*خیار و گوجه را کنار هم نگهداری نکنید*
گوجه ها مقدار زیادی «گاز اتیلن»از خود تولید میکنند و خیار ها به اتیلن حساس هستند و به همین خاطر سریع تر خراب میشوند.
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🚨🚨#توجه | وضعیت جنوب لبنان پس از پایان مهلت ۶۰ روزه
⚠️منطقه آبی مناطقی که اهالی با وجود منع ارتش صهیونیستی وارد آنجا شدند و اشغالگران را خارج کردند.
⛔️منطقه قرمز مناطقی که اهالی وارد شدهاند اما نیروهای رژیم صهیونیستی همچنان حضور دارند.
🪧#لبنان🇱🇧
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🍃✨
انسان شریف مشغول خویشتن است
و انسان فرومایه مشغول دیگران...):
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ ⚫️ قسمت چهل و یکم ▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مق
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و دوم
▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی امن میخواست که خودش را میان دستانم پنهان کرد و نالهاش به هقهق گریه بلند شد.
▪️همانجا پای درخت روی زمین نشسته بودم و او در آغوش من تمام ترس و وحشتش را زار میزد.
▫️با هر نفسی که مضطرب میکشید، نوازشش میکردم بلکه لرزش بدنش کمتر شود و با زبان عراقی زیر گوشش آهسته میخواندم که صدای انفجاری دیگر قلبم را از جا کَند و بیاختیار جیغ زدم.
▪️نورالهدی سرگردان به اطراف میچرخید و معلوم نبود انفجار دوم کجا رخ داده که دوباره صدای جیغ و فریاد فضا را پُر کرده و این کودک طوری ترسیده بود که تمام تن و بدنش به شدت تکان میخورد.
▫️انگار میخواست از اینهمه وحشت فرار کند که مدام خودش را بیشتر به من میچسباند و میان گریه فقط مادرش را میخواست.
▪️اورژانس و نیروهای امنیتی همهجا بودند و میترسیدم انفجار بعدی همینجا رخ دهد و این طفل معصوم در آغوشم پرپر شود که قلبم بدتر از بدن او به لرزه افتاده بود.
▫️نورالهدی خودش را بالای سرم رساند و با نگرانی پرسید: «بچه سالمه؟»
▪️با اشاره چشمانم، نگاه نورالهدی را تا بدن خونیِ زن جوان کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: «مادرش جلو چشمش شهید شده، خیلی ترسیده!»
▫️روی چشمان نورالهدی را پردهای از اشک گرفت و میخواست برای این دختر مظلوم مادری کند که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و او انگار فقط آغوش مرا امن میدانست که با دستان کوچکش به چادرم چنگ زد و از وحشت اینکه بخواهد از من جدا شود، جیغ کشید.
▪️چشمان درشتش از اشک پُر شده بود و لبهایش هنوز از ترس میلرزید، موهای حالتدار و مشکیاش به هم ریخته بود و من همین موهای آشفته را نوازش میکردم تا آرامش بگیرد و او یک نفس گریه میکرد.
▫️نیروهای امنیتی تلاش میکردند کسی نزدیک نشود، نورالهدی سعی میکرد دست و پا شکسته برایشان توضیح دهد ما پرستار هستیم و آنها فقط میخواستند خیابان را از جمعیت تخلیه کنند مبادا انفجار دیگری دوباره از مردم قربانی بگیرد.
▪️غربت عجیبی آسمان را گرفته بود؛ صدای نالۀ مجروحین و ضجۀ کسانی که پیکر عزیزانشان پیش چشمانشان شرحهشرحه شده بود، روضهای مجسم شده و انگار هنوز انتقام دشمن از سیدالشهدای جبهه مقاومت ادامه داشت که حالا زائران مزارش را به خاک و خون کشیده بودند.
▫️نورالهدی مستأصل بالای سرم ایستاده بود و هیچکدام نمیدانستیم با این کودکی که میترسد از آغوش من تکان بخورد چه کنیم؛ آمبولانسها برای جمعآوری شهدا صف کشیده و من تلاش میکردم چشمانش را با بازوانم بپوشانم تا نبیند مادرش را میبرند.
▪️نورالهدی از دیدن اینهمه مصیبت طاقتش تمام شده بود که با صدای بلند گریه میکرد و اشک من به هوای دل کوچک کودکی که سرش روی قلبم بود، بیصدا از چشمانم میچکید.
▫️مأموری رو به ما نهیب زد تا زودتر از اینجا برویم و من نمیدانستم او را بدون مادرش کجا ببرم که فریادی مردانه در گوشم شکست: «زینب! زینب!»
▪️مردی طول خیابان را به سرعت میدوید و نورالهدی با امیدواری حدس زد: «شاید دنبال این بچه میگرده!» و بلافاصله مقابل ما خم شد و رو به دخترک پرسید: «اسمت زینبه؟»
▫️طفلک عربی متوجه نمیشد که همچنان مظلومانه گریه میکرد و ترسید نورالهدی میخواهد از من جدایش کند که وحشتزده به چادر و شالم چنگ زد.
▪️نورالهدی امیدوار بود پدرش همین مرد باشد که به سمت خیابان دوید و رو به او صدایش را بلند کرد: «زینب اینجاست!» و انگار حدسش درست بود که قدمهای مرد جوان سست شد و مردد به سمت ما چرخید.
▫️یک لحظه آرزو کردم از اقوامش باشد و نمیدانستم اگر آن مرد پدر این دختر باشد، از سرنوشت همسرش چه بگویم که تپشهای قلبم تندتر شد و همزمان دیدم با بیقراری به سمت ما میدود.
▪️به فارسی فریاد میزد اما از نام زینب که میان حرفهایش تکرار میکرد و هیجانی که به جان جملاتش افتاده بود، مطمئن شدم پدر همین دختر است.
▫️به زحمت از جا بلند شدم تا دخترش را به او بسپارم و درست مقابلم رسیده بود که از دیدن چشمانش، نگاهم از نفس افتاد.
▪️بهقدری حیران همسر و فرزندش دویده بود که در سرمای زمستان، پیشانی بلندش خیس عرق شده و نفسنفس میزد.
▫️دخترش در آغوش من از ترس میلرزید و ردّ خون همسرش هنوز روی زمین بود و حالا نه فقط قلبم که حتی قطرات خون در رگهایم از دیدن او در این واویلا، میتپید.
▪️میدید فرزندش سالم است اما حجم خونی که روی زمین ریخته و مادری که دیگر کنار کودکش نبود، جانش را به لب آورده بود که رنگ از صورتش پرید و لبهایش سفید شد.
▪️جرأت نمیکرد چیزی بپرسد، با چشمانش التماسم میکرد تا حرفی بزنم و من از درد نهفته در این دیدار دوباره، نفسم به شماره افتاده بود...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آبشار مارگون
اردکان فارس _سپیدان😍😍
🍃صبح تون بخیر
🌺امروزتون پر از بهترینها
🍃و پراز اتفاقات زیبا
🌸براتون روزی پراز لطف خداوند
🍃دلی آرام
🌺زندگی گرم و
🍃یک دنیا سلامتی آرزومندم
#ایران_زیبا
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بزرگمرد کوچک😍
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به جای گدایی باید بازیگر میشد 😐
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🔺پوست مرغ به کبد آسیب میرساند
🔹مواد شیمیایی در بال و گردن مرغ انباشته شده و جگر مرغ مملو از آنتی بیوتیکهایی است که به مرغ زده شده!
👈🏻جگر، پوست، بال و گردن نخورید!
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
پیرمرد گفت:
اگه هزار سال هم عمر کنی و هزار تا بچه و خواهر و برادر داشته باشی، بازم یه مواقعی
تو زندگی پیش میاد که دوست داری
خونهی پدری بود و میرفتی پیش پدر و مادرت...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
#لطیفه😊
تا میتوانید بخـورید و بیاشامید
و همینجوری اسـراف نکنید
🍎🍊🍌🍉🥝🥕
🥘🌮🥗🍕🍩🍺
👈 چون كمتر از 5 هفته دیگه موقع مغرب شرعی
باید التماس #مؤذنزاده_اردبیلی رو بکنید
که #اَذانـو بگـه...😪😓
😂😂😁
🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌷
#احکام_شرعی🌷🌹🌷
✍ تقـریبا 5 هفته دیگه داریم تا شـروع
#ماه_مبارک_رمضـان(ماه مهمانی خـدا)
عزیزانی که از ماه رمضان گذشته روزه قضا دارند، این 5 هفته رو فرصت دارند #قضا کنند یا #کفاره بدهند.
🔹 این قضیه 3حالت دارد :
1⃣ اگرکسی بواسطه مریضى، روزه ماه رمضان قبل را نگرفته و مریضی او تا رمضان امسال هم طول کشیده، قضاى روزه هایى که نگرفته بر او واجب نیست.❌
👈 و باید براى هر روز یک مـدّ طعام (750 گرم گندم یا جو ویا برنج و مانند اینها) به عنوان کفاره عذر به #فقیـر بدهد.
2⃣ اگر بواسطه عذر دیگرى (مثلًا براى مسافرت) روزه نگرفته ، باید الان روزه هایى را که نگرفته، قضا کند.
3⃣ اگردر ماه رمضان بواسطه عذرى روزه نگیرد و بعد از رمضان عذر او برطرف شود و تا رمضان آینده #عمداً قضاى روزه را نگیرد باید روزه را قضا کند و براى هر روز یک مـد طعام (750گرم)گندم یاجو یابرنج و مانند اینها به عنوان#کفاره تأخیربه فقیر بدهد .
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و دوم ▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حال
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و سوم
▫️شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط میخواست از حال همسرش باخبر شود که اینبار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟»
▪️باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند.
▫️نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...»
▪️باور نمیکرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی میچرخید و نفسش به زحمت به گلو میرسید: «زخمی شده بود؟ بههوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟»
▫️نبض نفسهایش به تندی میزد و میدیدم مردمک چشمانش میلرزد و از همین لرزش و تپش، میفهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمیتوانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه میکند.
▪️نمیفهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه میگوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟»
▫️از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمیدانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها میپرسم!»
▪️نور الهدی به سختی فارسی صحبت میکرد و میخواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود.
▫️تلاش میکردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود.
▪️پدرش از پشت سر موهایش را نوازش میکرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش میزد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشکهایش را نبینم و دیدم شانههایش از گریه میلرزد.
▫️از گریههای مردانهاش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا میکرد برای شفای همین دختر دعا کنم و میگفت مادرش بیقرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود.
▪️در دلم دریای غم موج میزد و مقاومت میکردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و میترسیدم از لحظهای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند.
▫️نورالهدی برگشت و نفسزنان خبر داد آمبولانسها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفتهاند و زینب از من جدا نمیشد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم.
▪️من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابانها را به سرعت طی میکرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بالبال میزد.
▫️حالش بهقدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و میشنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا میکند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟»
▪️در تمام طول مسیر زینب را نوازش میکردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است.
▫️مردمِ بیتابی که در انتظار خبری از عزیزانشان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!»
▪️همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد میزد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!»
▫️مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟»
▪️مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بیوقفه اشک از چشمانش میچکید.
▫️حالم از بیقراری مردم زیر و رو شده و چشمانتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما میآید.
▪️انگار با هر قدم عذاب میکشید و نمیدانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه میکرد.
▫️هیچکدام جرأت نمیکردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد.
▪️از اینهمه درماندگیاش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس میزد: «اینجا نبود...»
▪️دلم میخواست از این برزخ بیخبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟
▫️هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بیصدا ناله میزند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!»
▪️شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمیزنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بیهیچ حرفی به راه افتاد...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...