هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔴 رژیم صهیونیستی از زمان اشغال #فلسطین تاکنون اینقدر شکننده، لرزان و رو به انهدام نبوده است.
نابودی این رژیم تروریستی و آزادی #قدس، کمترین خون بهای چهره بین المللی مقاومت و اسطوره مبارزه با تروریسم، سردار بزرگ اسلام #حاج_قاسم_سلیمانی است.
سیدجواد ساداتی نژاد
🌷 @IslamlifeStyles
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
ان شاءالله بحق مهمان عزیز کرده خدا؛ یعنی امام زمان علیه السلام طاعات و عبادات همه مورد قبول درگاه حق واقع شده باشد.
جهت واریز فطریه میتوانید ازطریق موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر)
با مسئولیت خانم نصیری اقدام کنید:
۶۰۳۷۹۹۷۱۲۶۹۲۶۷۳۳ فهیمه نصیری
کانال #دست_های_مهربانی
@dastemehrbani
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_13
بعد هم بهش مهلت ندادم و از کلاس بيرون اومدم ، صدای شيما رو شنيدم که بلند ميگفت :
- یامی یواشتر منم بهت برسم .
***
بغض به گلوم چنگ ميزد ، حتی از یادآوریشون هم عذاب ميکشم ، نفس لرزانی کشيدم و کارمو زود تموم کردم و با حوله از حمام خارج شدم، لباسای راحتی ولی پوشيده تنم کردم ، من دیگه یامی نيستم بلکه یامين هستم ، دختری که اعتقاداتش از جونش براش مهمتره.
پا به سالن که گذاشتم چشمام گرد شد و فوری سرمو پایين انداختم ، کارلو با شلوارک و بالا تنه برهنه روی مبل نشسته بود و با موبایلش حرف ميزد .
روی مبل نشستم و سعی کردم نگاهم روی دستام باشه ، ناخودآگاه پوزخندی روی لب هام نقش بست
صدای شيما از دورترین نقطه از سه سال پيش تو گوشم پيچيد :
- اوه یامی این مسخره بازیا چيه ؟ سعيد فقط خواسته دستتو بگيره ، یعنی از همين اول که سر یه دست گرفتن این کولی بازیا رو درآوردی نکنه دو روز دیگه سر یه ماچ و ب*و*س ميخوای مامانتو بياری دانشگاه ؟!
با شنيدن اسمم حواسم جمع شد ولی نگاهم بالا نيومد :
- یامين حواست به من هست ؟
+ بله بفرمایيد .
- ولی واضحه حواست به دستاته نه به من چون اونا رو نگاه ميکنی .
+ خير ، من حواسم به شماست منتهی نميتونم نگاهت کنم .
- چرا ؟
+ چون نگاه کردن به نامحرم مخصوصا بدن برهنش در اسلام گناهه
اوه چقدر دین اسلام مشکل و سخته ، خيلی خب من الان لباس ميپوشم و ميام .
صدای قدم هایی که ازم دور ميشد رو شنيدم ، سرم رو بلند کردم ، خيلی زود کارلو با تی شرت و شلوار سفيد اومد ، سرجای قبلش نشست و گفت :
- خب یامين من ميخوام در مورد این مدتی که قراره با هم زندگی کنيم حرف بزنم ، من هميشه به استقلال و حریم شخصی و همينطور اعتقادات دیگران احترام گذاشتم و ميزارم و همين انتظارو از دیگران دارم ، الان من به خاطر احترام به تو لباس پوشيدم همينطور سگم که خيلی برام عزیزه همراه خودم نياوردم پس تو هم پاسخ این احترام رو به درستی بده ، در طول مدتی که اینجا زندگی کنی متوجه ميشی که در برنامه هات دخالتی نميکنم و فقط چون در این کشور غریب هستی راهنمایيت ميکنم ، پس مثل دو دوست در کنار هم زندگی کنيم بهتره.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
خانم نصیری 17_mixdown.mp3
5.18M
#رمضان۹۹
#رادیو_کاشان
❤️موضوع: #زندگی_به_سبک_امیر
✅ سخنرانی سرکار خانم #نصیری
جلسه #هفدهم:
🌺خصلت #تقوا:
🔸کاش میشد یه راهی وجود میداشت که دیگه اشتباه نکنم!
🔸آثار تقوا:
۴. یا ایها الذین امنوا ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا و یکفر عنکم سیئاتکم
🔸فرقان یعنی نیروی تشخیص حق از باطل
🔸لجن تحویل خدا بده طلا بگیر
🔸زرتشتی که مربی رزمندگان در جبهه شد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_14
نفسی کشيدم و گفتم :
+ من با حرفت موافقم فقط باید بگم که لمس کردن جنس مخالف هم در
اسلام گناهه ، لطفا دیگه مثل امروز تو ماشين به من دست نزن .
***
+من آماده ام .
نگاهش از روسریم شروع شد و در نهایت روی کفشم تموم شد ، دوباره
نگاهش بالا اومد و اینبار به چشمام خيره شد و گفت :
- شغلت در ایران مدلينگ بود ؟
+ اوه نه
-جالبه ، پس چطور استایل و صورت قشنگی داری و همينطور در این مدت
لباسای خوش طرحی پوشيدی ؟
از صحبت صریح و بی پردش درباره اندام و صورت و لباسام خجالت کشيدم
، فکر ميکنم الان لپام گل انداخته باشه ،
سرمو ایين انداختم و گفتم :
+ خب من تا قبل از اینکه اینجا بيام 10 سال باشگاه رفتم و بدنسازی کار
کردم ، در مورد صورتم هم به خانواده مادریم شباهت دارم و لباسام مربوط
به تربيت مادرم هست که از بچگی روی این موارد حساس بود .
- حالت خوبه ؟ چرا صورتت قرمز شد ؟
خندم گرفت ، با صدایی که توش خنده موج ميزد گفتم :
+حالم خوبه ، ميشه بریم
از اینکه خندم گرفته بود تعجب کرد ولی دیگه چيزی نگفت و از در خارج
شد ،
نفسمو محکم بيرون فرستادم و خودمو تو آیينه نگاه کردم ،
مانتوی سفيد نخی که روی لبه های آستين و پایينش طرح سنتی زرشکی
داشت و قدش تا یک وجب بالای مچ پام بود با شلوار دم پا و روسری
زرشکی با طرح های سفيد به همراه کيف و کفش سفيد به نظرم گزینه
مناسبی برای رفتن به دانشگاه به منظور تکميل ثبت نام هست .
معتل نکردم و بعد از بستن در به سمت ماشين رفتم ، کارلو به ماشين تکيه
داده بود ، با دیدن من در سمت راستو باز کرد و منتظر من شد ، اوه هرچی
اخلاق بد داره ولی تنها اخلاق خوبش همين جنتلمن بودنشه .
ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش بست و بعد از تشکر کردن نشستم ، درو
بست و خودشم سوار شد.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_15
حدود بيست دقيقه طول کشيد تا رسيدیم ، هر دو پياده و وارد ساختمان شدیم ، مسيرهای داخلش برام ناآشنا بود ، مدارکو به کارلو دادم و خودم هم نقش هویج رو ایفا کردم و دقيقا مثل طفلی فقط دنبالش ميرفتم .
باورم نميشد عرض چند دقيقه کارمون تموم شده بود ، یادم نميره رفته بودم برای ثبت نام دانشگاه یه مدارکی ميخواستن که به عقل جن هم نميرسيد، بعد یه دفعه نميگفتن که همه رو ببری ، هر روز یه مدرک جدید ميخواستند.
اینقدر تعجب کرده بودم که نتوستم پنهانش کنم و کارلو فهميد و گفت :
- چرا تعجب کردی ؟
من که نميخواستم کشور خودمونو جلوی یک خارجی بی نظم جلوه بدم با گفتن هيچی اجازه ندادم دیگه چيزی بگه .
در راه برگشت به خونه بودیم و کارلو در حال توضيح درباره دانشگاه ، حمل و نقل و ... بود ، توضيحاتش تکراری بود چون قبلا خودم تو اینترنت خونده بودم ولی چيزی نگفتم، توضيحاتش که به پایان رسيد با لحن آرومی گفتم :
+امکانش هست من رو به یک مرکز خرید ببرید ؟
- نه
از پاسخ صریح و ناگهانيش شوکه شدم ، شاید چون انتظار نداشتم اینقدر رک جوابمو بده ، من نميدونم کی به این فرهنگ غریب عادت ميکنم ؟!
سعی کردم ناراحتيمو پس بزنم ، صداموصاف کردم و گفتم :
+چرا ؟
- چون کار دارم .
+چه زمانی وقت داری ؟
- فردا که آخر هفته و تعطيلاته زمان خوبيه .
+ باشه .
دلم ميخواست شيشه رو پایين بکشم ولی با روشن بودن کولر امکان پذیر نبود ، دليل اینکه تو ماشين خوابم ميگرفت رو نميدونم ، اکثر مواقع که تو ماشين ميشينيم خوابم ميگيره ، سرمو به پشتی نرم صندلی تکيه دادم و چشمامو بستم .
مقنعمو محکم کشيد و من جيغ بلندی زدم، خندید و دندونای تيز و قرمزش مشخص شد ، دستشو که نزدیک مانتوم آورد گوشامو گرفتم و بلند با گریه دادم زدم :
+ننننننننننه ، خداییییییا نننننننننننه
با دردی که توی صورتم پيچيد هوشيار شدم ، خبری از اون نبود و صورت کارلو جلوی چشمام بود ، نفس نفس ميزدم و تپش قلبم داشت گوشمو کر می کرد ، با یادآوری خوابم چونم لرزید ولی سعی کردم گریه نکنم ، دست کارلو دور شونم پيچيد و گفت :
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝