میرویم و این نخستین بار بود که میخواستم زائر امام رضا(علیهالسلام) و حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) باشم که از شوق پر در آورده بودم.
▪️ساعتی بعد از اذان ظهر به کرمان رسیدیم و دیدم به عشق حاج قاسم، گلزار شهدای شهر محشر شده است.
▫️در دو سوی خیابان اصلی گلزار شهدا، شبیه جادۀ اربعین موکبهای متعددی برپا شده بود؛ نغمۀ مداحیهای پرشوری که در فضا میپیچید، حال و هوایی تماشایی به پا کرده و من و نورالهدی همقدم با زائرین به سوی مزار حاج قاسم میرفتیم.
▪️دلم پیش ابومهدی مانده بود و نورالهدی با شیرینزبانی برایم توضیح میداد: «ابومهدی وادیالسلام نجف دفن شده، برگشتیم انشاءالله یه روز با هم میریم!»
▫️سپس با نگاهش میان جمعیت چرخی زد و با خنده پیشبینی کرد: «تو این شلوغی میترسم نتونیم بریم سر مزار حاج قاسم!»
▪️تعداد زائرین در مسیر گلزار هر لحظه
بیشتر میشد و از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکان خردسال همه حاضر بودند.
▫️موکبی که در چند قدمیمان بود به سوی مردم آب تعارف میکرد و تا خواستم یک بطری آب از دست خادم موکب بگیرم، صدای وحشتناکی تنم را لرزاند و جیغم در گلو شکست.
▪️انگار آسمان بر زمین افتاده باشد، جایی را نمیدیدم جز دود و خاکی که چشمانم را پُر کرده بود و در میان هیاهوی وحشتزدۀ مردم، جیغهای پیدرپی نورالهدی را میشنیدم: «کجایی آمال؟»
▫️مردم وحشتزده به هر سو میدویدند، ضجههای "یاحسین" و "یازهرا" قلبم را آب میکرد و نورالهدی را دیدم که به سمت انتهای خیابان میدود.
▪️چشمانم با پریشانی در فضا میچرخید و تازه میدیدم تنها چند متر جلوتر از ما قیامت شده است.
▫️زمین همچنان از خاک و دود میجوشید و نورالهدی درست به سمت محل انفجار میدوید.
▪️نمیفهمیدم چه میکند و بیاختیار جیغ میزدم تا برگردد که پیکرهای پارهپاره و غرق خون، نفسم را گرفت.
▫️نورالهدی میخواست خودش را به مجروحین برساند که درست در مسیر زائران و مقابل یکی از موکبها، انفجاری وحشتناک همهچیز را از هم متلاشی کرده بود.
▪️پرستار بودم و با این حال تا آن لحظه اینهمه خون و جراحت و بدن تکهتکه یکجا ندیده بودم که رمق از قدمهایم رفت و میان خیابان و بین مردمی که وحشتزده به هر سو میدویدند، مات و متحیر ماندم.
▫️نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان میداد: «بدو آمال! بیا اینجا!» و من از وحشت جرأت جم خوردن نداشتم.
▪️من و نورالهدی هر دو پرستار بودیم و باید کاری میکردیم اما نه تنها به دست و پایم که حتی نایی به نگاهم نمانده بود و از ترس به خودم میلرزیدم.
▫️چند نیروی اورژانس ایران به سمت محل حادثه میدویدند و شنیدم نورالهدی وحشتزده صدایم میزند: «آمال بدو به این بچه برس!»
▪️زنی چند قدم آن طرفتر در حاشیه خیابان پای درختی افتاده بود؛ صورتش روی زمین بود، چادرش دورش پیچیده و دختر بچهای کوچک کنارش نشسته و بدن کوچکش از ترس رعشه گرفته بود.
▫️با لب و دندان لرزان مدام مادرش را صدا میزد و بهگمانم زن از هوش رفته بود که تکانی نمیخورد.
▪️حجم خاک مانده در هوا و ضجه و نالۀ مردم، تمام توانم را گرفته و باید به داد این مادر و کودک میرسیدم که به هزار جان کندن، خودم را بالای سرشان رساندم.
▫️صورت گرد و گندمگون دختربچه، غرق اشک بود و بمیرم که یک لحظه رعشۀ دست و پایش آرام نمیگرفت، لب و دندانش از ترس به هم میخورد و با زبانی که به لکنت افتاده بود، مادرش را صدا میزد.
▪️ردّ خون از زیر چادر زن جاری بود، هر دو دستم را زیر تنش انداختم و به هر زحمتی بود او را روی زمین برگردانم.
▫️چشمانش بسته بود، صورت ظریفش به سفیدی میزد و احساس کردم نفس نمیکشد.
▪️نگاه ناامید دخترک معصوم به مادرش بود و من میترسیدم از دست رفته باشد که سراسیمه نبضش را گرفتم، اما انگار جریان خون در رگهایش متوقف شده بود.
▫️صورتم را نزدیک صورتش بردم تا دلم به جریان تنفسش خوش باشد اما هیچ حرارتی حس نمیشد.
▪️سرم را نزدیک بدنش بردم به امید اینکه تپش قلبش را بشنوم و همان لحظه دیدم قفسۀ سینه و پهلویش از ترکشهای انفجار شکافته و او انگار همان لحظۀ اول به شهادت رسیده بود که به خوابی عمیق فرو رفته و دخترش چشمانتظار پاسخی همچنان صدایش میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد خونریزی پای بانویی را کمتر کند و من مانده بودم با این مادر شهید و کودک وحشتزدهاش چه کنم که بیاختیار دخترک را در آغوشم کشیدم...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖 این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ ⚫️ قسمت چهل و یکم ▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مق
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و دوم
▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی امن میخواست که خودش را میان دستانم پنهان کرد و نالهاش به هقهق گریه بلند شد.
▪️همانجا پای درخت روی زمین نشسته بودم و او در آغوش من تمام ترس و وحشتش را زار میزد.
▫️با هر نفسی که مضطرب میکشید، نوازشش میکردم بلکه لرزش بدنش کمتر شود و با زبان عراقی زیر گوشش آهسته میخواندم که صدای انفجاری دیگر قلبم را از جا کَند و بیاختیار جیغ زدم.
▪️نورالهدی سرگردان به اطراف میچرخید و معلوم نبود انفجار دوم کجا رخ داده که دوباره صدای جیغ و فریاد فضا را پُر کرده و این کودک طوری ترسیده بود که تمام تن و بدنش به شدت تکان میخورد.
▫️انگار میخواست از اینهمه وحشت فرار کند که مدام خودش را بیشتر به من میچسباند و میان گریه فقط مادرش را میخواست.
▪️اورژانس و نیروهای امنیتی همهجا بودند و میترسیدم انفجار بعدی همینجا رخ دهد و این طفل معصوم در آغوشم پرپر شود که قلبم بدتر از بدن او به لرزه افتاده بود.
▫️نورالهدی خودش را بالای سرم رساند و با نگرانی پرسید: «بچه سالمه؟»
▪️با اشاره چشمانم، نگاه نورالهدی را تا بدن خونیِ زن جوان کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: «مادرش جلو چشمش شهید شده، خیلی ترسیده!»
▫️روی چشمان نورالهدی را پردهای از اشک گرفت و میخواست برای این دختر مظلوم مادری کند که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و او انگار فقط آغوش مرا امن میدانست که با دستان کوچکش به چادرم چنگ زد و از وحشت اینکه بخواهد از من جدا شود، جیغ کشید.
▪️چشمان درشتش از اشک پُر شده بود و لبهایش هنوز از ترس میلرزید، موهای حالتدار و مشکیاش به هم ریخته بود و من همین موهای آشفته را نوازش میکردم تا آرامش بگیرد و او یک نفس گریه میکرد.
▫️نیروهای امنیتی تلاش میکردند کسی نزدیک نشود، نورالهدی سعی میکرد دست و پا شکسته برایشان توضیح دهد ما پرستار هستیم و آنها فقط میخواستند خیابان را از جمعیت تخلیه کنند مبادا انفجار دیگری دوباره از مردم قربانی بگیرد.
▪️غربت عجیبی آسمان را گرفته بود؛ صدای نالۀ مجروحین و ضجۀ کسانی که پیکر عزیزانشان پیش چشمانشان شرحهشرحه شده بود، روضهای مجسم شده و انگار هنوز انتقام دشمن از سیدالشهدای جبهه مقاومت ادامه داشت که حالا زائران مزارش را به خاک و خون کشیده بودند.
▫️نورالهدی مستأصل بالای سرم ایستاده بود و هیچکدام نمیدانستیم با این کودکی که میترسد از آغوش من تکان بخورد چه کنیم؛ آمبولانسها برای جمعآوری شهدا صف کشیده و من تلاش میکردم چشمانش را با بازوانم بپوشانم تا نبیند مادرش را میبرند.
▪️نورالهدی از دیدن اینهمه مصیبت طاقتش تمام شده بود که با صدای بلند گریه میکرد و اشک من به هوای دل کوچک کودکی که سرش روی قلبم بود، بیصدا از چشمانم میچکید.
▫️مأموری رو به ما نهیب زد تا زودتر از اینجا برویم و من نمیدانستم او را بدون مادرش کجا ببرم که فریادی مردانه در گوشم شکست: «زینب! زینب!»
▪️مردی طول خیابان را به سرعت میدوید و نورالهدی با امیدواری حدس زد: «شاید دنبال این بچه میگرده!» و بلافاصله مقابل ما خم شد و رو به دخترک پرسید: «اسمت زینبه؟»
▫️طفلک عربی متوجه نمیشد که همچنان مظلومانه گریه میکرد و ترسید نورالهدی میخواهد از من جدایش کند که وحشتزده به چادر و شالم چنگ زد.
▪️نورالهدی امیدوار بود پدرش همین مرد باشد که به سمت خیابان دوید و رو به او صدایش را بلند کرد: «زینب اینجاست!» و انگار حدسش درست بود که قدمهای مرد جوان سست شد و مردد به سمت ما چرخید.
▫️یک لحظه آرزو کردم از اقوامش باشد و نمیدانستم اگر آن مرد پدر این دختر باشد، از سرنوشت همسرش چه بگویم که تپشهای قلبم تندتر شد و همزمان دیدم با بیقراری به سمت ما میدود.
▪️به فارسی فریاد میزد اما از نام زینب که میان حرفهایش تکرار میکرد و هیجانی که به جان جملاتش افتاده بود، مطمئن شدم پدر همین دختر است.
▫️به زحمت از جا بلند شدم تا دخترش را به او بسپارم و درست مقابلم رسیده بود که از دیدن چشمانش، نگاهم از نفس افتاد.
▪️بهقدری حیران همسر و فرزندش دویده بود که در سرمای زمستان، پیشانی بلندش خیس عرق شده و نفسنفس میزد.
▫️دخترش در آغوش من از ترس میلرزید و ردّ خون همسرش هنوز روی زمین بود و حالا نه فقط قلبم که حتی قطرات خون در رگهایم از دیدن او در این واویلا، میتپید.
▪️میدید فرزندش سالم است اما حجم خونی که روی زمین ریخته و مادری که دیگر کنار کودکش نبود، جانش را به لب آورده بود که رنگ از صورتش پرید و لبهایش سفید شد.
▪️جرأت نمیکرد چیزی بپرسد، با چشمانش التماسم میکرد تا حرفی بزنم و من از درد نهفته در این دیدار دوباره، نفسم به شماره افتاده بود...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و دوم ▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حال
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و سوم
▫️شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط میخواست از حال همسرش باخبر شود که اینبار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟»
▪️باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند.
▫️نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...»
▪️باور نمیکرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی میچرخید و نفسش به زحمت به گلو میرسید: «زخمی شده بود؟ بههوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟»
▫️نبض نفسهایش به تندی میزد و میدیدم مردمک چشمانش میلرزد و از همین لرزش و تپش، میفهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمیتوانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه میکند.
▪️نمیفهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه میگوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟»
▫️از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمیدانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها میپرسم!»
▪️نور الهدی به سختی فارسی صحبت میکرد و میخواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود.
▫️تلاش میکردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود.
▪️پدرش از پشت سر موهایش را نوازش میکرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش میزد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشکهایش را نبینم و دیدم شانههایش از گریه میلرزد.
▫️از گریههای مردانهاش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا میکرد برای شفای همین دختر دعا کنم و میگفت مادرش بیقرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود.
▪️در دلم دریای غم موج میزد و مقاومت میکردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و میترسیدم از لحظهای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند.
▫️نورالهدی برگشت و نفسزنان خبر داد آمبولانسها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفتهاند و زینب از من جدا نمیشد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم.
▪️من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابانها را به سرعت طی میکرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بالبال میزد.
▫️حالش بهقدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و میشنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا میکند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟»
▪️در تمام طول مسیر زینب را نوازش میکردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است.
▫️مردمِ بیتابی که در انتظار خبری از عزیزانشان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!»
▪️همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد میزد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!»
▫️مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟»
▪️مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بیوقفه اشک از چشمانش میچکید.
▫️حالم از بیقراری مردم زیر و رو شده و چشمانتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما میآید.
▪️انگار با هر قدم عذاب میکشید و نمیدانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه میکرد.
▫️هیچکدام جرأت نمیکردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد.
▪️از اینهمه درماندگیاش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس میزد: «اینجا نبود...»
▪️دلم میخواست از این برزخ بیخبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟
▫️هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بیصدا ناله میزند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!»
▪️شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمیزنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بیهیچ حرفی به راه افتاد...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و سوم ▫️شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بو
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و چهارم
▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمیدانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه میکند.
▪️مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانوادهها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت.
▪️چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ میکشید و میخواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم:«میخواید من برم؟»
▫️ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.» و شاید دیگر نمیتوانست یک لحظه بیخبر بماند که در را گشود و با قدمهایی بیرمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد.
▪️چند نفر مقابل در شیشهای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در میرفت و دوباره برمیگشت.
▫️نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی میگشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو میدیدیم؟»
▪️انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و میدیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است.
▫️نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب میکشه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت.
▪️نورالهدی بیاختیار و بیملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بیهوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم.
▫️قلبم فرمان میداد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بیاراده به سمتش میدویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمیخورد.
▪️بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه میکند.
▫️مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، میخواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیدهاند.
▪️تمام شهدا با ویژگیهای ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گلهای سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸"
▫️به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین میکشد.
▪️انگار سنگینی تمام مصیبتهای عالم روی دلش بود که شانههایش خم شده بود، قدمهایش زمین را زخم میکرد و مثل کسی که تمام استخوانهایش شکسته باشد، به سختی سوار شد.
▫️به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بیجان فقط نگاهمان میکرد.
▪️نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی میچکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لبهای خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.»
▫️از نگاهش غربت میچکید و کار ناتمامی داشت که با نفسهایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا میمونم، میخوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟»
▪️من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد:«امشب کجایید؟»
▫️با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما میترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بیتابی کند و نورالهدی میدانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت:«یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون میبریم.»
▪️همینکه فهمید میتواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض بهسختی رد میشد: «میرسونمتون.»
▫️هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکهای از جانش جا مانده باشد دلش نمیآمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه میکرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید.
▪️زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبتزده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...» و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریههایش قلبم را متلاشی کرد...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖 این داستان ادامه دارد...
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و چهارم ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قل
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و پنجم
▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخواست کسی اشکهایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هقهق گریههایش، انگار زمین و آسمان را میلرزاند.
▪️میدانستم نمیخواهد کسی شاهد بیقراریاش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا میکردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم.
▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقهای از وحشت میچرخد.
▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و همکاروانیها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت میکردند.
▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشهای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بیآنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود.
▫️نمیتوانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه میکردم تا قلبش قرار بگیرد و او بیهیچ واکنشی به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمیزد و میترسید از من جدا شود که تا یکی از خانمها نزدیکش میشد، مضطرب به من میچسبید و وحشتزده جیغ میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه میگفتیم و هر چهقدر سرگرمش میکردیم، یک کلمه حرف نمیزد.
▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟»
▫️ندیده، حس میکردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمیآمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمیخواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش میکنم.»
▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمیخورد و نمیخواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش میکردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش میرفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت.
▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر میخواندم و چندین بار صورتش را میبوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود.
▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم.
▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونههایش را ناز میکردم و در دلم به حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ میدانستم نخستین شبی است که این دختر میخواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیهالسلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد.
▪️دلم نمیآمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...»
▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟»
▪️صدایش از بارش بیوقفۀ اشکهایش خیس خورده و نفسهایش خِسخِس میکرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.»
▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیتتون کردم، صبح میام دنبالش.»
▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگیام را مدیونش بودم، حتی نمیتوانستم بخوابم.
▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سالها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود.
▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایلمان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد.
▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است.
▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلکهایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود.
▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من میگرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»...
📖این داستان ادامه دارد...
✍️ فاطمه ولینژاد
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و پنجم ▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخ
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و ششم
▫️حالت نگاه و حرارت نفسهایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی میکرد و من مثل همان شب نمیدانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!»
▪️انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بیحساب و کتاب برایش میتپید که او پدرش بود و من سفارش میکردم تا مراقبش باشد.
▫️زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من میدیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانهاش نمانده و نمیدانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد.
▪️او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیهالسلام) میتوانست شفای این قلب غمدیدهام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است.
▫️ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند.
▪️صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغهای مدام زینب به سختی میشنیدم چه میگوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ میزنه. هرکاری میکنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟»
▫️دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و میدانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، میتونید بیاید پیش ما؟»
▪️نورالهدی مات و متحیر نگاهم میکرد و من میترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم.
▫️طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!»
▪️نورالهدی بیخبر از همهجا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ میزد، میترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.»
▫️مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریعتر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم.
▪️آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند.
▫️چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پلههای اتوبوس پیاده میشدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال میزند.
▪️مهدی بهشدت ترسیده و او بهقدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی میزد.
▪️نفهمیدم چطور از پلهها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش میکردم با همان آهنگی که دیشب برایش میخواندم، آرامش کنم.
▫️باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیهاالسلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمیگشت و انگار اینهمه بیتابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست.
▫️نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجرههای اتوبوس با نگرانی ما را نگاه میکردند و من نمیدانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم.
▪️مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد.
▫️در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی میزد و برای زدن حرفی که شاید خجالت میکشید، نگاهش در فضا میچرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمیگردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب نداد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.»
▪️مدیر کاوران عجله داشت سریعتر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس میزدم مهدی چه میخواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمندهاش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «میترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...»
▫️مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق میزد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، میترسم زینب باز بیقراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما میگیرم برید مشهد.»...
📖این داستان ادامه دارد...
✍️ فاطمه ولی نژاد