#پارت161 بخش سوم
#بارکد
محدثه: راس می گه.
من یه پسر عمه داشتم.تو پول داشت غرق می شد.
از بس ناشکری کرد و کفر گفت الان قطع نخاع شده تو یه تصادف افتاده گوشه خونه.کل پولش رو هم زنش برداشت و رفت.
ساره:
بسه زیادی غصه خوردین.جمع کنین برین یکم بخوابین.
بعدا قصه بقیه هم تعریف می کنیم واسش.
با تبعیت از حرف ساره همه رفتیم تو تختمون.
دلم واقعا کیانو می خواست.اون آغوش گرم و مردونش.
شونه های محکمش.صدای گیرا و دل نوازش.عطر تنش.اما تموم اون ها فقط خاطرش باهام بود............................
۶ماه بعد
بی خیال به بازی بچها نگاه کردم.مری گفت:
_پاشو بیا دیگه ناز نکن.نازت خریدار نداره.
_نمی خوام.
شما بازی کنین.
مری: د پاشو دیگه.
_مریم رو مخم نرو.گفتم نه.
_به درک.
زیر لب یه فحش آب دار نثارش کردم و رفتم تو بخش خودم.
تو این شیش ماه کیان حتی یه بارم به ملاقاتم نیومد.
هفته های اول همش چشم انتظار بودم.
هر روز گریه می کردم و گریه.یک ماه که گذشت ،یه روز مهرداد اومد به ملاقاتم.
ازش از کیان پرسیدم.گفت حالش خوبه.هرچی گفتم چرا نمیاد.
مگه چیزی شده.گفت نه.اصلا هیچی نگفت.
ماه بعد هم اومد.
و ماه بعد.باز هم همون جواب های تکراری.
#پارت161 بخش چهارم
#بارکد
تا امروز هم دیگه خبری ازش نشد.
هنوز کورسوی امیدی ته دلم هست،امادیگه حسم رو سرکوب کردم.
هر روز با تلقین خودم رو آروم می کردم.که باید بتوتم فراموشش کنم.
قبول کنم که اون لایق بهترین هاست و من مورد مناسبش نیستم.هزار جور فکر و خیال سراغم اومد.
باید تموش می کردم.
حتما اون منو نمی خواست.وگرنه حداقل خودش میومد سراغم.یه بار میومد به دیدنم.
یهو یکی زد پشتم.برگشتم دیدم ساحله.هم سلولی جدیدمون.گفت:
_چرا تو فکری؟
_هیچی.
_هیچی؟
_نه.
_باز تو فکر یاری نه؟
_ساحل ببند جان من.
حوصله ندارم.
_تو که هیچ وقت حوصله نداری.اه.لوس بی ریخت.
بلند شد و رفت.
ساحل یه دزد حرفه ای بود.سه تا دختر با هم بودن.دو تاشون قسر در رفتن.
فقط ساحل گیر میفته.واسش پنج سال بریده بودن.
ساره هم سر بی حرمتی که یه دختره مامانش کرده بود بزن بزن راه می ندازه و با چاقو جیبی میفته به جون دختره.
شصت میلیون دیه بریده بودن واسش.
وضعشونم خوب نبود.بابا هم نداشت.میفته زندان.
لیلای بیچاره هم با دوستش رفته بودن گردش.تو یه ارتفاع بلند داشتم با هم شوخی می کردن.
لیلا حواسش نبود دوستش رو هل می ده اون هم پرت می شه پایین.
یک سال بود که تو کماست.خانوادش هم رضایت نمی دادن.
#پارت162
#بارکد
محدثه بیچاره هم با خانواده شوهرش اختلاف داشت.
شوهرش میفته یهو می میره می ندازن گردن اون که تو کشتیش.فعلا مونده تا وضعیت مشخص شه.
همشون بدبخت بیچاره بودن.تا وقتی که اونجا بودم،حتی یه شب خواب راحت نداشتم.
یا کابوس الیاسو می دیدم یا خواب کیانو.خواب های بد.خسته شده بودم دیگه.
از زیر تختم نامه ای که سه ماه پیش نوشته بودم رو برداشتم.
دستی روش کشیدم و برای بار چندم شروع کردم به خوندنش:
_در این هوای بهاری،
شدم دوباره هوایی
بهار می رسد،اما
بهار من تو کجایی؟
کیان عزیزم سلام.امیدوارم حالت خوب باشه.دیدی ؟
آخرش سرنوشت نذاشت پیوند ما جاودانه بشه.نذاشت دیگه آغوشت رو حس کنم.
نذاشت تو چشمای سیاهت زل بزنم و ساعت ها توشون غرق شم.نذاشت کنارت باشم.بشم پرستارت.
بشم مرحم دردت.بشم همدم و مونست.
حتما قسمت نیست.نیست که ما به هم برسیم.
نیست که تو رو کنارم داشته باشم.
دلیل نفس کشیدنم.این روز ها رو فقط به امید دیدن تو زنده موندم.
#پارت162
بخش دوم
#بارکد
فقط به امید شنیدن صدات.اما حتی یک بار هم به سراغم نیومدی.
البته حق داری.
از همون اول کمک کردن به من اشتباه بود.تو رو باور دارم.
از صمیم قلب.
اما نمی دونم چرا حس می کنم تموم مدت سر کار بودم.من بهت دل باختم.تو رو قلبم بارکد زدی.
این حرفا الان هیچ سودی نداره.ازت یه خواهشی دارم.
نمی دونم.شاید فراموشم کردی.اما،اگه هنوز ذره ای به فکرمی بیخیالم شو.
بودن با من هیچ ثمری برات نداره.برات از ته دل آرزوی خوشبختی می کنم.امیدوارم به کسی برسی که لیاقتت رو داشته باشه.
تو لایق بهترین هایی.دارم عشقت رو دفن می کنم.
دعا کن موفق بشم.
دوستت داشتم.
شاید هنوز هم دارم.
درسا.....
برام عجیب بود.
هربار که نامه رو می خوندم چشمام خیس می شد.
اما این بار نشد.باید این حس رو تو سرکوب کنم.باید.......
رو تخت نشسته بودم.
زاشتم ناخن هام رو می گرفتم که نگهبان اومد گفت:
_درسا بهزادی.ملاقاتی داری.
با این همه دردسری که کشیدم،اما باز هم ته دلم می گفت یعنی ممکنه اون باشه؟!
ساره گفت:
_امیدوارم یارت باشه.
#پارت162 بخش سوم
#بارکد
با پوزخند بر خلاف حس درونیم گفتم:
_هه.دعا نکن.چون نیست.
رفتم بیرون.دنبال نگهبان رفتم.رفتیم تو سالن ملاقات.
از این شیشه ای ها نبود.از این سالن هایی بود که کلی میز و صندلی چیده بودن.
از دور مهرداد رو دیدم.
دیگه همون یه ذره امید ته دلم هم از بین رفت.شیش ماه شد و نیومد.
رفتم نشستم پشت میز.
نگاش کردم:
مهرداد هم از وقتی دید بی حوصله و جدی حرف می زنم دیگه شوخی نمی کرد.
مهرداد:سلام
_سلام.
_خوبی؟
_به نظر خودت؟
دستی لای موهاش کشید.
اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم.نامه رو گذاشتم جلوش و گفتم:
_اینو بده به کیان.البته اگه هنوز منو یادشه.
دلخور نگام کرد.
یکم بعد گفت:
_تازه دارم به نیروی عشق ایمان پیدا می کنم.
راستش من دوست داشتن رو بیشتر از عشق قبول داشتم.
اما حالا با دیدن تو و کیان همه چی فرق کرد.
#پارت162 بخش چهارم
#بارکد
برام عجیب بود حرفاش.
از تو جیبش یه پاکت در آورد و بهم داد.
گفتم:
_این چیه؟
_بخونش می فهمی.
اومدم اینو بهت بدم و برم.
که تو هم امانتی داشتی واسش.مواظب خودت باش.
مهرداد رفت.
زل زدم به پاکت توی دستم.
با صدای نگهبان به خودم اومدم و برگشتم.
یه حسی می گفت بازش نکنم.اما بعد از این مدت بی خبری و دوری امکان پذیر نبود.
بدون توجه به بچها رفتم رو تخت و پاکت رو با دستی لرزون بازش کردم.دست خط خودش بود.
_به نام آفریننده ی عشق.
کل این نامه خلاصه می شه تو یه کلمه.
"صبور باش"
دوری و بی خبریم دلیل داشت.
به گوشم رسیده که چه فکرایی کردی،چه قدر اذیت شدی.
اگه منم جای تو بودم شاید اصلا طاقت نمی آوردم.
حیله های حمید بعد از مرگش هم از بین نرفت.خوب نبودم.
اما الان هستم.خیالت راحت.
به قولم عمل می کنم.سختی ها به زودی قراره تموم شه.
دوست دار تو ...کیان...
سیل اشکم صورتم رو خیس کرد.
برگه رو بوسیدم و گذاشتم رو قلبم.
ضربان قلبم بالا رفته بود.یعنی چی شده بود ؟
حمید چی کار کرده بود باهاش؟
انگار نه انگار که داشتم فراموشش می کردم.همش از بین رفت.به همین سادگی.
#پارت163
#بارکد
سه بار نامه رو خوندم.
داشتم واسه بار چهارم این کارو می کردم که مری صدام زد:
_هوی.مشتی باد.چته باز؟
_کیان نامه فرستاده.
با ذوق گفت:
_مرگ من؟
بالاخره طلسمو شکست؟
چی گفته حالا؟
_گیر افتاده بود.
گفته کار حمید بوده.الانم حالش خوبه.به زودی هم میاد دنبالم.البته فکر کنم.
ساره:دیدی هنوز دوست داره هنوز؟
_نگرانشم بچها.
_خودش واست نامه نوشته گفته خوبه.
نگران چی هستی؟
_یعنی مدتی که خبری ازش نبود.
_یعنی معنی نداره.به این چیزا فکر نکن.دلت روشن باشه.
ایشالله میاد می برت.
لیلا:ایشالله.
مهربون گفتم:
_خدا خیلی دوسم داشت که اینجا منو ننداخت بین آدمای کثیف.
مرسی از همتون.
مری ادای اوق زدن در آورد و گفت:
_اه اه.جمع کن بابا.حالمون به هم خورد.
همه خندیدن.
رفتم تو جمعشون نشستم.
دلم بعد مدت ها آروم بود.همین که به فکرم بود خودش یه دنیا ارزش داشت..............
#پارت163 بخش دوم
#بارکد
یک ماه دیگه هم گذشت. بی خبری و دلتنگی باز هم روال خودش رو پیدا کرد.نه خبری از مهرداد شد نه کیان.
هی به خودم امید می دادم اما دیگه فایده نداشت.
خسته شده بودم.مگه نگفت خیلی زود؟
پس چرا این قدر زمان طولانی می گذره؟
چرا جدایی تموم نمی شه؟
به بچها هم قول داده بودم اگه آزاد شدم هرکاری از دستم بر اومد واسشون انجام بدم.قرار شد هرکس نامه یا هرچیزی داره بهم بده تا برسونم دست کسی که می خوان.
اما فعلا که خبری نبود.دلم واسه کیمیا هم یه ذره شده بود.برام عجیب بود که چطور خبری از اون نشد.
ولی باز با این فکر که اون اصفهانه و خبر نداره آروم کردم.
یک ماه از بهار هم گذشته بود و من سال تحویل رو توی سن بیست سالگی تو زندان به سر بردم.
تولد کیان هم کنارش نبودم.تولدش آذر ماه بود.۷آذر.
با خودم فکر می کردم که قراره روز تولدش رو متفاوت سورپرایزش کنم.اما نشد.نشد که بشه.
داشتم تو حال و هوای خودم سیر می کردم که از پشت بلند گو داد زدن:
_درسا بهزادی.
وسایلت رو جمع کن بیا.آزادی.آزادی.آزادی.آزادی
صداش چند بار تو مغزم اکو شد.باورم نمی شد.یعنی من آزاد شدم؟
#پارت163 بخش سوم
#بارکد
با صدای جیغ و شادی بچها باورم شد.حقیقت داشت.
بالاخره این فراق چندماهه به پایان رسید
با شوق و گریه بچها رو بغل کردم.
مری گفت:
_نری گورتو گم کنی مارو هم از یاد ببریا؟
اشکامو پاک کردم و گفتم:
_مگه می شه؟
_ساره:یادت نره بری سراغ اون آدرس.
_حتما.
نامه همتون رو می رسونم دست خانواده هاتون.
_محدثه:
خیلی خوبی درسا.تا حالا فرصت نشده بود بهت بگم.
با لبخند و بغل ازش تشکر کردم.ساکم رو تند تند بستم.
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون.....
در بزرگ آهنی باز شد..
با مکث رفتم بیرون.
هوا یکم خنک بودو ابری.جاده بود و پرنده هم پر نمی زد.
یکم اطرافم رو نگاه کردم.
با دیدنش کل تنم سر شد.همه چی رو فراموس کردم.
انگار دنیا مال منه.چشمام خیس شد
لبم لرزید.
دلتنگی رو تو چشماش دیدم.
اخ که چه قدر جذاب شده بود.
پاهام داشت می لرزید.
دستاشو که باز کرد از خود بیخود شدم.کیفمو همونجا ول کردم و پرواز کردم سمتش.
#پارت163 بخش چهارم
#بارکد
تو آغوشش حل شدم.عطر تنش رو با ولع تو ریه هام فرستادم.
گرمای آغوشش آرومم کرد.برام مهم نبود محرم نبودیم.هیچی مهم نبود.
صدای گریم سکوت جاده رو شکست.دقیقا نمی دونم اشک چی بود.
اشک شوق،دلتنگی،ناراحتی،خستگی.
ولی هرچی بود دوسش داشتم.
دستاش محکم دورم حلقه شده بود.
سرم رو بوسیدو گفت:
_نبینم گریه کنی.
_کیان هیچی نگو.
بذار خودمو خالی کنم.
بذار تو آغوش تو این دل بی صاحابو آروم کنم.نه.اتفاقا حرف بزن.بذار صدات آرومم کنه.
مهربون گفت:
_دیگه واقعا همه چی تموم شد.
ما مال همیم تا ابد..
نگاش کردم.
نگام کرد.خندید.خندیدم.
اشک ریخت.
اشک ریختم.گفت:
_بریم واسه شروع یه زندگی جدید؟
بارون گرفت.چه بارونی.
#پارت163
بخش پنجم
#بارکد
کیان:
اونم تو یه روز بارونی و بهاری؟
_با کمال میل.
_بدو که خوشبختی منتظرمونه.
خیلی ناگهانی شروع کردم به دویدن.
کیانم از شوک که بیرون اومد دوید دنبالم و گفت:
_درسا جدی گرفتی؟
بیا بشین با ماشین بریم دنبال خوشبختی.
خندیدم و گفتم:
_نمی خوام.
_درسا الان سرما می خوری.
لباسم نداری.
_بذار به خدا زیر بارونش بگم چه قدر دوسش دارم.
_بگو
وایسادم.دستامو باز کردم و داد زدم:
_خدایا عاشقتم.
مرسی که کیان رو بهم برگردوندی.
یهو دیدم رو هوام.
جیغ نی زدم و می خندیدم.
کیان هم پا به پام می خندید.همونجور که می دوید گفت:
_می خوای با هم بگیم؟
_چی رو؟
منو گذاشت زمین و گفت:
_همین که الان گفتی رو.
_باشه.با شمارش من.یک.دو.سه..
همزمان با هم داد زدیم:
_خدایا عاشقتیم.....................
مژده😍
فایل کامل #بارکد رو حاضر کردم🙈😍
هر کس میخواد فوری و یکجا بخونه کلا با پرداخت ۳۹ تومن میتونه فایل کامل رو دریافت کنه😍😍
خرید فایل کامل👇
@Eshgh_mamno_admin