eitaa logo
سبک زندگی اسلامی همسران
19.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🍃🌹در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.🌹🍃 🔴 تبلیغات و پیشنهادات «مشاوره همسرداری» http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ سلام،یه تجربه.. من و شوهر تو یه برهه ای خیلی دچار مشکل شده بودیم و حتی به جدایی فکر میکردیم تا اینکه یه مشاور زندگی مارو نجات داد ما به کمک اون مشاور زندگیمونو از نو شروع کردیم و تصمیم گرفتیم که همچنان زیر نظر ایشون زندگیمونو ادامه بدیم و هرچندوقت یک بار حتما بهشون مراجعه کنیم. هم من و هم شوهرم خیلی به ایشون علاقه داشتیم تا اینکه یه سری رفتارهای اشتباهی از من سر زد که البته ناخواسته و از روی نااگاهی بود من کاری کردم که شوهرم از اون آقای مشاور متنفر شد حتما میپرسید چرا چون من ورد زبونم شده بود آقای مشاور؛ آقای مشاور اینجوری.. آقای مشاور اونجوری.. آقای مشاور تو فلان قضیه نظرشون اینه... آقای مشاور تو بهمان قضیه نظرشون اونه... میدونید مردا دوست دارن ما اونا را تنها قهرمان زندگیمون بدونیم... دوست دارن ما فقط و فقط اونا را قبول داشته باشیم دوست دارن ما اونا را تنها گره گشا و حلال مشکلاتمون بدونیم حتی یادمه یه بار شوهرم سر یه قضیه ای یه حرفی زد بعد بهم گفت ببین من چقدر روانشناسیم خوبه!!! آره من انقدر اسم اون آقای مشاور را آوردم که حسادت شوهرمو برانگیخته کردم... و این خیییلی بد بود خداراشکر سریع به خودم اومدم و با حرفام و رفتارام همسرمو مطمئن کردم که یگانه قهرمان زندگی من اونه... خانوما حتی اگر یه مرد دیگه مثل پدرتون،استادتون،مشاورتون و هرکس دیگه ای را از همسرتون بیشتر قبول دارید؛ ‼️بهتره هیچوقت نذارید همسرتون متوجه بشه http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
41.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️ ❓پرسش وظيفه ما در مورد رفع اختلافات اعضاى خانواده چيست ؟ http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨🍮🍮 قسمت نهم حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا … نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد.. و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند.. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمیاوردم..حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه.. مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان. و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب. سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها.. ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود. کچل.. ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده  و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گر..  آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت.. آخ که اگر پیدایش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم.. سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی.. بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند.. و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود.. یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.  و  او هم با سکوت در کنار ایستاد. و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..). ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨ خـدايا🙏 در چهاردهمین روز ماه مبارک رمضان 🌙 و شروع روز اميدمان به درگاه و لطف توست الهی🙏 هیچ کسی را غرق در گرفتاری نکن الهی🙏 به دلها رحم و شفقت عطاکن🙏 و رحمتت را برای همه عزیزانم جاری کن🌸🙏 🌸🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1 @kodaknojavan
هدایت شده از سلام
🌹🌙•امیرالمؤمنین علی عليه السلام•🌙🌹 📜•دوستى جز با شخص با ادب خالص نمى شود• • لاتَصفُو الخُلَّةُ مَعَ غَيرِ أديبٍ• 📚غررالحكم حدیث 10599 http://eitaa.com/joinchat/1290403861C392649f181 @kodaknojavan
❤️🍃❤️ 👈یکی از اینه که 👈 شما 😍 💃گاهی پر از و 👗 و باشید. 👌پس هر از گاهی باکنار گذاشتن رفتارهای عادی ✍به این نیاز شوهرتان پاسخ بدید! @hamsardarry 💕💕💕 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🌙✨🌙✨ چه برای ؟  سایر توصیه‌ها برای از نوشیدن آب سرد و انواع آبمیوه و نوشابه های گازدار در عده افطار پرهیز کنید.‼️ خوردن آب و نوشیدنی‌های خیلی سرد و به قولی «تگری» در زمان افطار بسیار مضر و آسیب رساننده به سیستم گوارشی، کبدی و هضمی است. پس بعد از گذشتن زمان مناسب از غذا خوردن، نوشیدن آبی که خیلی سرد نباشد، 💢آبمیوه و شربتهای سنتی مانند عرق کاسنی، عرق نعنا، عرق بهار نارنج و بیدمشک، شربت تخم شربتی و خاکشیر مفید است. @hamsardarry 💕💕💕 http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️ ❓دخترها چطور همسر مناسب پیدا کنند؟ 15. بگویید که توقعی ندارید✅ 🔻از موانع مهم پیش روی ازدواج توقعات بالاست ‼️و بسیاری از جوانان به دلیل مسائل مالی از تشکیل زندگی مشترک فراری هستند 👈 بنابراین با کم کردن این توقعات و بیان این مسئله در موقعیت های مناسب 💕 می توانید زمینه را ایجاد کنید.  🔻همچنین یکی از مواردی که می تواند مانع ازدواج باشد 🔻و آقا را از اقدام به خواستگاری منصرف کند 👈 خوب خانواده خانم است. 👌یعنی آقا این جرات را ندارد که اقدام به ازدواج کند، ❌ 👈شما به عنوان یک خانم می توانید سطح توقعات تان را پایین بیاورید✅ ✍ و با بیان کردن این مسئله در جمع دوستان و بستگان که انتظارات من برای ازدواج بالا نیست✅ 👈 به همه نشان دهید که در ذهن چه دارید 👌تا شجاعت معرفی کردن را پیدا کنند. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
رسیده نیمه ی ماه مبارک 🌙 می گذارد پا به چشمان زمین اولین فرزند مولامان امیرالمومنین 💚 میلاد کریم اهل بیت 💚 امام حسن مجتبی علیه السلام💚 بر تمامی شیعیان جهان مبارک باد🍀🎊🍀 http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1 @kodaknojavan
✨🍮🍮 قسمت دهم مرد از بهشت می گفت .. از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟ سخنرانی تمام شد. بروشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ای نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد.. بازویم را گرفت و بلندم کردم ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. ) و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروز اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..) و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها.. چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمه ی ناله های مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضِ یافتن دانیال.. در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد. آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. (بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه.. میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری.. پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه.. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن.. حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..) و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد.. ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕