در زلف تو افتاد نسیمی به تکاپو
زلف تو رها شد هم ازین سو هم ازآن سو
اینگونه که بر شانه فرو ریخته ای زلف
آویشنی از صخره نیاویخته گیسو
درحنجره ی سبز من آواز غریبی است
آواز غریبی که نه کبک است و نه تیهو
آواز غریبی که نه دیدی نه شنیدی
چون درشب دریاچه غزل خواندن یک قو
گل کرده در انبوه پریشانی ام از تو
صد بوته ی بابونه و صد بافه ی شب بو
لبخند تو آمیخته با سیب گلاب است
پیراهنت آغشته به عطر گل لیمو
کو تازه غزلهای پر از غربت کوهیت
آویخته اند از کمری کندو کندو
در من منگر مست که این چشم غریبت
مانند پلنگی است که خوابیده به پهلو
درکلبه ی بارانی ام از پنجره پیداست
رم می کند از مرتعه ای یک رمه آهو
درپنجره ی کلبه ی من راز بزرگی است
تنهایی و تاریکی آن جنگل جادو
قادر طراوت پور
#شعر
#عاشقانه
https://eitaa.com/hamim1377
همینکه میبیند کافی است
زمستان بود و برف همه جا را سپید کرده بود. ذوالنون مصری از خانه بیرون رفت و مردی را دید که در حال روفتنِ برف بود. برفها را کنار میزد و بر روی زمین دانه میپاشید. مردِ برفروبِ دانهپاش، ایمان و دین درستی نداشت. ذوالنّون از کارِ مرد متعجب شد و به او گفت: در این روز برفی، برای چه دانه میپاشی؟ مرد پاسخ داد: با آمدن برف، دانهها از دیدِ پرندگان پنهان میشود. برای آنهاست که دانه میپاشم، و امیدوارم خداوند به سببِ این کار، بر من رحمت آورد. ذوالنون به او گفت: چه کار بیهودهای! خداوند عملِ کسی را که ایمان و دین درستی ندارد نمیپذیرد. مرد پاسخ داد: حتی اگر نپذیرد، میبیند؟ ذوالنون گفت: آری، میبیند. مرد گفت: همین برای من بس است. همین که مرا میبیند کافی است.
سال بعد، ذوالنون به حج رفت و در آنجا دوباره با این مرد روبرو شد. برفروبِ دانهپاشِ سال پیش، هماکنون عاشقانه در حال طواف بود. مرد به ذوالنون گفت: یادت میآید که گفتی پروردگار از من نمیپذیرد؟ میبینی چگونه از من پذیرفت؟ از من پذیرفت و مرا به راه آشنایی آورد و جان و دلی آگاه موهبت کرد. میبینی چگونه از من پذیرفت؟ مرا به خانه خویش فراخواند و حیران راه خود کرد و از آنهمه بیگانگی و دوری رهایی بخشید.
این داستانِ زیبا و لطیف را عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء و مصیبتنامه آورده است:
«و نقل است که گفت: در سفری بودم. صحرا پُربرف بود. گبری را دیدم دامن در سر افگنده و به صحرا بیرون میرفت و ارزن میپاشید. گفتم: «ای دهقان! چه دانه میباشی؟» گفت: «مرغان امروز چیزی نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به بر آید و خدای رحمت کند.» گفتم: «دانه که بیگانه پاشد از گبری کسی نپذیرد.» گفت: «اگر نپذیرد بیند آنچه کنم؟» گفتم: «بیند.» گفت: «مرا این بس باشد.» گفت: «چون به حج رفتم آن گبر را دیدم عاشقآسا در طواف.» گفت: «یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به بر آمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانهٔ خودم خواند؟»
◽️(تذکرةالاولیاء، جلد اول، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۴۷)
گفت: چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنّون، در چنان روزی، به دشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده به سر
برف میرُفت و به صحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنّونش که «ای دهقانِ راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه؟»
گفت: «در برف است عالم ناپدید
چینهٔ مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قَدَر
تا خدا رحمت کند بر من مگر»
گفت ذوالنونش که «چون بیگانهای
کی پذیرد، از تو، تو دیوانهای؟»
گفت «اگر نپذیرد این بیند خدا؟»
گفت «بیند» گفت «بس باشد مرا»
رفت ذوالنّنون سوی حج، سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشقآسا در طواف
گفت «ای ذوالنون چرا گفتی گزاف؟
گفتی آن نپذیرد و بیند و لیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنایی راه داد
هم مرا جان و دلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیتُ اللهام همخانگی
باز رَستَم زان همه بیگانگی»
▫️(مصیبتنامه، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۲۱۵)
#خدا
#آشنایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اخلاقی ترین ارتش دنیا» را از زوایه شلیک سلاحش در غزه ببینیم!!
کودک کشی و بازی نفرت انگیز عدم اجازه به پدر داغدیده برای نزدیک شدن به جسد کودک «تروریست»ش!
#اسرائیل_تروریست
https://eitaa.com/hamim1377
آقای ابوعبیده
این مردِ مردها که چفیه ی قرمز بسته را میگویند " ابوعبیده " است. همان سخنگوی حماس. میخواستم برایش مدیحه ای بنویسیم. ولی چندان بلد نیستم و میترسم نشود. ولی فقط کاش و ای کاش یک ذره از حمیت و غیرت او در ماها بود. حتی قد و قواره اش هم افتخارآمیز و ستودنی است. جهاد و جنگ، چنین خروجی ای دارد و بازی های ما هم این چنین محصولاتی!
همین دیگه!
زنده باد حماس و محمد الضیف و ابوعیبده و غزه ای ها ....
#حماس
#غزه
#ابو_عبیده
https://eitaa.com/hamim1377
هدایت شده از حا.میم || حسن مجیدیان
صلی الله علیک یا اباعبدالله...
یادآوری قرائت سوره واقعه
و زیارت آقا اباعبدالله علیه السلام در شب جمعه...
#سوره_واقعه
#زیارت_آقا_اباعبدالله
https://eitaa.com/hamim1377
هنگامی که امید می میرد، هنگامی که می بینی کمترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رؤیا، اندیشه های کوچکِ بچگانه و داستانها پر می کنی تا بتوانی به زندگی ادامه بدهی.
ژان پل سارتر
#امید
#تخیل
#زندگی
https://eitaa.com/hamim1377
صاحب دل
در آستانه ی بعثت حضرت رسول خدا روحی فداه، یک مجموعه شعر در قالب رباعی در وصف آن گرامی به کوشش آقای قزوه از انتشارات سوره مهر خواندم. قالب رباعی که چهارمصرع بر وزن لاحول و لا قوة الا بالله دارد، چندان کشش عاشقانه سرایی ندارد. بیشتر همان توصیف و مدح و رثاء را پوشش میدهد. رباعیات این کتاب شامل سروده های شاعران قدیم و معاصر بود و رباعي های معاصر به حال و هوا و ذهن و دل ما نزدیک.
#معرفی_کتاب
#کتاب_صاحب_دل
#شعر #رباعی
#حضرت_رسول_روحی_فداه
#آخرین_کتابی_که_خواندم
https://eitaa.com/hamim1377
زمانی سیمین دانشور را برای شرکت در مراسم «شب شعر گوته» به سفارت یکی از کشورهای غربی در تهران دعوت کردند؛ پرسیده بود که جز شعر و داستان قرار است چه بگویید؟ گفته بودند قرار است از سیاست سانسور در ایران هم انتقاد کنیم. سیمین گفته بود «ممنون؛ ما رختچرکهایمان را در حیاط همسایه نمیشوییم!»
سفره دل باز نکردن و شرح غم وطن پیش بیگانه نبردن، از ابتدائیات وطنپرستی است و این را همیشه همه سیاستمداران و هنرمندان و رهبران و دیپلماتهای چپی و راستی ایران در تاریخ فهمیده و رعایت کردهاند. از مدرس و مصدق تا دانشور و تختی و خمینی بزرگ. وطن ناموس است؛ حجابش را مقابل بیگانه برنمیدارند. حالا اما آقای مسئول ایرانی مقابل دوربین بیگانه مینشیند و مصاحبه میکند و میگوید راستی ما یک رقیب انتخاباتی در ایران داشتیم که خیلی تندرو است و اگر رای میآورد حالا جنگ شده بود! اینکه هنوز بچگانه در فضای انتخابات ماندهاید به خودتان مربوط است،؛ ولی کاش کنار درسهای دانشگاهتان چندواحد درس وطندوستی هم پاس میکردید که اینطور درد دلها و شکایتهای داخلی را پیش اجنبی نبرید. خیلی بد شد.
✍ «مهدی مولایی»
#ظریف
https://eitaa.com/hamim1377
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«برای آزادیِ سرخ، دری است..
که با دستانِ خونآلود کوبیده میشود.»
شعری از احمد شوقی که سنوار، فرمانده عزیز و شهید در معرکه غزه می خواند...
#یحیی_السنوار
#شهید_سنوار
https://eitaa.com/hamim1377
آیت الله حائری شیرازی:
وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد
وقتی [اصغر وصالی] شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه میفروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچۀ من باید شهید میشد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذرهای تقلّب نکردم، ذرهای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم».
او شبها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد».
منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شبها خوابش نمیبرد.
#عشق
#خاطر_خواهی
#خُدا
https://eitaa.com/hamim1377
بدبختی و خوش بختی
بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را میسازند،
دگرگونی آنها را نمیتوان پیشبینی کرد.
یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی میکرد.
اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
چند ماه بعد،
اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت.
مردم همگی به او شادباش گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»
خانوادهاش اکنون اسبهای زیادی داشتند.
پسرش که علاقهمند به سوارکاری بود،
از اسب افتاد و پایش شکست.
مردم همگی به او تسلیت گفتند.
پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟»
یک سال بعد،
بربرها به مرز حمله کردند،
مردان جوان کمانها را کشیدند و به جنگ رفتند،
از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند،
اما پسر به دلیل پای شکستهاش نجات یافت.
پدر و پسر هر دو نجات یافتند.
[پدرش گفت:
«چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]
هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از اینجا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse
#بدبختی
#خوشبختی
https://eitaa.com/hamim1377