هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 1⃣ قسمت اول دختر قلم را میانِ انگشت هایش جا به جاکرد و بالاخره روی کاغذی که ت
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 2⃣ قسمت دوم
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمدغروی،روحانی شهرمان،پیشم آمدند و گفتند:"آقای صدر می خواهدشما راببیند."
من آن زمان از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم،مخصوصا این اسم را.
امّا سید غروی خیلی اصرار می کردند که آقای موسی صدر چنین وچنان اند،خودشان اهل مطالعه اند و میخواهند شما را ببینند.این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم(هرچندبااکراه)و یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر،ایشان از من استقبال زیبایی کردند؛از نوشته هایم تعریف کردند واینکه چقدر خوب درباره ولایت وامام حسین(ع)نوشته ام.پرسیدند:"الان کجا مشغولید؟دانشگاه ها که تعطیل است"
گفتم:"یک دبیرستان دخترانه درس می دهم."
گفتند:"اینها را رها کنید بیایید باما کار کنید."
پرسیدم:"چه کاری"
گفتند:"شما قلم دارید،میتوانید به این زیبایی از ولایت،ازامام حسین(ع)،از لبنان و خیلی چیزهابگویید،خوب بیایید و بنویسید."
گفتم:"دبیرستان را نمیتوانم رها کنم،یعنی نمی خواهم "
گفتند:"ما پولِ بیشتری به شما می دهیم بیایید فقط با ما کارکنید."
من از این حرف خیلی ناراحت شدم.
گفتم:"من برای پول کار نمیکنم،من مردم را دوست دارم.اگر احساسم تحریکم نکرده بودکه بااین جوانان باشم اصلاًاین کاررا نمیکردم،ولی اگر بدانم کسی میخواهد پول بیشتربدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلا بسته می شود.من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تابرایش بنویسم."وبا عصبانیت آمدم بیرون.
البته ایشان خیلی بزرگوار بودند،دنبال من آمدند ومعذرت خواستندو بی مقدمه پرسیدند:"چمران را می شناسید؟"
گفتم:"اسمشان را شنیده ام."
گفتند:"شما حتما باید اورا ببیند."
🧕 خاطرات "غادّه" همسر شهید مصطفی چمران
________________
#ادامه_دارد...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 2⃣ قسمت دوم ماجرا از روزی شروع شد که سید محمدغروی،روحانی شهرمان،پیشم آمدند و
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 3⃣ قسمت سوم
تعجب کردم!گفتم:من ازاین جنگ ناراحتم،ازاین خون وهیاهو،وهرکس راهم دراین جنگ شریک باشد نمیتوانم ببینم.
امام موسی صدراطمینان دادندکه:"چَمران اینطورنیست،ایشان دنبالِ شما می گشت،ماموسسه ای داریم برای نگهداری بچه هایِ یتیم؛فکرمیکنم کاردرآنجا باروحیه شما سازگار باشد.من از شما میخواهم بیایید کم جل وباچَمران آشناشوید"
ایشان خیلی اصرارکردند وتاقول رفتن به موسسه راازمن نگرفتند نگذاشتند برگردم.
شش،هفت ماه ازاین قول وقرار گذشته بود ومن هنوز به موسسه نرفته بودم.دراین مدت سید غروی هرجا مرامی دیدمی گفتند:"چرانرفته اید؟آقای صدرمدام از من سراغِ شمارا می گیرند."
ولی من آماده نبودم،هنوز اسمِ"چمران"برایم باجنگ همراه بود.فکرمی کردم نمیتوانم بروم اوراببینم.ازطرفی دیگر،پدرم ناراحتی قلبی پیداکرده بودندومن خیلی ناراحت بودم.سیدغروی یک شب برای عیادت بابابه خانه آمدند،موقعِ رفتن تقویمی از سازمانِ امل به من دادند،گفتند:"هدیه است"
آن موقع توجهی نکردم اما شب درتنهایی همانطورکه داشتم می نوشتم،چشمم رفت رویِ این تقویم...دیدم دوازده نقاشی دارد،برای دوازده ماه که همه شان زیبایند،امااسم وامضایی پایِ آنهانبود.یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملاًسیاه داشت و وسطِ این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش درمقابلِ این ظلمت خیلی کوچک بود.زیرِاین نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته شده بود:"من ممکن است نتوانم این تاریکی راازبین ببرم،ولی باهمین روشنایی کوچک،فرقِ ظلمت ونور وحق وباطل را نشان می دهم وکسی که به دنبال نوراست...کسی مثل من..."
آن شب، تحت تاثیر ان شعر و نقاشی خیلی گریه کردم.
انگاراین نور همه وجودم رافراگرفته بود،امانمی دانستم چه کسی آن راکشیده.
🧕 خاطرات "غاده" همسر شهید چمران
____________
#ادامه_دارد...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 3⃣ قسمت سوم تعجب کردم!گفتم:من ازاین جنگ ناراحتم،ازاین خون وهیاهو،وهرکس راهم د
🧔#"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 4⃣ قسمت چهارم
بالاخره یک روز به همراهِ یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه به آنجا رفتم،درطبقه اول مرا معرفی کردندبه آقایی وگفتند:"ایشان دکترچمران هستند"
😊مصطفی لبخند به لبش داشت ومن خیلی جاخوردم.فکرمی کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده وهمه از اومی ترسندباید آدمِ خشنی باشد،حتی می ترسیدم اما لبخنداو و آرامشش مرا غافلگیر کرد.
دوستم مرا معرفی کرد و"مصطفی"باتواضعی خاص گفت:"شمایید؟من خیلی سراغِ شمارو گرفتم،زودتراز اینها منتظرتان بودم".
مثلِ آدمی که از مدتها قبل مرا میشناخت حرف می زد.عجیب بود.به دوستم گفتم:"مطمئنی که دکترچمران این است؟"مطمئن بود.
🖼مصطفی تقویمی آورد مثلِ آن تقویمی که چندهفته قبل سیدغروی به من داده بود.نگاه کردم گفتم:"من این را دیده ام"مصطفی گفت:"همه تابلوهارا دیدید؟ازکدام بیشترخوشتان امد؟"
🕯گفتم:" شمع،شمع خیلی مرا متاثرکرد."توجه اوسخت جلب شدوبا تاکیدپرسید:"شمع؟چراشمع!؟"من ناخودآگاه گریه کردم واشکم ریخت.
گفتم:"نمی دانم.این شمع،این نور،انگاردر وجودمن هست،من فکرنمی کردم کسی بتواند معنی شمع وازخودگذشتگی رابه این زیبایی بفهمدونشان دهد."مصطفی گفت:"من هم فکر نمی کردم یک دخترِ لبنانی بتواندشمع ومعنایش رابه این خوبی درک کند."
پرسیدم:"این را کی کشیده؟من خیلی دوست دارم ببینمشان،وبااوآشنا شوم."
مصطفی گفت:"من"
بیشترازلحظه ای که چشمم به لبخندش وچهره اش افتاده بودتعجب کردم!...شما؟شماکشیدید؟"
مصطفی گفت:"بله من کشیده ام"
گفتم:"شماکه در جنگ وخون زندگی می کنید،مگرمیشود؟!فکرنمی کنم بتوانیداین قدراحساس داشته باشید"
بعداتفاقِ عجیب تری افتاد..."مصطفی"شروع کردبه خواندنِ نوشته های من!
گفت:"هرچه نوشته اید خوانده ام و دورادور باروحتان پرواز کرده ام"
واشکهایش سرازیرشد...
این اولین دیدارِ مابود و سخت زیبا بود...
🧕خاطرات "غاده" همسر شهید چمران
____________
#ادامه_دارد...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔#"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 4⃣ قسمت چهارم بالاخره یک روز به همراهِ یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 5⃣ قسمت پنجم
بارِ دوم که دیدمش برایِ کار در موسسه آمادگی کامل داشتم.کم کم آشنایی ما شروع شد.
من خیلی جاهابا"مصطفی"بودم. درموسسه کنارِ بچه ها، درشهرهایِ مختلف و یک دو بار در جبهه.
تمامِ کارهایش برایم گیرا وآموزنده بود. بی آنکه خود او عمدی داشته باشد.
(راوی)👇
_غاده بافرهنگِ اروپایی بزرگ شده بود.
حجابِ درستی نداشت، اما دوست داشت جوردیگری باشد.
دوست داشت چیزِ دیگری غیرازاین بریزو بپاشها وتجمل هاببیند؛
اوازاین خانه که یک اتاق بیشترنیست ودرش همیشه به رویِ همه بازاست خوشش می آید.
بچه ها می توانند هرساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند رویِ زمین و با مدیرشان گپ بزنند.
"مصطفی"ازخودِ اوهم دراین اتاق پذیرایی کردو"غاده"چقدر جاخورد وقتی فهمیدباید کفش هایش را درآوردوبنشیندرویِ زمین!
به نظرش"مصطفی"یک شاهکاربود،غافل کننده وجذاب.
یادم هست دریکی ازسفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم. داخلِ ماشین هدیه ای به من داد،اولین هدیه اش به من بودو هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم وهمان جا بازکردم،دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گل هایِ درشت. من جا خوردم!
اما او لبخند زد و با شیرینی گفت : "بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند."
از آن وقت روسری گذاشتم. میدانستم بچه ها به"مصطفی"حمله می کنند که چراشما خانمی راکه حجاب ندارد می آوردید موسسه. امّا برایم عجیب بود که"مصطفی"خیلی سعی می کرد (خودم متوجه می شدم)مرا به بچه ها نزدیک کند.
می گفت: "ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر می کنید نیست. به خاطرِ شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند، ان شاءالله خودمان بهش یاد می دهیم."
نگفت این حجابش درست نیست، مثلِ ما نیست،فامیل واقوامش آن چنانی اند...
این ها خیلی رویِ من تاثیرگذاشت...اومرا مثلِ یک بچه یِ کوچک،قدم به قدم جلوبرده وبه اسلام آورد...
نُه ماه ، نُه ماهِ زیبا داشتیم وبعد با هم ازدواج کردیم، البته ازدواجِ ما به مشکلاتِ سختی برخورد...
🧕 خاطرات "غاده" همسر شهید چمران
_________________
#ادامه_دارد...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 5⃣ قسمت پنجم بارِ دوم که دیدمش برایِ کار در موسسه آمادگی کامل داشتم.کم کم آشن
🧔 #"چِ"_مثل _چمران
⬅️ 6⃣ قسمت ششم
😡 "تو دیوانه شده ای؟این مردبیست سال ازتو بزرگتراست! ایرانی ست! همیشه تویِ جنگ است!پول ندارد! همرنگِ ما نیست! حتی شناسنامه ندارد!"
راوی: سرش راگرفت بینِ دستهایش وچشم هایش رابست. چرا ناگهان همه آنقدر شبیه هم شده بودند؟انگارآن حرف ها متنِ یک نمایشنامه بودکه همه حفظ بودندچرا او!
مادرش،پدرش،فامیل،حتی دوستانش...
کاش مادربزرگ اینجابود، اگربود"غاده"غمی نداشت. مادربزرگ به حرفش گوش می داد. دردش را میفهمید.
👵 یادِآن قصه افتاد...قصه که نه،حکایتِ زندگی مادربزرگ درآن سال هایی که باشوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد.
جوانی سُنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک روزِ عاشورا می آید برایِ خواستگاری، عقد و... مادربزرگ دلگیرمی شود و خواستگار را رد می کند.
🧓 اماپدربزرگ که چندان اهلِ این حرف ها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی کند؛ یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرفِ مرز "بصور".
🧕مادربزرگ پوشیه می زد، 🏴مجلسِ امام حسین(ع)در خانه اش به پا می کرد و دعاهایِ زیادی از حفظ داشت. او"غاده" را زیر پر و بالش گرفت. دعاها را یادش داد و الان اگر "مصطفی" را می دید که چطور زیارتِ عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که "غاده" عاشقِ آن است در او عجین شده، در ازدواج آنها تردید نمی کرد...
❤️ و بیشتر از همه، همین مرا به"مصطفی" جلب کرد."عشقِ او به ولایت"...
من همیشه می نوشتم که هنوز دریایِ سرخ، هر ذره ازخاکِ جبل عامل،صدایِ ابوذر را به من می رساند.
این صدا در وجودم بود، حس می کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد! "مصطفی"این دست بود وقتی او آمد انگار سلمان آمد. سلمان منا اهل البیت.
او میتوانست دستِ مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بیرون بکشد...قانع نمی شدم که مثلِ میلیون ها مردم ازدواج کنم،زندگی کنم و...
دنبالِ مردی مثلِ"مصطفی"می گشتم، یک روحِ بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر و مادرم نمی آمد، آنها درعالمِ دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه.
ظاهرِ"مصطفی"را می دیدند و "مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت، مردی که پول ندارد ،خانه ندارد، هیچ و...آنها اینها را می دیدند. اصلا جامعه لبنان اینطور بود وهنوز هم هست...
🧕خاطرات "غاده" همسر شهید چمران
_______
#ادامه_دارد...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل _چمران ⬅️ 6⃣ قسمت ششم 😡 "تو دیوانه شده ای؟این مردبیست سال ازتو بزرگتراست! ایرانی ست! ه
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 7⃣ قسمت هفتم
ظاهرِ "مصطفی" را می دیدند و"مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت.مردی که پول ندارد،خانه ندارد،هیچ...
آنهااین را می دیدند،اصلاجامعه لبنان اینطوربود، هنوزم هست.
⚜ ارزشِ آدم ها به ظاهرِ پولشان هست! به کسی احترام می گذارند که لباسِ شیک بپوشد و اگر دکتر است، باید حتما ماشینِ مدل بالا زیرِ پایش باشد. روحِ انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند.
با همه یِ اینها "مصطفی" از طریقِ سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد، گفتند: "نه" آقایِ صدر دخالت کرد و گفتند: "من ضامنِ ایشانم. اگر دخترم بزرگ می بود، دخترم را تقدیمشان می کردم." این حرف البته آنها راتحتِ تاثیر قرار داد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرفِ خودم را...
تصمیم گرفته بودم به هرقیمتی که شده با"مصطفی" ازدواج کنم. فکرکردم درنهایت با اجازه آقایِ صدر که حاکمِ شرع است عقد می کنیم، اما "مصطفی" مخالف بود، اصرارداشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادر جاری شود.
می گفت: "سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلبِ پدر و مادرتان ناراحت باشد"
با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلویِ پدر و مادرم کوتاه می آمد.
وسواس داشت که آنها هیچ جور دراین قضیه آزار نبیند.
💣روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند، من هم بیروت بودم اما "مصطفی" جنوب مانده بود بابچه ها، و من که به همه شان علاقه مند بودم نتوانستم صبرکنم؛رفتم مجلسِ شیعیان پیشِ امام موسی صدرسراغِ"مصطفی" و بچه ها را گرفتم. آقایِ صدر نامه ای دادند وگفتند: "باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید" با استاد یوسف حسینی زیرِ توپ وخمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه، گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجاست.
خیلی گشتیم ودکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم.
تعجب کرد،انتظارِ دیدنِ مرا نداشت.
🧒بچه ها درسختی بودند،بمب وخمپاره،وضعیتِ خطرناک بود.
"مصطفی"نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که برسانیم به آقایِ صدر.
گفتم:"نمی روم، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم."
🧕خاطرات "غاده" همسر شهیدچمران
___________
#ادامه_دارد...
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 7⃣ قسمت هفتم ظاهرِ "مصطفی" را می دیدند و"مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت.مر
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم
🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخواستم برگردم؛اوکه همیشه آن همه لطافت ومحبت داشت برایِ اولین بارخیلی جدی شدوفریادزد که:"اینجا جنگ است،باکسی هم شوخی ندارند!بایدبروید..."😨
من ترسیدم وناراحت شدم.😔خوب نبود،نه اینکه خوب نباشد،اما دستورِنظامی دادبه من ومن انتظارنداشتم! 😞
وقتی خواستم برگردم،جلوآمدوبه استادیوسف حسینی گفت:"شمابرویدمن ایشان را می رسانم."
🔷در راه به"مصطفی"گفتم:فکرمی کردم شما خیلی با لطافتید🌱 تصورش را نمی کردم اینطوربامن برخوردکنید.😔
اوچیزی نگفت تارسیدیم"صیدان"(جایی که من باید منتقل می شدم به ماشینِ استاد یوسف حسینی که به بیروت برگردم)آنجا"مصطفی"ازمن معذرت خواست. شد همان مصطفی ای که می شناختم☺️
گفت:من نمیخواهم شما بی اجازه خانواده تان بیاییدوجنوب بمانید.شمابرگردیدو باآنهاباشید.
به هرحال روزهایِ سختی بود،اجازه نمی دادند ازخانه بیرون بروم.کلید ماشین راازمن گرفتند. 😞
هرجامی خواستم بروم برادرم مرا می بردو برمی گرداندتا مبادا بروم مدرسه یا پیِ آقای غروی.😉
بنده خدا سیدغروی بخاطرِازدواجِ من خیلی سختی کشیدند.به او می گفتند:شمادخترمان رابااین آقاآشنا کردید.البته باتمامِ این فشارها من راه هایی پیداکردم و"مصطفی"را می دیدم،اما یک روز گفت:ماشده ایم نقل مردم،فشار زیاداست شما باید یک راه راانتخاب کنیدیا این ور یا آن ور.
دیگرقطع اش کنید.این را که گفت بیشترغصه دارشدم.😔
گفتم:"مصطفی اگرمرا رهاکنی می روم آن طرف،توباید دستِ مرابگیری!"🤝
گفت:آخراین وضعیت نمی تواندادامه داشته باشد.
🔷آن شب وقتی رسیدم خانه،پدرومادرم تلویزیون نگاه می کردند.آن راخاموش کردم و بدونِ آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم:بابا!من از بچگی تاحالا که بیست وپنج شش سالم است هیچ وقت شمارا ناراحت نکرده ام،اذیت نکرده ام،ولی برایِ اولین بارمی خواهم از اطاعتِ شما بیرون بیایم وعذرمیخواهم .😟😞
(پدرم فکرمی کردمسئله من با"مصطفی"تمام شده،مدتی بود،حرفش را نمی زدم.)پرسید:"چی شده؟چرا؟بی مقدمه بی آنکه"مصطفی"چیزی بداند،گفتم:"من پس فردا عقد می کنم"
هردو خشکشان زد....😶
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
____
#ادامه_دارد...
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم 🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخ
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 9⃣ #قسمت_نهم
🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فردا توسطِ امام موسی صدراست." 😍
مادرم خیلی عصبانی شدو دادوفریادمی کرد وبرایِ اولین بارمی خواست مرابزند🤭😐 که پدرم دخالت کرد وخیلی آرام پرسید:"عقدشمابا کی؟"🤔
گفتم:"دکترچمران 🧔من خیلی سعی کردم شماراقانع کنم ولی نشد."مصطفی"به من گفت،دیگر نتیجه ای ندارد..."😕
🔷پدرم حرف هایم را گوش دادو همانطور آرام گفت:"من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام،ولی من می بینم این مردبرایِ شما مناسب نیست،فامیلش را نمی شناسیم.من برای حفظ شما نمی خواهم این کارانجام شود."😕😟
🧕گفتم:"به هرحال من تصمیمم را گرفته ام.امام موسی صدر هم اجازه داده اند،ایشان حاکم شرع است ومی تواندولی من باشد." ☺️
باباکه دیدمسئله جدی است گفت:"حالا چراپس فردا؟ماآبرو داریم" 🙈
گفتم:"ماتصمیم مان را گرفته ایم،البته اگرشمارضایت بدهیدو سایه تان برسرماباشد من خیلی خوشحال ترم."☺️
باباگفت:"آخرشما بایدآمادگی داشته باشید."
گفتم:"من آمادگی دارم،کاملاً."💪
🔷🧕نمی دانم این همه قاطعیت وشجاعت راازکجا آورده بودم!من داشتم ازهمه امورِ اعتباری،ازچیزهایی که برای همه مهم ترین بودمی گذشتم.
البته آن موقع نمی فهمیدم!اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم!فقط می دیدم که"مصطفی"
بزرگ است،لطیف است وعاشقِ اهل بیت(ع)ومن هم به همه این هاعشق می ورزیدم...💚
بابا گفت:"خب اگرحرف شمااین است حرفی نیست،من مانع نمی شوم."☺️
باورم نمی شدبابا به این سادگی قبول کرده باشد.
حالاچطورباید به"مصطفی"خبر می دادم؟
نکندمجبورشوداز حرفش برگردد!
نکندتاپس فردا پشیمان شود!"مصطفی"کجاست؟
این طرف وآن طرف،شهرودهات راگشت تابالاخره "مصطفی" راپیداکرد،گفت:"فرداعقداست،پدرم کوتاه آمد."😎
"مصطفی" باورش نمی شد!مگرخودش باورش می شد! 😍👇
الان که به آن روزهافکرمی کند می بیندآدمی که ازدواج آن هارا درست کرد اونبود،اصلاًکارآدم وآدمه ها نبود،کارِ خدا بود و دستِ خدا...
بی هوا خندید...😅
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
_______
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 9⃣ #قسمت_نهم 🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فر
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 0⃣1⃣ #قسمت_دهم
😢🧕به پدرم گفتم:"جشن نمیخواهم؛فقط فامیلِ نزدیک
عمو،دایی و...وپدرم گفت:"هرکاری خودتان می خواهید بکنید."☺️
صبحِ روزی که بعدازظهرش عقدبود،آماده شدم که بروم دبیرستان برایِ تدریس📚، مادرم بامن صحبت نمی کرد،عصبانی بود. 😫
خواهرم پرسید:"کجا می روید؟گفتم:مدرسه.
گفت:"شماالان بایدبروی برای آرایش، و خودتان را آراسته کنید."😅
گفتم:"من بروم؟🙄
رفتم مدرسه آن جا همه می گفتند:"شماچراآمده اید؟من تعجب کردم!😧
گفتم:"چرانیایم؟"مصطفی"مراهمینطورمی خواهد."😍
🔷"مصطفی"آن جا کسی رانداشت وازطرفِ او،دامادِ اقای صدر،خانواده وخواهرانش وسیدغروی آمده بودند. ☺️
ازاقوامِ خودم خیلی ها نیامدند،همه شان مخالف بودندو ناراحت.😔
خواهرم پرسید:"لباس چی می خواهی بپوشی؟گفتم:"لباس زیاد دارم"گفت:"بایدلباسِ عقدباشد."
ورفت برایم لباسِ عقدخرید.😌
همه می گفتند دیوانه است،می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلویِ فامیل برود! 😒😏
شایدمن اولین عروس درآن جا بودم که دنبالِ آرایش واین ها نرفتم. 😎
عقدباحضورِ همان تعدادِمعدودی که آمده بودند انجام شد...👌
مهریه ام یک جلدقرآن کریم بودوتعهد از داماد که مرا در راهِ تکامل واهل بیت(ع) واسلام هدایت کند.
اولین عقد در"صور"بود که عروس چنین مهریه ای داشت...یعنی درواقع هیچ وجهی درمهریه اش نداشت،برایِ فامیلم،برایِ مردم این جا عجیب بود...
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
__________
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔷مادرم پرسید:"حالا شمارا کجامی خواهدببرد؟کجاخانه گرفته؟گفتم
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
🔷آن شب با"مصطفی"نرفتم.😔
مادرم آرام شد و دوروز بعدکه بابااز مسافرت آمد جریان رابرایش تعریف کردم.
مادرم تاوقتی که باباآمد همچنان اصرارداشت طلاق بگیرم!😟
بابابه من گفت:"ماطلاق گیری نداریم.درعینِ حال خودتان می خواهید جداشوید الان وقتش است واگرمی خواهید ادامه دهید باهمه این شرایط که..."
گفتم:"بله!من همه این شرایط راپذیرفته ام."☺️
باباگفت:"پس برو.دیگر شمارانبینم ودیگر برایِ مامشکل درست نکنید!"☹️
_چقدر به غاده سخت آمده بوداین حرف،برگشت وبه نیم رخِ"مصطفی"که کنارِ اوراه می رفت نگاه کرد.فکرکرد مصطفی ارزشش رادارد،مصطفی عزیز که باهمه این حرف ها اورا هرزمان که بخواهد به دیدنِ مادر می اورد.باباهم که بیشتر وقت ها مسافرت است...
🔷صدایِ"مصطفی"اورا به خودش آورد:
"امروز دیگرخانه نمی آیم.سعی کن محبت مادرراجلب کنی،اگرحرفی زدند ناراحت نشو،شب می آیم دنبالتان."
آن شب حالِ مادرخیلی بدشد!
"مصطفی"که آمددنبالم،گفتم:مامان حالش بداست،ناراحتم،نمی توانم تنهایش بگذارم."😔
مصطفی آمد ودید مامان چه قدر دردمی کشد...اشک هایش سرازیرشد،دستِ مادرم را می بوسید و می گفت:"دردتان را به من بگویید."
دکترآوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود.
آن وقت ها اسرائیل بینِ بیروت وصور را دائم بمباران می کردو رفت وآمد سخت بود.
مصطفی گفت:"من می برمشان."ومامان راروی دستش بلند کرد.من هم راه افتادم،رفتیم بیروت.
مامان یک هفته دربیمارستان بستری بود
و"مصطفی"سفارش می کرد که:"شماباید کنارِ مادرتان بمانید،تنهایش نگذاریدحتی شب ها."
مامان هروقت بیدارمی شد و می دید"مصطفی" آنجاست می گفت:"شما تنهایید،چراغاده را اینجا گذاشتی؟ببرش! من مراقبِ خودم هستم."
مصطفی می گفت:"نه ایشان باید بالایِ سرتان بماند.من هم تابتوانم می مانم،ودستِ مادرم رابوسید واشک می ریخت."
"مصطفی"خیلی اشک می ریخت...مادرم تعجب می کرد؛شرمنده شده بود ازاین همه محبت
#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
________________
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 🔷آن شب با"مصطفی"نرفتم.😔 مادرم آرام شد و دوروز بعدکه بابااز
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
3⃣1⃣ ⬅️ #قسمت_سیزدهم
مامان که خوب شد وآمدیم خانه،من دو روز دیگرهم پیشِ او ماندم.
یادم هست روزی که"مصطفی"آمد دنبالم،قبل از آنکه ماشین راروشن کند دستِ مراگرفت و بوسید،
می بوسید و همانطور باگریه ازمن تشکرمی کرد!
گفتم:"برایِ چه مصطفی؟"
گفت:"این دستی که به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است وباید آن را بوسید."👌
گفتم:"ازمن تشکرمی کنید؟خب،اینکه من خدمت کردم مادرِ من بود،مادرِ شمانبود،که این همه کارها می کنید."
گفت:"دستی که به مادرش خدمت کندمقدس است وکسی که به مادرش خیرندارد به هیچ کس خیر ندارد...من ازشما ممنونم که بااین همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید..."
گفتم:"مصطفی!بعداز همه این کارها که باشما کردند این ها را می گویی؟"
گفت:"آن کارها که کردند حق داشتند،چون شمارادوست دارند،مرانمی شناسند واین طبیعی است که هرپدر ومادری می خواهند دخترشان راحفظ کنند."
هیچ وقت یادم نرفت که برایِ اواین قدر باارزش بوده که من به مادرخودم خدمت کردم...
🔷بعدازاین جریان مادرم منقلب شد،می گفت:"من اشتباه کردم این حرف را زدم.دیگرحرفم را پس گرفتم.بایدخودش این کارها رابرایِ شما انجام بدهد.چرااین قدر نازش می کنی؟"
"مصطفی"چیزی نگفت،خندید.
غاده به مادرش نگاه کرد.فکرکرد حالا برایِ"مصطفی"بیشترازمن دل می سوزاند!ودلش ازاین فکرغنج رفت.
روزی که"مصطفی" به خواستگاری آمد مامان به اوگفت:"شمامی دانید این دخترکه می خواهید بااوازدواج کنید چطور دختری است؟🤔
اوصبح ها که ازخواب بلندمی شود وقتی رفته که صورتش رابشوید ومسواک بزندکسانی تختش رامرتب کرده اند،لیوانِ شیرش راجلویِ دراتاق آورده اند،شمانمی توانیدبامثلِ این دخترزندگی کنید؛نمی توانید برایش مستخدم بیاورید،اینطور که دراین خانه اش هست...
"مصطفی"خیلی آرام این راگوش دادوگفت:"من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم،اماقول می دهم تا زنده ام وقتی بیدارشد تختش رامرتب کنم ولیوان شیر وقهوه رارویِ سینی بیاورم دم تخت..."😊
#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
_________________
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران 3⃣1⃣ ⬅️ #قسمت_سیزدهم مامان که خوب شد وآمدیم خانه،من دو روز دیگرهم پیشِ او ماندم.
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
4⃣1⃣ ⬅️ #قسمت_چهاردهم
مامان همیشه فکرمی کرد"مصطفی"بعداز ازدواج کارهای آن هارا تلافی کند!نگذارد من به آن هاسر بزنم!ولی"مصطفی"جز محبت واحترام کاری نکرد ومن گاهی به نظرم می آمد"مصطفی"سعه ای دارد که می تواند همه عالم را دروجودش جا بدهدوهمه سختی های زندگی مشترکمان درمدرسه جبل عامل را...👇
خانه ما دواتاق بود درخودِ مدرسه،همراه باچهارصد یتیم،به اضافه اینکه آنجا پایگاه سازمان بود،سازمان امل.
ازنظرِظاهر جای زندگی نبود،آرامش نداشت.😔
البته"مصطفی" ومن ازاول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواجِ معمولی نیست.
احساس می کردم شخصیت "مصطفی"همه چیز است.خودم را نزدیک ترین فردبه او می دیدم،وهمه آنهایی که بااو بودندهمین فکر را می کردند.
گاهی به نظرم می آمدهمه عالم درگوشه این مدرسه دراین دو اتاق جمع شده،همه ارزشهایی که یک انسانِ کامل،یک نمونه کوچک از امام علی(ع)می توانست درخودش داشته باشد...
ولی غریب بود"مصطفی"برایِ من که همسرش بودم هرروز یک زاویه از وجودش وروحش روشن می شد واصلا مرامش این بود.خودش راقدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت،یا چیزهایی که مرا کم کم درآن ها جلوبرد...
اگر روزِ اول ازمن می خواست نمی توانستم،ولی ذره ذره بامحبت آن ابعادرا نشان داد.🌱
چیزهایی درمن بود که خودم نمی فهمیدم وچیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیشِ خودم حتی فکرش رابکنم یا بگویم،ولی به"مصطفی"می گفتم.اونزدیکتر ازمن به من بود.
بچه هایِ مدرسه هم همینطور.آن ها با مصطفی احساسِ یگانگی می کردند...
موسسه پایگاه مردم جنوب بود،طوری که وقتی واردآن می شدنداحساسِ آرامش می کردند.
"مصطفی"حتی راضی نبود مدرسه ایتام باشد...
شب ها به چهارطبقه خوابگاه سر میزدو وقتی می آمد گریه می کرد؛می گفت:"مابه جای اینکه کمک کنیم که این ها زیرِ سایه مادرشان بزرگ شوند،پراکنده شده اند،خوابگاه مثلِ زندان است،من تحمل ندارم ببینم این بچه ها درخوابگاه باشند..."
#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
_________
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...