همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و هشتم ▫️ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود که سرانجام م
📕#رمان سپر سرخ
🔻قسمت چهل و نهم
▫️بهقدری ذهنم به هم ریخته بود که نمیدانستم چه بگویم؛ نورالهدی تلاش میکرد به فارسی با بانوان خانه صحبت کند و تسلیت بگوید و من فقط میخواستم یک کنج دنج پیدا کنم و زینب را با خودم ببرم.
▪️مادر و دو خواهر فاطمه با بیتابی گریه میکردند و مصیبت شهادت او کاری با دل پدرش کرده بود که عمامه را از سر درآورده و دلش دریای صبر بود که به زنها اشاره میکرد آهسته گریه کنند.
▫️دیروز که پیکرش غرق خون پای آن درخت کاج افتاده بود، صورتش را به درستی ندیدم و حالا قاب عکسش روی میز و میان دو شمع بلند سفید بود و میدیدم چه صورت زیبا و چشمان مهربانی دارد.
▪️با دیدن تصویرش تازه میفهمیدم از دست دادنش چه آتشی به دل مهدی زده است که در همین عکس هم از نگاهش معصومیت میبارید و انگار شبیه فرشتهها میخندید.
▫️زینب را در یکی از اتاقها خواباندم، به اتاق نشیمن برگشتم و دیدم تابوت فاطمه پیچیده در پرچم ایران میان اتاق است.
▪️بانوان همه دور تابوت گریه میکردند، پدرش با متنانتی عجیب بالای سرش قرآن میخواند و مادر و خواهرانش صورت روی تابوت نهاده و با بیقراری ناله میزدند.
▫️گوشۀ اتاق، جایی دور از همه، مهدی با سر کج تکیه به دیوار زده و مثل اینکه تمام هستیاش را از دست داده باشد، هقهق میکرد و بهخدا دیدن اینهمه دل سوخته، سخت بود که دوباره به اتاق برگشتم و کنار زینب نشستم.
▪️صدای گریه از بیرون اتاق دلم را آتش میزد، تصویر صورت شهیدۀ این خانه هنوز پیش چشمانم بود و میترسیدم از فردا صبح که زینب دوباره چشم بگشاید و نمیدانستم چه خواهد شد.
▫️آن شب تا سحر جز زینب کسی در آن خانه نخوابید و بعد از نماز صبح، مهدی را میان راهرو دیدم که دیگر از چشمان مجروحش به جای اشک، خون میچکید و با صدایی خَشدار خبر داد: «ساعت ۹ صبح براتون بلیط گرفتم. یکی از دوستام شما رو تا فرودگاه میرسونه.»
▪️لحظهای مکث کرد و شاید دل هر دو نفرمان پیش زینب بود که من نگرانش بودم و او با نفسهایی بریده حرف آخر را زد: «تا عمر دارم مدیونتون هستم که این یکی دو روزه برای زینب مادری کردید.»
▫️و بیآنکه منتظر پاسخم بماند با خداحافظی کوتاهی از کنارم رد شد اما یک دریا حرف در دل من موج میزد و نشد یکی را به ساحل قلب غمگینش برسانم که اگر من چند ساعت را با دخترش سپری کرده بودم او برای نجات من با جانش قمار کرده و حتی نشد یکبار از اینهمه مردانگیاش تشکر کنم.
▪️به اتاق برگشتم و دیدم زینب هنوز خواب است؛ آهسته وسایلم را جمع کردم، نورالهدی هم آمادۀ رفتن بود و دیگر در این خانه کاری نداشتیم که من هم چادرم را سر کردم و جانم پیش زینب ماند و جسمم از اتاق بیرون رفت.
▫️مادر و پدر و خواهران فاطمه با همان حالت لبریز از عزا و متانتشان کنار در ایستاده و به نوبت از من و نورالهدی بابت مراقبت از زینب تشکر میکردند و پدرش زبان عربی بلد بود که چند جملهای در حقمان دعا کرد و با لحنی مهربان قسم خورد: «خدا شاهده همیشه دعاتون میکنم که برای یادگار دخترم انقدر زحمت کشیدید! مشهد رفتید، نائبالزیاره فاطمه من باشید.»
▪️و همین دعای زیبا و خواهش خالصانه، حسن ختام همراهی ما با این خانواده بود که از خانه بیرون آمدیم و دیگر مهدی را ندیدم.
▫️پیش از ظهر وقتی به مشهد رسیدیم، اولین بار که نگاهم به گنبد افتاد، به یاد فاطمه به آقا سلام کردم و همان ورودی صحن، از اینهمه داغی که روی قلبم مانده بود، اشک از هر دو چشمم فواره زد.
▪️اولین بار بود به زیارت امام رضا (علیهالسلام) آمده و این اولین زیارت انگار سهم مهدی و زینب بود که یک لحظه از پیش چشمانم کنار نمیرفتند و هر لحظه خیالم پیش زینب بود که تا این ساعت حتماً از خواب بیدار شده و نمیدانستم چه حال و روزی دارد.
▫️نورالهدی با مدیر کاروان تماس گرفت تا به محل اقامتمان برویم و من طاقت دل بریدن از صحن بهشتی امام رئوف را نداشتم که مهربانی آقا بهترین مرهم برای دردهای مانده بر دلم بود.
▪️اقامتمان در مشهد تنها سه روز بود و من هنوز تشنۀ زیارت امام رضا (علیهالسلام) بودم که عازم قم شدیم و نورالهدی مدام زیر گوشم میخواند: «حضرت معصومه (علیهاالسلام)، کریمه اهل بیت هستن، هرچی حاجت داری از خانم بخواه که من ازشون خیلی حاجت گرفتم!»
▫️و هنگامی که وارد حرم شدم باور کردم هر آنچه از خدا بخواهم مستجاب است که با هر کلمۀ زیارتنامه، دلم از اشتیاق آب میشد و چشمانم بیدریغ میبارید و با همین حال خوش به عراق برگشتیم.
▪️روزهای زمستان ۲۰۲۴ همچنان با خبر نسلکشی اسرائیل در غزه سپری میشد و خبر نداشتم خدا چه سرنوشتی برایم مقدر کرده است که یک روز سرد و مِه گرفته، موبایلم زنگ خورد و صدایی غریبه که مرا به نامم میشناخت، دلم را لرزاند...
ادامه دارد...
✍️ فاطمه ولینژاد
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابلی پلو کشته میده از خوشمزگی🤤🥕
مواد لازم :
مرغ نفری یه تیکه
هویج نفری ۱عدد درشت
کشمش به دلخواه
نمک و فلفل و زردچوبه
کاری و پودر هل
پیاز ۲عدد
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🛑رسانههای سوئد: عامل هتکحرمت به قرآن هلاک شد
🔹رسانههای سوئدی خبر دادهاند «سلوان مومیکا» عامل هتک حرمت به قران کریم با شلیک گلوله در آپارتمانی در شهر «سودرتلیه» به هلاکت رسیده است.
🔹مقامات رسمی سوئد هنوز این خبر را تایید نکردهاند.
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
برای خلاص شدن از دست حشرات هنگام شب باید برگهای نعنا را نزدیک تخت و بالش و در اطراف اتاق خود قرار دهید.
ثابت شده که اسانس آن حشرات بالغ را دفع و حشرات نوزاد را می کشد.
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
#اعمال_شعبان_المعظم
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لاکپشت آزاری در سواحل قشم!
🔹ویدئویی از برخی افراد در سواحل جزیره قشم منتشر شده که آنها در حال آسیب رساندن و اذیت یک لاک پشت دیده میشوند
🔹لاک پشتها یکی از گونههای ارزشمند سواحل جزیره قشم به شمار میروند
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🔴 شهید محمد الضیف که بود؟
🔹 فرمانده کل گردان های قسام، شاخه نظامی حماس، پر آوازهترین فرمانده حماس بود که رژیمصهیونیستی را در طوفان الاقصی رسوا کرد...
🔹محمد المصری (ابوخالد) همیشه در حال تغییر محل سکونتش بود تا ترور نشود؛ برای همین لقبش شد الضیف، یعنی مهمان.
در دانشگاه اسلامی غزه زیست شناسی خوند.
اولین گروه تئاتر را در نوار غزه تاسیس کرد.
قبلا اسرائیل حداقل ۷ بار برای کشتن ضیف تلاش کرده بود
شهید حاج قاسم سلیمانی در نامه ای او را شهید زنده خطاب کرده بود
🔹 او بینی رژیمصهیونیستی را در عملیات طوفان الاقصی به خاک مالید و مزد سالها مجاهدت خود را از ذات اقدس اللهی دریافت کرد.
🔸علاوهبر شهید ضیف فرماندهان بزرگ دیگری نیز به شهادت رسیدند:
مروان عیسی (معاون شهید ضیف)، غازی ابو طماعه (فرکانده بخش تسلیحات و خدمات جنگی)، رائد ثابت (فرمانده نیروهای انسانی)، رافع سلامه (فرمانده تیپ خانیونس)
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 این دیگه چی بود؟
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 شب زیارتی...
بارونه کربلا...
مادرت میشه مهمون کربلا
شب جمعه روضه خونه کربلا...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
از شیخ بهایی پرسیدند: خدا را در کجا یافتی؟!
گفت:
در قلب كسانی كه بی دليل مهربانند...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
⚠️ #تفاوت برخورد رسانهها
✍️ در برخورد #هلیکوپتر نظامی بلکهاوک آمریکایی با #هواپیمای_مسافربری آمریکایی؛ اجازه بدهید نگاهی به خط خبری خبرگزاریها بیندازیم تا ببینیم رسانهها چطور #شعبده میکنند.
⛔️ در هیچکدام از خبرگزاریها به این اشاره نمیشود که این هلیکوپتر، #نظامی بوده که در مسیری غیرطبیعی از سمت راست هواپیمای مسافربری به آن برخورد میکند، بلکه همهی آنها در بهترین حالت مینویسند: «یک هلیکوپتر و هواپیمای مسافربری بههم برخورد کردند»
‼️ بعضی #رسانهها مثل گاردین و سیانان حتی یک قدم پیشتر رفته و تیتر زدهاند: «برخورد هواپیمای مسافری با هلیکوپتر»
⚠️ در اکثر قریب به اتفاق رسانهها، تنها #تصاویر منتشر شده از این حادثه این است که همهجا فقط پلیس و آمبولانس و هلیکوپترهای جستجو روی رودخانه حضور دارند!
❌ #هیچ تصویری که باعث تشویش ذهن مخاطب باشد، منتشر نمیشود و تصاویر پلیسها و امدادگران به مخاطب میگوید: «همه چیز تحت کنترل است»
📛 بدون استثنا در تمامی خبرها از کلمه collision که به معنای برخورد #کاملا_اتفاقی است، استفاده میشود! که بیانگر پروتکلهای یکپارچه خبری در شرایط #بحران است و از همان ثانیههای اول خبری، هیچ جایی برای شک و شبههی عمدیبودن و این قبیل مانورها باقی نمیگذارد.
⚠️ در گزارشها همچنین اشاره شده که هیچ مقامی از گروه امداد و نظامی یا فرودگاهی حق ارائه #جزئیات یا حتی گمانهزنیهای اولیه در مورد کشتهها و طریقه بروز این حادثه را به خبرگزاریها تا اطلاع ثانوی ندارد.
🛑 از طرفی، دربرابر ماشین قدرتمند #رسانه جریان اصلی آمریکا، هیچ کانال تلگرامی یا خبرگزاری موازی مثل بیبیسی و اینترنشنال که بتواند علیه این خبرگزاریهای آمریکایی عرض اندام و جریانسازی کند، وجود ندارد.
‼️ تنها چند ساعت از #حادثه گذشته و اینطور است که همچین حادثهای که هیچ اهمیتی کمتر از فاجعه #هواپیمای_اوکراینی ندارد در دستگاه مدیریت افکار عمومی و تولید یک خط محکم خبری قرار میگیرد.
⏺ اینترنشنال صهیونیستی نیز کلا کلمه نظامی را حذف کرده و نوشته: «هواپیما به هلیکوپتر خورده»
✍ این یک روش مدیریت #افکار_عمومی در #آمریکا است.
⁉️ سوال؛ اگر این حادثه در #ایران رخ داده بود، اکنون فضای کشور، فضای رسانهای، سیاسی و اجتماعی، چگونه بود؟!
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان سپر سرخ 🔻قسمت چهل و نهم ▫️بهقدری ذهنم به هم ریخته بود که نمیدانستم چه بگویم؛ نوراله
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت پنجاهم
▫️روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این صبح زمستانی بود و گوشم به او که پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، خودش را معرفی کرد: «من پدربزرگ زینب هستم، پدر فاطمه. شمارۀ شما رو از آقامهدی گرفتم.»
▪️تازه آهنگ آشنای لحنش به خاطرم آمده بود و در این مدت هیچ خبری از آنها نداشتم که پیش از هر حرفی، نگران زینب شدم: «برای زینب اتفاقی افتاده؟» و او بلافاصله جواب داد: «نه دخترم، زینب خوبه.»
▫️حدود دو ماه از شهادت فاطمه و آخرین دیدار ما گذشته بود؛ نمیدانستم چرا با من تماس گرفته و او با مکثی کوتاه پاسخ ابهامم را داد: «آقامهدی ما رو اورده زیارت، ما الان کربلا هستیم.دوست داشتیم حالا که تا اینجا اومدیم بیایم شما رو ببینیم.»
▪️نزدیک نیمۀ شعبان بود؛ تعجبی نداشت در این ایام به زیارت کربلا بیایند اما باورم نمیشد میخواهند من را ببینند و او از سکوتم فهمیده بود گیجم کرده که بیشتر توضیح داد: «این روزها زینب خیلی بیتابی میکنه، اصلاً بابت همین موضوع اومدیم کربلا که شاید این طفل معصوم یکم قرار بگیره، دیشب تو حرم که نشسته بودیم به دل مادر فاطمه افتاد بیایم شما رو ببینیم شاید حال زینب بهتر بشه.»
▫️سپس عطر لبخند در صدایش پیچید و با متانت پرسید: «اونطور که آقامهدی میگفت شما فلوجه زندگی میکنید، درسته؟»
▪️از کربلا تا فلوجه یک ساعت راه بیشتر نبود و به گمانم با این جمله میخواست آدرس منزل را بگیرد اما من از دیدار دوبارۀ مهدی آن هم در خانۀ خودمان دست و پای دلم را گم کرده بودم و به لکنت افتادم: «بله... درسته... ما فلوجه هستیم...»
▫️چند لحظه مردد مانده بودم و بیادبی بود بیش از این معطلش کنم که سرانجام آدرس دادم و او با خوشزبانی تأکید کرد: «ما انشاءالله امشب بعد از نماز مغرب میایم.»
▪️تماسمان تمام شد و حالا من نمیدانستم برای آمدن این میهمانان غریبه چه توضیحی به پدر و مادرم بدهم؟
▫️بیش از هفت سال بود که آشنایی من و مهدی از آن شب میان بیابانهای اطراف فلوجه آغاز شده بود و در این هفت سال، تنها دو بار او را دیده بودم؛ چهار سال پیش در کمکرسانی به سیل خوزستان که فهمیدم همسر دارد و دو ماه پیش که همسرش پیش چشمانم شهید شد.
▪️در این سالها از تمام این ماجراها جسته و گریخته برای مادرم گفته بودم اما میدانستم حالا باید همه چیز را بدانند که هنگام ظهر پدرم به خانه آمد و پس از صرف نهار، شروع کردم.
▫️از ابتدای قصه از همان لحظهای که مهدی به سیطرۀ داعش نفوذ کرده بود تا همین دو ماه پیش که برای من و نورالهدی بلیط مشهد گرفت و ما را به خدا سپرد، همهچیز را برایشان گفتم و تنها موضوعی که در این میان پنهان کردم، احساس خودم به مهدی بود.
▪️احساسی که وقتی باخبر شدم متأهل است، با تمام قدرت سرکوبش کردم و گمان میکردم دیگر این روزها ذرهای از آن احساس باقی نمانده تا ساعتی پس از اذان مغرب که زنگ خانه به صدا در آمد و دل من لرزید.
▫️پدر و مادرم منتظر ورود میهمانان بودند و من میترسیدم دوباره با مهدی روبرو شوم تا پدرم در را گشود و اول از همه سید وارد شد.
▪️با خوشرویی و به زبان عربی سلام و احوالپرسی کرد و پدرم را مثل برادرش در آغوش کشید.
▫️پشت سرش مادر فاطمه آمد و انگار مصیبت دخترش رمق از قدمهایش برده بود که به زحمت لبخندی زد، با مادرم روبوسی کرد و هنوز نگاهم از او عبور نکرده بود که لحن گرم مهدی در گوشم نشست: «سلام.»
▫️به سمتش چرخیدم و دیدم قامت بلندش در چهارچوب در پیدا شده و منتظر جواب سلامم، نگاهم میکند.
▪️در این دو ماه انگار به اندازۀ سالها پیر شده بود که غصهها روی پیشانیاش خط انداخته و تارهای سفید میان موهای شقیقهاش بیشتر شده بود.
▫️پیراهن خاکستری و شوار و کاپشن مشکی و محاسنش که کمی بلندتر از همیشه بود، گواهی میداد هنوز عزادار است و حتی هنگام سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم، نتوانست یک لبخند بزند.
▪️پاسخ سلامش را به یک کلمه دادم و او انگار برای آمدن به این خانه دنبال دلیلی میگشت که دخترش را بهانه کرد: «گفتم شاید شما رو ببینه آرومتر بشه.»
▫️دست زینب در دست پدرش بود و دو ماه بیمادری کار قلب کوچکش را ساخته بود که کاملاً لاغر شده بود، رنگ صورتش به زردی میزد و همین صحنه کافی بود تا دلم از غصه آتش بگیرد.
▪️پدرم تعارف میزد تا میهمانان بنشینند و من بلافاصله مقابل زینب روی زمین زانو زدم تا هم قدش شوم.
▫️مهدی دستش را پس کشید و او انگار منتظر من بود که خودش را در آغوشم رها کرد و شنیدم مهدی زیرلب زمزمه میکند: «شرمنده دوباره بهتون زحمت دادیم.»
▪️سر و صورت زینب را میبوسیدم و نمیدانستم در جواب مهدی چه بگویم که روی مبلی کنج اتاق نشست و من زینب را با خودم به اتاقم بردم تا کمی سرگرمش کنم...
📖این داستان ادامه دارد...
✍️ فاطمه ولینژاد