#پارت158 بخش دو
#بارکد
مری:
اووو معلومه از این تیتیش مامانیای بالاشهری هستی.
بچها چقدم خوشگله.اگه پسر بودم خودم می گرفتمت.
اون یکی گفت:
آره خیلی خوشگله.
مثل باربیا.
چیزی نگفتم.مریم گفت:
خب بذا با بقیه آشنات کنم.من مریمم.ملقب به مری.عشق همه.
همه شروع کردن به فحش دادن.
خودش خندید.
به اونی که از همه دور تر بود اشاره کرد و گفت:
اون ساره اس.
از همه بزرگتره.۲۹سالشه.
به یکی دیگه اشاره کرد و گفت:
اون یکی محدثه ست.
۲۴سالشه.یادم رفت بگم .بنده هم ۱۹سالمه.
پشت چشمی نازک کرد.
محدثه گفت:
_نه بابا.۱۸سالت بود که.
خودشیفته.
چاخان می کنه درسا.۲۵سالشه.
به مریم نگاه کردم.حدود ۱۹،۲۰سال بهش میخورد.
خوشگل نبود اما چهرش به دل می نشست.
مریم:خب.
اون یکی هم لیلاس.از هممون مودب تره.
۲۲سالشه و از هممون کوچیکتره.
حالا تو بگو.چند سالته.چی کاره ای.واسه چی اومدی اینجا؟
لیلا:یکی یکی.
بیچاره هنگ می کنه الان.
گفتم:درسام.۲۰سالمه.
مریم دهنشو اندازه غار باز کرد و با تعجب گفت:
خدایی ۲۰سالته؟
_اره.
#پارت158 بخش سوم
#بارکد
محدثه:
یکم بیشتر بهت می خوره.
بازم چیزی نگفتم.
مری یا همون مریم زد به بازوم و گفت:
همیشه اینقدر کم حرفی؟
_کم حرف شدم.
دیگه حوصله خودمم ندارم.
مری:عجب.
خب بگو.
چی شد که اومدی اینجا.
ساره:این مری تا تاتوی زندگیتو در نیاره ول کن نیس.
مری تهدید وار گفت:
ساره خفه شو میام شتکت می کنما.
ساره:خر کی باشی.
مری خواست حمله کنه سمتش محدثه سریع پریدجلوش.
ساره گفت:
ولش کن ببینم می خواد چه غلطی بکنه.
مری دوباره شیر شد.محدثه داد زد سرش:
باز هوس انفرادی کردی؟
بتمرگ دیگه.
مریم چش غره رفت و برگشت سرجاش.
یکم سکوت برقرار شد.
مری باز گفت:
خب تعریف کن.
دلم بدجور گرفته بود.
شاید اگه حرف می زدم سبک می شدم.
شروع کردم به تعریف کردن داستان تلخ و پر فراز و نشیب زندگیم.
#پارت158 بخش چهارم
#بارکد
زندگی ای که سختی هاش در برابر خوشی هاش مثل یه غول سه سر بود.
گریه می کردم و حرف می زدم.
وقتی حرفم تموم شد،مری بهم دستمال داد.
همشون اشکشون در اومد.
ساره گفت:
اون پسره،همون شوهرت.
اسمش چی بود؟
مری:کیان.
ساره:آره.مگه پلیس نیس؟
پس چرا نجاتت نداد؟
_قانون و دادگاه این حرفا حالیش نمی شه.
خیلی تلاش کرد.اما..
با به یاد آوری چهره نگرانش تو دادگاه گریم شدت گرفت.
اون لحظه آخر.جدایی واقعا سخت بود.
واسه جفتمون.تو سکوت نگام می کردن.
از چهرشون معلوم بود دلشون خیلی به حالم سوخته.
گفتم:
من حالم خوب نیست.
کجا می تونم یکم استراحت کنم
مری:
همین تخت کنارت.دومیش.
تشکر کردم و از نردبون تخت بالا رفتم.
رومو کردم به دیوار و ملافه رو کشیدم روم.
بی صدا اشک می ریختم.دوری از کیان برای من یعنی مرگ....
#پارت159
#بارکد
تو دو هفته ای که درگیر دادگاه و بریدن حکم بودم،کیان هرروز اومد تو بازداشتگاه بهم سر زد.
توی همه ی جلسات دادگاه هم بود.به شکل علنی نمی تونست چیزی بگه یا کاری کنه اما خیلی تلاش کرد که با جریمه نقدی همه چی ختم به خیر شد.اما بازم نشد.
برام دو سال حبس بریدن. با سی میلیون جریمه.چون با پلیس همکاری داشتم سه سال ازش کم کردن.
دو سال شاید زود بگذره اما نه واسه یه عاشق.یکی که تمام امید به زندگیش خارج از اونجا داره به سر می بره.
بعد از چند تا بازجویی،بالاخره حمید نم پس داد و جاشو لو داد.
و چیزایی که غارت کرده بود.
وقتی روز دادگاه اول دیدمش کنترلمو از دست دادم و حمله ورشدم سمتش.اما سریع جلومو گرفتن.
هرچی فحش و نفرین بود نثارش کردم.شکر خدا نفرینام جواب داد و یک ماه دیگه قرار بود اعدام شه.
اونجور که فهمیدم واسه حسام ۴سال،واسه بقیه هم هرکدوم ۳سال با ۹۰میلیون جریمه بریدن.
یه سری تبصره و قانون گفتن که هیچکدوم یادم نموند.
دیگه صیغه محرمیت من و کیان هم باطل شده بود.اون حق داشت به زندگی عادیش برگرده.نباید پای من می سوخت.
تصمیم گرفته بودم به مهرداد بگم بیاد و نامه ای که نوشته بودم رو بهش بده.
ازش خواسته بودم که بره پی زندگیش.
به پای من نمونه.
#پارت159
بخش دوم
#بارکد
درسته.
شاید اگه یه روزی خبر ازدواجش رو می شنیدم زنده نمی موندم،اما اون نباید به پای من می سوخت.
با صدای ساره از فکر و خیال بیرون اومدم: دری، کجایی.بیا بازی.
از بالای تخت نگاهشون کردم داشتن پاسور بازی می کردن.گفتم:
شما بازی کنین.من بلد نیستم.
خوبم بلد بودم.
اما حوصلشون رو نداشتم.
مری:بپر پایین خودم یادت می دم.
_نمی خوام.حسش نیست.
لیلا:ولش کنین.درک کنین وضعیت روحیش مناسب نیست.
مری:لیلا جون.
ارواح خاک ننه بزرگ پسرخالم باز نرو بالا ممبر.
لیلا دیگه چیزی نگفت.بینشون از همه آرومتر بود.
یکی اومد گفت وقت ناهاره.بچها وسایلشونو جمع کردن و بلند شدن.
به منم گفتم باید برم واسه ناهار.وقتی گفتن اشتها ندارم مری گفت:
ببین اینجا دیگه خونه بابات نیست که شل کن سفت کن در بیاری اونا هم نازتو بخرن.
اگه نخوری دیگه بهت چیزی نمی دن تا روز بعد.بیا بریم.
به ناچار بلند شدم و باهاشون رفتم.
همه یه جوری نگام می کردن.حالم دیگه داشت بد می شد.از کنار یکی هم که ردمی شدم گفت:
جون.چه جیگری هستی تو.
#پارت159 بخش سوم
#بارکد
اهمیت ندادم و رفتم بین لیلا و مری.مری دم گوشم گفت:
اینا همه ندید بدیدن.کم کم عادت می کنی.
محدثه:نترس.
خودم هواتو دارم.
_نمی ترسم.دیگه هیچی واسم مهم نیست.
رفتیم تو یه سالن بزرگ.
در و دیوار همه جا فلزی بود.آدم احساس خفگی بهش دست می داد.به هرکی یه بشقاب برنج دادن ویه ظرف کوچیک خورشت بغلش.
اصلا میل نداشتم.نشستم کنار بچها و به زور چندتا قاشق خوردم.
سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی می کردم تابچها هم غذاشونو بخورن که یکی نشست کنارم.
برگشتم نگاش کردم یه لحظه فکر کردم پسره.موهاشو خامه ای زده بود.یه کمشم ریخته بود رو صورتش.
بغل ابروش خط داشت.
پیراهنشم مردونه بود.دستشو انداخت دورگردنم و گفت:
سلام خوشگله.
صدای اعتراض مری بلند شد.
دست دختره رو پس زد و گفت:
هوی.بفرما تو دم در بده.
دختره هم مثل خودش جواب داد:تو روسننه.ننشی یا باباش.
مری:بادیگاردشم.به توچه.
_اوهو ک بادیگارد.
دختره رو به من با لحن لاتی گفت:
ازت خوشم اومده.پاشو بیا بریم یکم گپ بزنیم.
#پارت159 بخش چهارم
#بارکد
این بار ساره از جاش بلند شد و اومد جلوش وایساد.
ساره:این هیچ جا نمیاد.هری.
_اگه نرم؟
ساره با مشت زد تو شکمش.
با هم درگیر شدن.چند نفر اومدن به زور از هم جداشون کردن.
آخر سر هم یه نگهبان اومد و با کلی داد و بی داد هم ما رو هم اونا رو فرستاد توسلولشون.
گفت یه بار دیگه تکرار شه همه می رن انفردای.
گوشه لب مری زخم شده بود.ساره هم دستش رو گردنش بود.
بلند شدم و گفتم:
-واسه چی اینجوری می کنین.
مگه چی گفت؟
مری دادزد سرم:
هیچی.تازه اومدی حالیت نیست.
بعدم زودتر از همه رفت.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم.محدثه گفت:
مری کلا اعصابش یکم ضعیفه.
این دختره هم که اومد نشست کنارت،هم جنس بازه.همه ازش فرارین.دور و برش آدم زیاد ریخته.
واسه همین ازش حساب می برن.
یه لحظه چندشم شد که دستش بهم خورد.اگه می دونستم عمرا می ذاشتم دستش بهم بخوره.
ساره همونجور که گردنش رو می مالید گفت:
به قول مری.
اینجا دیگه خونه بابات نیست.باید خیلی مواظب خودت باشی.
سر تکون دادم وازشون تشکر کردم.
رسیدیم به سلول.مری کز کرده بود یه گوشه وسیگار می کشید.
#پارت160
#بارکد
ساره گفت:
حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ببین درسا هیچیش نشده.
مری کلافه گفت:
چی کار به این دارم.بدجور رو مخمه.
شانس بیاره دستم به خونش آلوده نشه.وگرنه هشت سال حبسم می شه هشتاد سال.
لیلا:کی رومیگی؟اشکان؟
_آره.
با تعجب گفتم:
اشکان کیه؟
_همون دختره که بهت گفتم.بهش می گن اشکان.
پوزخند زدم و رفتم رو تخت نشستم.
ساره از اون پایین گفت:
رفتی اون بالا باز زار بزنی؟
_نه.
مری:
از اون چشای پف کردت معلومه.بابا هیچ خری دلش به حالت نمی سوزه.
حالا هی عر بزن.
محدثه:خودتو روز اولی که اومدی یادت نیست.
مری:هی .چرا.
اما این همه گریه کردم.غصه خوردم.آخرش چی شد؟هیچی.
ساره گفت:
درسا بپرپایین می خوایم واست قصه بگیم.
گفتم:قصه چی؟
_قصه زندگی نکبتیمون رو.
#پارت160
بخش دوم
#بارکد
از هیچی بهتر بود.رفتم پایین.رو تخت مری نشستم.
لیلا گفت:
مری اول توبگو.
مری مثل این مردا که یه پاشونو می دن زیرشون نشست.
و گفت:
آره..جونم واست بگه.
ساره:مری.
مری صداشو صاف کرد و گفت:
ای بابا اگه گذاشتن حس بگیریم.
روبه من گفت:
قصه ایش کنم؟
_هرجور راحتی.
مری:اوکی.
یکی بود یکی نبود.یه دختری بود به اسم مریم.داشت با ننه بابا و داداشش مثل آدم زندگیشو می کرد که مامانش میفته میمیره.چه جوری؟بدبخت سرطان می گیره.
مریم هم که خیلی خاطر مامانشو می خواست حالش خیلی بد میشه.
درسش اُفت می کنه.کلا داغون می شه.یه سالی می گذره یکم بهتر می شه.همینکه داشت دوباره برمی گشت به زندگی باباش یه نامادری سیندرلا میاره بالا سرش.
داداشش که ۲۷سالش بود ازشون جدا می شه و می ره واسه خودش زندگی می کنه.این می مونه زن بابا.صبح تا ظهر می رفت مدرسه.
بعد اونم میومد تا شب کلفتی خانومو می کرد شبم می رفت تا دم دمای صبح درس می خوند.
زن بابائه تهدیدش می کنه که اگه به بابات بگی خودم یه بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا..
#پارت160
بخش سوم
#بارکد
مریم بیچاره هم از ترسش هیچی نمی گه. سالی هم بوده که کنکور داشته و دیگه واویلا.
یه روز می پیچونه می ره پیش داداشش کلی گریه زاری می کنه و بهش میگه که اونجا چه بلایی داره سرش میاد.
جدا از زن بابا،باباشم پشت زنش بوده و هی این بدبختو کتک می زده.
داداشش وقتی می شنوه شبش میاد با باباش دعوا می کنه و خواهرشومی بره پیش خودش
چند روزی می مونه و بابائه که باز شیر شده بودازدست زنش میاد به زور کتک دخترشو می بره خونش.
اینقدر می زنتش که تا یه هفته ازترس مدرسه نمی ره.دیگه کلا قید درسو می زنه.یه روز هرچی از دهنش درمیاد به زن بابائه می گه .
وسایلشوجمع می کنه و قبل اومدن باباش از اون خونه می ره.می شه آواره کوچه خیابون.
کل صورتشم کبود بود.تا شب تو پارک می مونه.
رو نیمکت نشسته بود که حس می کنه یکی نشست کنارش.
بر می گرده می بینه چند تا پسر قرتی دورشو گرفتن.می خواد فرار کنه اما نمی ذارن.
ساعت یک نصفه شب بود و کسی هم نبود که کمکش کنه.
خلاصه به زور سوار ماشین می کننش و می برنش تو یه خونه و ........
سرشو انداخت پایین.
وقتی سرشوبلند کرد چشاش خیس بود.
#پارت161
#بارکد
_چند نفری بی آبروش می کنن.آخرم چاقوش می زنن و می ندازنش تو یه کوچه بن بست.
مریم از زور درد وغصه بیهوش می شه.
ای کاش همون شب می مرد.
دلم به حالش سوخت.خیلی سخته اگه شرف و آبروت رو،چیزی که پاکیت رو ثابت می کنه ازت بگیرن.
مریم:وقتی به هوش میادتو بیمارستان بوده.یه خانومه دیده بودتش،دلش می سوزه و می رسونتش بیمارستان.
سرتو درد نیارم.از خانومه تشکر می کنه .به زور میپیچونش و می ره.
توپارک نشسته بود و به بدبختی هاش فکر می کرد که یکی میاد بهش میگه مواد می خوای؟
اونم قاطی می کنه و دق و دلیشو سر اون خالی می کنه.
..وقتی یارو می ره با خودش می گه شاید بتونه جایی بهم بده حداقل.
می ره دنبالش و با کلی عذر خواهی بهش میگه می تونم واست کار کنک اگه بخوای تو هم یه جا بهم بده.
یارو اولش ناز می کنه اما بعدش قبول می کنه.مریم می ره تو یه سوراخ موشی که همون یارو،مجید بهش داده بود مستقر می شه.
کارشم از اون به بعد می شه دزدی و پخش مواد.روزای اول می ترسید یا با مجید می رفت.
اما کم کم راه میفته.
یکی دوباره قصد خودکشی می کنه اما موفق نمی شه.
اخرشم ماه پشت ابر نمی مونه و یه روز که رفته بود کیف قاپی گیر میفته.
اینم از زندگی ما.
اشکاشو پاک کرد.گفتم:
_خیلی سخته.می دونم.
#پارت161 بخش دوم
#بارکد
امیدوارم هرچه زودتر از اینجا خلاص شی.
آه کشید و گفت:
_ای بابا خواهر.بیام بیرون که چی بشه.
_این مدت یعنی نه پدر نه برادرت نیومدن سراغت.
_اون بدبختا که نمی دونن من کدوم جهنم دره ای گم و گور شدم.
_به نظر من نباید فرار می کردی.
_می موندم تو اون دخمه تا زیر مشت و لگد هاشون جون بدم؟
لیلا داشت گریه می کرد.مریم نگاش کردو گفت:
_هر سری من تعریف کردم این نشسته زار زده.
گفتم:
_حق داره.زندگی سختی داشتی.
_هه.حالا دیدی فقط خودت بدبخت نیستی؟
_همه درد دارن تو زندگیشون.
با توپ پر جوابمو داد:
_همه؟پس اون بچه مایه دارای بالا شهری چی؟
اونایی که تنها نگرانیشون اینه که نمی دونن چه جوری پولاشونو خرج کنن،آخر هفته کجا برن،چی بپوشن،چی بخورن!مگه ما هم مثل اونا آدم نیستیم؟
_هرچی بگم الان شعاره.
اما خدا نگفت تو برو خودت رو بنداز تو چاه.
من درت میارم.نمی خوام سرزنشت کنم اما راه های بهتری هم بود.
اون آدمایی که می گی،مطمئن باش یه روزی تقاص بیخیالی ها و خطاهاشون رو پس می دن.