به ایشان عرض کردم: این همه فقها، عرفا، فلاسفه، شعرا چه می خواستند بگویند؟ حرفشان چه بوده؟
فرمودند: همه آمده بودند بگویند: خدا یادت نرود!
#خدا
#آقا_مجتبی
#سلوک
https://eitaa.com/hamim1377
همینکه میبیند کافی است
زمستان بود و برف همه جا را سپید کرده بود. ذوالنون مصری از خانه بیرون رفت و مردی را دید که در حال روفتنِ برف بود. برفها را کنار میزد و بر روی زمین دانه میپاشید. مردِ برفروبِ دانهپاش، ایمان و دین درستی نداشت. ذوالنّون از کارِ مرد متعجب شد و به او گفت: در این روز برفی، برای چه دانه میپاشی؟ مرد پاسخ داد: با آمدن برف، دانهها از دیدِ پرندگان پنهان میشود. برای آنهاست که دانه میپاشم، و امیدوارم خداوند به سببِ این کار، بر من رحمت آورد. ذوالنون به او گفت: چه کار بیهودهای! خداوند عملِ کسی را که ایمان و دین درستی ندارد نمیپذیرد. مرد پاسخ داد: حتی اگر نپذیرد، میبیند؟ ذوالنون گفت: آری، میبیند. مرد گفت: همین برای من بس است. همین که مرا میبیند کافی است.
سال بعد، ذوالنون به حج رفت و در آنجا دوباره با این مرد روبرو شد. برفروبِ دانهپاشِ سال پیش، هماکنون عاشقانه در حال طواف بود. مرد به ذوالنون گفت: یادت میآید که گفتی پروردگار از من نمیپذیرد؟ میبینی چگونه از من پذیرفت؟ از من پذیرفت و مرا به راه آشنایی آورد و جان و دلی آگاه موهبت کرد. میبینی چگونه از من پذیرفت؟ مرا به خانه خویش فراخواند و حیران راه خود کرد و از آنهمه بیگانگی و دوری رهایی بخشید.
این داستانِ زیبا و لطیف را عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء و مصیبتنامه آورده است:
«و نقل است که گفت: در سفری بودم. صحرا پُربرف بود. گبری را دیدم دامن در سر افگنده و به صحرا بیرون میرفت و ارزن میپاشید. گفتم: «ای دهقان! چه دانه میباشی؟» گفت: «مرغان امروز چیزی نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به بر آید و خدای رحمت کند.» گفتم: «دانه که بیگانه پاشد از گبری کسی نپذیرد.» گفت: «اگر نپذیرد بیند آنچه کنم؟» گفتم: «بیند.» گفت: «مرا این بس باشد.» گفت: «چون به حج رفتم آن گبر را دیدم عاشقآسا در طواف.» گفت: «یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به بر آمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانهٔ خودم خواند؟»
◽️(تذکرةالاولیاء، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۷)
گفت: چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنّون، در چنان روزی، به دشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده به سر
برف میرُفت و به صحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنّونش که «ای دهقانِ راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه؟»
گفت: «در برف است عالم ناپدید
چینهٔ مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قَدَر
تا خدا رحمت کند بر من مگر»
گفت ذوالنونش که «چون بیگانهای
کی پذیرد، از تو، تو دیوانهای؟»
گفت «اگر نپذیرد این بیند خدا؟»
گفت «بیند» گفت «بس باشد مرا»
رفت ذوالنّنون سوی حج، سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشقآسا در طواف
گفت «ای ذوالنون چرا گفتی گزاف؟
گفتی آن نپذیرد و بیند و لیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنایی راه داد
هم مرا جان و دلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیتُ اللهام همخانگی
باز رَستَم زان همه بیگانگی»
▫️(مصیبتنامه، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۱۵)
#خدا
#آشنایی
آیت الله حائری شیرازی:
وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد
وقتی [اصغر وصالی] شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه میفروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچۀ من باید شهید میشد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذرهای تقلّب نکردم، ذرهای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم».
او شبها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد».
منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شبها خوابش نمیبرد.
#عشق
#خاطر_خواهی
#خُدا
https://eitaa.com/hamim1377