eitaa logo
رمانِ حامی 🤍
2.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
938 ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ساره گفت: حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ببین درسا هیچیش نشده. مری کلافه گفت: چی کار به این دارم.بدجور رو مخمه. شانس بیاره دستم به خونش آلوده نشه.وگرنه هشت سال حبسم می شه هشتاد سال. لیلا:کی رومیگی؟اشکان؟ _آره. با تعجب گفتم: اشکان کیه؟ _همون دختره که بهت گفتم.بهش می گن اشکان. پوزخند زدم و رفتم رو تخت نشستم. ساره از اون پایین گفت: رفتی اون بالا باز زار بزنی؟ _نه. مری: از اون چشای پف کردت معلومه.بابا هیچ خری دلش به حالت نمی سوزه. حالا هی عر بزن. محدثه:خودتو روز اولی که اومدی یادت نیست. مری:هی .چرا. اما این همه گریه کردم.غصه خوردم.آخرش چی شد؟هیچی. ساره گفت: درسا بپرپایین می خوایم واست قصه بگیم. گفتم:قصه چی؟ _قصه زندگی نکبتیمون رو.
بخش دوم از هیچی بهتر بود.رفتم پایین.رو تخت مری نشستم. لیلا گفت: مری اول توبگو. مری مثل این مردا که یه پاشونو می دن زیرشون نشست. و گفت: آره..جونم واست بگه. ساره:مری. مری صداشو صاف کرد و گفت: ای بابا اگه گذاشتن حس بگیریم. روبه من گفت: قصه ایش کنم؟ _هرجور راحتی. مری:اوکی. یکی بود یکی نبود.یه دختری بود به اسم مریم.داشت با ننه بابا و داداشش مثل آدم زندگیشو می کرد که مامانش میفته میمیره.چه جوری؟بدبخت سرطان می گیره. مریم هم که خیلی خاطر مامانشو می خواست حالش خیلی بد میشه. درسش اُفت می کنه.کلا داغون می شه.یه سالی می گذره یکم بهتر می شه.همینکه داشت دوباره برمی گشت به زندگی باباش یه نامادری سیندرلا میاره بالا سرش. داداشش که ۲۷سالش بود ازشون جدا می شه و می ره واسه خودش زندگی می کنه.این می مونه زن بابا.صبح تا ظهر می رفت مدرسه. بعد اونم میومد تا شب کلفتی خانومو می کرد شبم می رفت تا دم دمای صبح درس می خوند. زن بابائه تهدیدش می کنه که اگه به بابات بگی خودم یه بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا..
بخش سوم مریم بیچاره هم از ترسش هیچی نمی گه. سالی هم بوده که کنکور داشته و دیگه واویلا. یه روز می پیچونه می ره پیش داداشش کلی گریه زاری می کنه و بهش میگه که اونجا چه بلایی داره سرش میاد. جدا از زن بابا،باباشم پشت زنش بوده و هی این بدبختو کتک می زده. داداشش وقتی می شنوه شبش میاد با باباش دعوا می کنه و خواهرشومی بره پیش خودش چند روزی می مونه و بابائه که باز شیر شده بودازدست زنش میاد به زور کتک دخترشو می بره خونش. اینقدر می زنتش که تا یه هفته ازترس مدرسه نمی ره.دیگه کلا قید درسو می زنه.یه روز هرچی از دهنش درمیاد به زن بابائه می گه . وسایلشوجمع می کنه و قبل اومدن باباش از اون خونه می ره.می شه آواره کوچه خیابون. کل صورتشم کبود بود.تا شب تو پارک می مونه. رو نیمکت نشسته بود که حس می کنه یکی نشست کنارش. بر می گرده می بینه چند تا پسر قرتی دورشو گرفتن.می خواد فرار کنه اما نمی ذارن. ساعت یک نصفه شب بود و کسی هم نبود که کمکش کنه. خلاصه به زور سوار ماشین می کننش و می برنش تو یه خونه و ........ سرشو انداخت پایین. وقتی سرشوبلند کرد چشاش خیس بود.
نهال ؟ تو تاحالا عاشق شدی؟ چشام چهار تا شد دلم نمی خواست خاطرات تلخ رو دوباره مرور کنم گفتم آره... اما الان چیزی جز نفرت نیس... _فکر کنم دارم عاشق میشم... تو؟! عاشق؟! حالا کی هست این مرد خوشبخت؟ نمی دونم اسمش عشقه یا هوس اما این یکی باهمه فرق داره چه فرقی؟ _مردونگیش عشقش به زنش غیرتش ، غرورش... همه چی داره. زن هم داره پس. سرش رو پایین انداخت گفتم فکر می کردم مردونگی کوروش دلت رو برده اما ظاهرا اشتباه می کردم