eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
622 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔴 رژیم صهیونیستی از زمان اشغال تاکنون اینقدر شکننده، لرزان و رو به انهدام نبوده است. نابودی این رژیم تروریستی و آزادی ، کمترین خون بهای چهره بین المللی مقاومت و اسطوره مبارزه با تروریسم، سردار بزرگ اسلام است. سیدجواد ساداتی نژاد 🌷 @IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
ان شاءالله بحق مهمان عزیز کرده خدا؛ یعنی امام زمان علیه السلام طاعات و عبادات همه مورد قبول درگاه حق واقع شده باشد. جهت واریز فطریه میتوانید ازطریق موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر) با مسئولیت خانم نصیری اقدام کنید: ۶۰۳۷۹۹۷۱۲۶۹۲۶۷۳۳ فهیمه نصیری کانال @dastemehrbani
رمان 🦋 🕯 🌿 بعد هم بهش مهلت ندادم و از کلاس بيرون اومدم ، صدای شيما رو شنيدم که بلند ميگفت : - یامی یواشتر منم بهت برسم . *** بغض به گلوم چنگ ميزد ، حتی از یادآوریشون هم عذاب ميکشم ، نفس لرزانی کشيدم و کارمو زود تموم کردم و با حوله از حمام خارج شدم، لباسای راحتی ولی پوشيده تنم کردم ، من دیگه یامی نيستم بلکه یامين هستم ، دختری که اعتقاداتش از جونش براش مهمتره. پا به سالن که گذاشتم چشمام گرد شد و فوری سرمو پایين انداختم ، کارلو با شلوارک و بالا تنه برهنه روی مبل نشسته بود و با موبایلش حرف ميزد . روی مبل نشستم و سعی کردم نگاهم روی دستام باشه ، ناخودآگاه پوزخندی روی لب هام نقش بست صدای شيما از دورترین نقطه از سه سال پيش تو گوشم پيچيد : - اوه یامی این مسخره بازیا چيه ؟ سعيد فقط خواسته دستتو بگيره ، یعنی از همين اول که سر یه دست گرفتن این کولی بازیا رو درآوردی نکنه دو روز دیگه سر یه ماچ و ب*و*س ميخوای مامانتو بياری دانشگاه ؟! با شنيدن اسمم حواسم جمع شد ولی نگاهم بالا نيومد : - یامين حواست به من هست ؟ + بله بفرمایيد . - ولی واضحه حواست به دستاته نه به من چون اونا رو نگاه ميکنی . + خير ، من حواسم به شماست منتهی نميتونم نگاهت کنم . - چرا ؟ + چون نگاه کردن به نامحرم مخصوصا بدن برهنش در اسلام گناهه اوه چقدر دین اسلام مشکل و سخته ، خيلی خب من الان لباس ميپوشم و ميام . صدای قدم هایی که ازم دور ميشد رو شنيدم ، سرم رو بلند کردم ، خيلی زود کارلو با تی شرت و شلوار سفيد اومد ، سرجای قبلش نشست و گفت : - خب یامين من ميخوام در مورد این مدتی که قراره با هم زندگی کنيم حرف بزنم ، من هميشه به استقلال و حریم شخصی و همينطور اعتقادات دیگران احترام گذاشتم و ميزارم و همين انتظارو از دیگران دارم ، الان من به خاطر احترام به تو لباس پوشيدم همينطور سگم که خيلی برام عزیزه همراه خودم نياوردم پس تو هم پاسخ این احترام رو به درستی بده ، در طول مدتی که اینجا زندگی کنی متوجه ميشی که در برنامه هات دخالتی نميکنم و فقط چون در این کشور غریب هستی راهنمایيت ميکنم ، پس مثل دو دوست در کنار هم زندگی کنيم بهتره. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
خانم نصیری 17_mixdown.mp3
5.18M
۹۹ ❤️موضوع: ✅ سخنرانی سرکار خانم جلسه : 🌺خصلت : 🔸کاش میشد یه راهی وجود میداشت که دیگه اشتباه نکنم! 🔸آثار تقوا: ۴. یا ایها الذین امنوا ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا و یکفر عنکم سیئاتکم 🔸فرقان یعنی نیروی تشخیص حق از باطل 🔸لجن تحویل خدا بده طلا بگیر 🔸زرتشتی که مربی رزمندگان در جبهه شد... @hamianekhanevade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🦋 🕯 🌿 نفسی کشيدم و گفتم : + من با حرفت موافقم فقط باید بگم که لمس کردن جنس مخالف هم در اسلام گناهه ، لطفا دیگه مثل امروز تو ماشين به من دست نزن . *** +من آماده ام . نگاهش از روسریم شروع شد و در نهایت روی کفشم تموم شد ، دوباره نگاهش بالا اومد و اینبار به چشمام خيره شد و گفت : - شغلت در ایران مدلينگ بود ؟ + اوه نه -جالبه ، پس چطور استایل و صورت قشنگی داری و همينطور در این مدت لباسای خوش طرحی پوشيدی ؟ از صحبت صریح و بی پردش درباره اندام و صورت و لباسام خجالت کشيدم ، فکر ميکنم الان لپام گل انداخته باشه ، سرمو ایين انداختم و گفتم : + خب من تا قبل از اینکه اینجا بيام 10 سال باشگاه رفتم و بدنسازی کار کردم ، در مورد صورتم هم به خانواده مادریم شباهت دارم و لباسام مربوط به تربيت مادرم هست که از بچگی روی این موارد حساس بود . - حالت خوبه ؟ چرا صورتت قرمز شد ؟ خندم گرفت ، با صدایی که توش خنده موج ميزد گفتم : +حالم خوبه ، ميشه بریم از اینکه خندم گرفته بود تعجب کرد ولی دیگه چيزی نگفت و از در خارج شد ، نفسمو محکم بيرون فرستادم و خودمو تو آیينه نگاه کردم ، مانتوی سفيد نخی که روی لبه های آستين و پایينش طرح سنتی زرشکی داشت و قدش تا یک وجب بالای مچ پام بود با شلوار دم پا و روسری زرشکی با طرح های سفيد به همراه کيف و کفش سفيد به نظرم گزینه مناسبی برای رفتن به دانشگاه به منظور تکميل ثبت نام هست . معتل نکردم و بعد از بستن در به سمت ماشين رفتم ، کارلو به ماشين تکيه داده بود ، با دیدن من در سمت راستو باز کرد و منتظر من شد ، اوه هرچی اخلاق بد داره ولی تنها اخلاق خوبش همين جنتلمن بودنشه . ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش بست و بعد از تشکر کردن نشستم ، درو بست و خودشم سوار شد. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🦋 🕯 🌿 حدود بيست دقيقه طول کشيد تا رسيدیم ، هر دو پياده و وارد ساختمان شدیم ، مسيرهای داخلش برام ناآشنا بود ، مدارکو به کارلو دادم و خودم هم نقش هویج رو ایفا کردم و دقيقا مثل طفلی فقط دنبالش ميرفتم . باورم نميشد عرض چند دقيقه کارمون تموم شده بود ، یادم نميره رفته بودم برای ثبت نام دانشگاه یه مدارکی ميخواستن که به عقل جن هم نميرسيد، بعد یه دفعه نميگفتن که همه رو ببری ، هر روز یه مدرک جدید ميخواستند. اینقدر تعجب کرده بودم که نتوستم پنهانش کنم و کارلو فهميد و گفت : - چرا تعجب کردی ؟ من که نميخواستم کشور خودمونو جلوی یک خارجی بی نظم جلوه بدم با گفتن هيچی اجازه ندادم دیگه چيزی بگه . در راه برگشت به خونه بودیم و کارلو در حال توضيح درباره دانشگاه ، حمل و نقل و ... بود ، توضيحاتش تکراری بود چون قبلا خودم تو اینترنت خونده بودم ولی چيزی نگفتم، توضيحاتش که به پایان رسيد با لحن آرومی گفتم : +امکانش هست من رو به یک مرکز خرید ببرید ؟ - نه از پاسخ صریح و ناگهانيش شوکه شدم ، شاید چون انتظار نداشتم اینقدر رک جوابمو بده ، من نميدونم کی به این فرهنگ غریب عادت ميکنم ؟! سعی کردم ناراحتيمو پس بزنم ، صداموصاف کردم و گفتم : +چرا ؟ - چون کار دارم . +چه زمانی وقت داری ؟ - فردا که آخر هفته و تعطيلاته زمان خوبيه . + باشه . دلم ميخواست شيشه رو پایين بکشم ولی با روشن بودن کولر امکان پذیر نبود ، دليل اینکه تو ماشين خوابم ميگرفت رو نميدونم ، اکثر مواقع که تو ماشين ميشينيم خوابم ميگيره ، سرمو به پشتی نرم صندلی تکيه دادم و چشمامو بستم . مقنعمو محکم کشيد و من جيغ بلندی زدم، خندید و دندونای تيز و قرمزش مشخص شد ، دستشو که نزدیک مانتوم آورد گوشامو گرفتم و بلند با گریه دادم زدم : +ننننننننننه ، خداییییییا نننننننننننه با دردی که توی صورتم پيچيد هوشيار شدم ، خبری از اون نبود و صورت کارلو جلوی چشمام بود ، نفس نفس ميزدم و تپش قلبم داشت گوشمو کر می کرد ، با یادآوری خوابم چونم لرزید ولی سعی کردم گریه نکنم ، دست کارلو دور شونم پيچيد و گفت : ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝