eitaa logo
رمانِ حامی 🤍
2.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
938 ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کیان چشماش بسته بود.رفتم نشستم کنارش. تا نشستم لای چشماشو باز کرد. دلم می خواست بازم از خوشحالی جیغ بکشم.بغض کردم. این بار از خوشحالی.ماسک رو دهنش بود. لبخندش رو دیدم.گفتم: سلام کیانم. وای نمی تونم حرف بزنم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم حرف بزنم. گرمی دستش رو روی دستم حس کردم.دستمو گذاشتم رو دستش. با اون یکی دستش ماسکشو داد پایین. تا خواستم دوباره بذارم رو صورتش نذاشت.گفتم: کیان حالت بد می شه. صداش گرفته بود:نه. _خوبی؟ خوب بلدی منو نصفه جون کنیا جناب سرگرد محسنی. مهربون گفت:عه.فکر کردم این مدت همه یه نفس راحتی کشیده باشن. _کیان. _جانم. _جانت بی بلا. هر لحظه ای که می گذشت و بیهوش بودی. یه لحظه هم از عمر من داشت کم می شد. هیچ وقت ترکم نکن.هیچ وقت. کیان:بهت که گفته بودم حالا حالاها بیخ ریشتم. _خیلی دوست دارم. خیلی _من بیشتر.
بخش دوم زل زدیم به هم. تو سیاهی نگاهش غرق شدم. زمان از دستمون در رفته بود. اخ که چقدر دلم واسه صداش،این نگاه،این شوخیای مردونش که فقط واسه من بود تنگ شده بود. با صدای پرستار مجبور شدم از نگاهش دل بکنم.گفت برم بیرون. وقتم تموم شده. مظلوم به کیان نگاه کردم. خندید. از درد صورتش جمع شد. قلب منم گرفت. سعی داشت جلوم به روش نیاره که داره درد می کشه. گفت: شبیه این دخترایی شدی که اب نباتشو گرفتن. _با این حرفت به خودت توهین کردی.اب نبات دیگه؟ تو ایم شرایطم ول کن نیستی؟ کیان:کدوم شرایط. من خیلی هم خوبم. خودم فردا صبح میام از خواب بیدارت می کنم. _ایشالله.من که از خدامه. _برو. الان باز میان گیر می دن. _ای تو روحشون. کیان: نگران نباش خیلی زود مال خودم میشی. بدون سر خر. بدون مزاحم.بدون دردسر.
بخش سوم _انشالله. بازم می گم.عاشقتم کیان. دیگه هیچی از خدا نمی خوام.همینکه به هوش اومدی برام بسه. کیان:شاید تنهاامیدم بودی که باعث شدی چشمم رو دوباره به دنیا باز کنم. خم شدم و دستشو بوسیدم. لبخند مهربونی به روش پاشیدم و رفتم. مهرداد پشت در بود.وقتی اومدم بیرون گفت: حالش چطوره؟ _خداروشکر خوبه.برو ببینش. مهرداد:خداروشکر.من رفتم. مهرداد که رفت منم رفتم پایین.شاید یه ربع طول کشید تا همون مسیر کوتاهو طی کنم. هی به خودم میومدم می دیدم وایسادم دارم به کیان فکر می کنم. معلوم نبود مردم چقدر بهم خندیدن.بالاخره رسیدم به اتاق. همینکه نشستم رو تخت در زدن.گفتم: بفرمایید. در که باز شد سریع بلند شدم وایسادم. یه خانوم درجه دار و یه پلیس که لباسش مثل لباس کیان و مهرداد بود اومدن داخل.مرده گفت: خانوم بهزادی؟ _بـ..بله خودمم کارتشو نشون داد و گفت: اونگی هستم.سروان آگاهی. شما به جرم همکاری با باند بارکد بازداشتین................
_خوبه بیچاره ها گرفتار شدن مثل ما. روزای سخت همیشگی نیست تموم میشه خدا پشت ماست. حرفاش به آدم امید میداد گفتم کیان فقط تو باش من تو جهنمم خوشبختم _جدی؟ جدي جدى. برگشت سمتم لبخندی به روم پاشید و گفت: پاشو برو تا هوا تاریک نشده یکم با اون سگ بیچاره بازی کن دست بهش نزنیا فقط. چشم چشمت بی بلا. از زبان نهال وقتی کیان ،رفت ما هم حرکت کردیم تو راه به کوروش هم زنگ زدم و گفتم حالا حالاها اینجان. اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.......... حامد من رو رسوند خونه ی مهران و گفت من یکی دوروزی باید برم دنبال یه پروژه ای اگه خواستی همینجا بمون. من که هیچ وقت تو رو نمیبینم این یکی دوروزم روش دیگه چیزی نمونده نهال یه کاری هست اگه جور بشه نونمون تو روغنه می ذاریم میریم. آره حتما بعدم مهران پیدامون کنه و تا آخر عمر ناقص به زندگیمون ادامه بدیم. من حواسم جمعه هم...