eitaa logo
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
85 دنبال‌کننده
178 عکس
16 ویدیو
0 فایل
کانال هیئت انصارالمحسن در پیامرسان داخلی ایتا برنامه هفتگی دوشنبه ها یک‌ساعت بعد از نماز عشا همراه با سخنرانی و مداحی ارتباط با مدیر◀⬅ @restless92
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 7⃣ قسمت هفتم ظاهرِ "مصطفی" را می دیدند و"مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت.مر
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 8⃣ 🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخواستم برگردم؛اوکه همیشه آن همه لطافت ومحبت داشت برایِ اولین بارخیلی جدی شدوفریادزد که:"اینجا جنگ است،باکسی هم شوخی ندارند!بایدبروید..."😨 من ترسیدم وناراحت شدم.😔خوب نبود،نه اینکه خوب نباشد،اما دستورِنظامی دادبه من ومن انتظارنداشتم! 😞 وقتی خواستم برگردم،جلوآمدوبه استادیوسف حسینی گفت:"شمابرویدمن ایشان را می رسانم." 🔷در راه به"مصطفی"گفتم:فکرمی کردم شما خیلی با لطافتید🌱 تصورش را نمی کردم اینطوربامن برخوردکنید.😔 اوچیزی نگفت تارسیدیم"صیدان"(جایی که من باید منتقل می شدم به ماشینِ استاد یوسف حسینی که به بیروت برگردم)آنجا"مصطفی"ازمن معذرت خواست. شد همان مصطفی ای که می شناختم☺️ گفت:من نمیخواهم شما بی اجازه خانواده تان بیاییدوجنوب بمانید.شمابرگردیدو باآنهاباشید. به هرحال روزهایِ سختی بود،اجازه نمی دادند ازخانه بیرون بروم.کلید ماشین راازمن گرفتند. 😞 هرجامی خواستم بروم برادرم مرا می بردو برمی گرداندتا مبادا بروم مدرسه یا پیِ آقای غروی.😉 بنده خدا سیدغروی بخاطرِازدواجِ من خیلی سختی کشیدند.به او می گفتند:شمادخترمان رابااین آقاآشنا کردید.البته باتمامِ این فشارها من راه هایی پیداکردم و"مصطفی"را می دیدم،اما یک روز گفت:ماشده ایم نقل مردم،فشار زیاداست شما باید یک راه راانتخاب کنیدیا این ور یا آن ور. دیگرقطع اش کنید.این را که گفت بیشترغصه دارشدم.😔 گفتم:"مصطفی اگرمرا رهاکنی می روم آن طرف،توباید دستِ مرابگیری!"🤝 گفت:آخراین وضعیت نمی تواندادامه داشته باشد. 🔷آن شب وقتی رسیدم خانه،پدرومادرم تلویزیون نگاه می کردند.آن راخاموش کردم و بدونِ آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم:بابا!من از بچگی تاحالا که بیست وپنج شش سالم است هیچ وقت شمارا ناراحت نکرده ام،اذیت نکرده ام،ولی برایِ اولین بارمی خواهم از اطاعتِ شما بیرون بیایم وعذرمیخواهم .😟😞 (پدرم فکرمی کردمسئله من با"مصطفی"تمام شده،مدتی بود،حرفش را نمی زدم.)پرسید:"چی شده؟چرا؟بی مقدمه بی آنکه"مصطفی"چیزی بداند،گفتم:"من پس فردا عقد می کنم" هردو خشکشان زد....😶 🧕 ____ ... ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم 🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخ
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 9⃣ 🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فردا توسطِ امام موسی صدراست." 😍 مادرم خیلی عصبانی شدو دادوفریادمی کرد وبرایِ اولین بارمی خواست مرابزند🤭😐 که پدرم دخالت کرد وخیلی آرام پرسید:"عقدشمابا کی؟"🤔 گفتم:"دکترچمران 🧔من خیلی سعی کردم شماراقانع کنم ولی نشد."مصطفی"به من گفت،دیگر نتیجه ای ندارد..."😕 🔷پدرم حرف هایم را گوش دادو همانطور آرام گفت:"من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام،ولی من می بینم این مردبرایِ شما مناسب نیست،فامیلش را نمی شناسیم.من برای حفظ شما نمی خواهم این کارانجام شود."😕😟 🧕گفتم:"به هرحال من تصمیمم را گرفته ام.امام موسی صدر هم اجازه داده اند،ایشان حاکم شرع است ومی تواندولی من باشد." ☺️ باباکه دیدمسئله جدی است گفت:"حالا چراپس فردا؟ماآبرو داریم" 🙈 گفتم:"ماتصمیم مان را گرفته ایم،البته اگرشمارضایت بدهیدو سایه تان برسرماباشد من خیلی خوشحال ترم."☺️ باباگفت:"آخرشما بایدآمادگی داشته باشید." گفتم:"من آمادگی دارم،کاملاً."💪 🔷🧕نمی دانم این همه قاطعیت وشجاعت راازکجا آورده بودم!من داشتم ازهمه امورِ اعتباری،ازچیزهایی که برای همه مهم ترین بودمی گذشتم. البته آن موقع نمی فهمیدم!اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم!فقط می دیدم که"مصطفی" بزرگ است،لطیف است وعاشقِ اهل بیت(ع)ومن هم به همه این هاعشق می ورزیدم...💚 بابا گفت:"خب اگرحرف شمااین است حرفی نیست،من مانع نمی شوم."☺️ باورم نمی شدبابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالاچطورباید به"مصطفی"خبر می دادم؟ نکندمجبورشوداز حرفش برگردد! نکندتاپس فردا پشیمان شود!"مصطفی"کجاست؟ این طرف وآن طرف،شهرودهات راگشت تابالاخره "مصطفی" راپیداکرد،گفت:"فرداعقداست،پدرم کوتاه آمد."😎 "مصطفی" باورش نمی شد!مگرخودش باورش می شد! 😍👇 الان که به آن روزهافکرمی کند می بیندآدمی که ازدواج آن هارا درست کرد اونبود،اصلاًکارآدم وآدمه ها نبود،کارِ خدا بود و دستِ خدا... بی هوا خندید...😅 🧕 ... _______ ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 9⃣ #قسمت_نهم 🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فر
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 0⃣1⃣ 😢🧕به پدرم گفتم:"جشن نمیخواهم؛فقط فامیلِ نزدیک عمو،دایی و...وپدرم گفت:"هرکاری خودتان می خواهید بکنید."☺️ صبحِ روزی که بعدازظهرش عقدبود،آماده شدم که بروم دبیرستان برایِ تدریس📚، مادرم بامن صحبت نمی کرد،عصبانی بود. 😫 خواهرم پرسید:"کجا می روید؟گفتم:مدرسه. گفت:"شماالان بایدبروی برای آرایش، و خودتان را آراسته کنید."😅 گفتم:"من بروم؟🙄 رفتم مدرسه آن جا همه می گفتند:"شماچراآمده اید؟من تعجب کردم!😧 گفتم:"چرانیایم؟"مصطفی"مراهمینطورمی خواهد."😍 🔷"مصطفی"آن جا کسی رانداشت وازطرفِ او،دامادِ اقای صدر،خانواده وخواهرانش وسیدغروی آمده بودند. ☺️ ازاقوامِ خودم خیلی ها نیامدند،همه شان مخالف بودندو ناراحت.😔 خواهرم پرسید:"لباس چی می خواهی بپوشی؟گفتم:"لباس زیاد دارم"گفت:"بایدلباسِ عقدباشد." ورفت برایم لباسِ عقدخرید.😌 همه می گفتند دیوانه است،می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلویِ فامیل برود! 😒😏 شایدمن اولین عروس درآن جا بودم که دنبالِ آرایش واین ها نرفتم. 😎 عقدباحضورِ همان تعدادِمعدودی که آمده بودند انجام شد...👌 مهریه ام یک جلدقرآن کریم بودوتعهد از داماد که مرا در راهِ تکامل واهل بیت(ع) واسلام هدایت کند. اولین عقد در"صور"بود که عروس چنین مهریه ای داشت...یعنی درواقع هیچ وجهی درمهریه اش نداشت،برایِ فامیلم،برایِ مردم این جا عجیب بود... 🧕 ... __________ ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 😢🧕به پدرم گفتم:"جشن نمیخواهم؛فقط فامیلِ نزدیک عمو،دایی و...وپد
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 1⃣1⃣ 🔷مادرم پرسید:"حالا شمارا کجامی خواهدببرد؟کجاخانه گرفته؟گفتم:"می خواهم بروم موسسه با بچه ها..."😄 مادرم آنجارا دید،فقط یک اتاق بودباچندصندوقِ میوه به جای تخت.گفت:"آخروعاقبتِ دخترمن باید اینطور باشد؟شماآیا معلول بودید،دست نداشتید،چشم نداشتید که خودتان رابه این روز انداختید؟"😒 ولی من دراین وادی ها نبودم،همان جا همانطور که بود،همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت:"من برایتان وسیله می خرم،طوری که کسی ازفامیل ومردم نفهمند."🙈 (آخردرلبنان بدمی دانند دخترچیزی ببردخانه داماد،جهیزیه ببرد،می گویندفامیل دخترپول داده اند که دخترشان راببرند...)😳 🔷من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد،می خواستیم همانطورزندگی کنیم...👌 یک روز عصرکه"مصطفی"آمده بوددیدنم گفت:"اینجا دیگرچیکارداری؟وسایلت رابردار برویم خانه ی خودمان." گفتم:"چشم" مسواک وشانه و...برداشتم وبه مادرم گفتم:"من دارم می روم.گفت:"کجا؟گفتم خانه شوهرم. به همین سادگی می خواستم بروم خانه مصطفی. اصلا متوجه نبودم مسائل اعتبار را، مادرم فکر کرد شوخی میکنم من اما ادامه دادم:"فردا می ایم باقی وسایلم را می برم." مادرم عصبانی شد،فریادزدسرِ مصطفی که:"تو دخترم رادیوانه کردی!تودخترم راجادو کردی؛تو... بعدیک حالتِ شوک به اودست دادوافتاد روی زمین... "مصطفی"آمد وبغلش کردوبوسیدش؛مادرهمانطور دست وپایش می لرزیدوشوکه شده بود که چی دارد می گذرد!😑 من هم دنبال او دست پاچه!😑 مادرم گفت:دخترم رادیوانه کردی!همین الان طلاقش بده دخترم راجادو که کردی آزادکن. حرف هایی که می زد دستِ خودش نبودخودِ ماهم شوکه شده بودیم انتظارِ چنین حالتی راازمادرم نداشتیم. "مصطفی"هرچه می خواست آرامش کند بدترمی شدو دوباره شروع می کرد! بالاخره مصطفی گفت:"باشدمن طلاقش می دهم."😟 مادرم گفت:"همین الان" مصطفی گفت:همین الان طلاقش می دهم...! مادرم انگارکه باورش نشده باش پرسید:"قول می دهی؟ مصطفی گفت:"قول می دهم الان طلاقش بدهم،به یک شرط" من خیلی ترسیدم،داشت به طلاق می کشید!مادرم حالش بدبود."مصطفی"گفت:به شرطی که خود ایشان بگویدطلاقش می دهم.من نمیخواهم اینطور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من وگفت:"بگوطلاق می خواهم" گفتم:"باشه مامان!فردامی روم طلاق گیرم."😔 ________________ ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔷مادرم پرسید:"حالا شمارا کجامی خواهدببرد؟کجاخانه گرفته؟گفتم
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 2⃣1⃣ 🔷آن شب با"مصطفی"نرفتم.😔 مادرم آرام شد و دوروز بعدکه بابااز مسافرت آمد جریان رابرایش تعریف کردم. مادرم تاوقتی که باباآمد همچنان اصرارداشت طلاق بگیرم!😟 بابابه من گفت:"ماطلاق گیری نداریم.درعینِ حال خودتان می خواهید جداشوید الان وقتش است واگرمی خواهید ادامه دهید باهمه این شرایط که..." گفتم:"بله!من همه این شرایط راپذیرفته ام."☺️ باباگفت:"پس برو.دیگر شمارانبینم ودیگر برایِ مامشکل درست نکنید!"☹️ _چقدر به غاده سخت آمده بوداین حرف،برگشت وبه نیم رخِ"مصطفی"که کنارِ اوراه می رفت نگاه کرد.فکرکرد مصطفی ارزشش رادارد،مصطفی عزیز که باهمه این حرف ها اورا هرزمان که بخواهد به دیدنِ مادر می اورد.باباهم که بیشتر وقت ها مسافرت است... 🔷صدایِ"مصطفی"اورا به خودش آورد: "امروز دیگرخانه نمی آیم.سعی کن محبت مادرراجلب کنی،اگرحرفی زدند ناراحت نشو،شب می آیم دنبالتان." آن شب حالِ مادرخیلی بدشد! "مصطفی"که آمددنبالم،گفتم:مامان حالش بداست،ناراحتم،نمی توانم تنهایش بگذارم."😔 مصطفی آمد ودید مامان چه قدر دردمی کشد...اشک هایش سرازیرشد،دستِ مادرم را می بوسید و می گفت:"دردتان را به من بگویید." دکترآوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بینِ بیروت وصور را دائم بمباران می کردو رفت وآمد سخت بود. مصطفی گفت:"من می برمشان."ومامان راروی دستش بلند کرد.من هم راه افتادم،رفتیم بیروت. مامان یک هفته دربیمارستان بستری بود و"مصطفی"سفارش می کرد که:"شماباید کنارِ مادرتان بمانید،تنهایش نگذاریدحتی شب ها." مامان هروقت بیدارمی شد و می دید"مصطفی" آنجاست می گفت:"شما تنهایید،چراغاده را اینجا گذاشتی؟ببرش! من مراقبِ خودم هستم." مصطفی می گفت:"نه ایشان باید بالایِ سرتان بماند.من هم تابتوانم می مانم،ودستِ مادرم رابوسید واشک می ریخت." "مصطفی"خیلی اشک می ریخت...مادرم تعجب می کرد؛شرمنده شده بود ازاین همه محبت ... ________________ ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 🔷آن شب با"مصطفی"نرفتم.😔 مادرم آرام شد و دوروز بعدکه بابااز
🧔 #"چِ"_مثل_چمران 3⃣1⃣ ⬅️ مامان که خوب شد وآمدیم خانه،من دو روز دیگرهم پیشِ او ماندم. یادم هست روزی که"مصطفی"آمد دنبالم،قبل از آنکه ماشین راروشن کند دستِ مراگرفت و بوسید، می بوسید و همانطور باگریه ازمن تشکرمی کرد! گفتم:"برایِ چه مصطفی؟" گفت:"این دستی که به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است وباید آن را بوسید."👌 گفتم:"ازمن تشکرمی کنید؟خب،اینکه من خدمت کردم مادرِ من بود،مادرِ شمانبود،که این همه کارها می کنید." گفت:"دستی که به مادرش خدمت کندمقدس است وکسی که به مادرش خیرندارد به هیچ کس خیر ندارد...من ازشما ممنونم که بااین همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید..." گفتم:"مصطفی!بعداز همه این کارها که باشما کردند این ها را می گویی؟" گفت:"آن کارها که کردند حق داشتند،چون شمارادوست دارند،مرانمی شناسند واین طبیعی است که هرپدر ومادری می خواهند دخترشان راحفظ کنند." هیچ وقت یادم نرفت که برایِ اواین قدر باارزش بوده که من به مادرخودم خدمت کردم... 🔷بعدازاین جریان مادرم منقلب شد،می گفت:"من اشتباه کردم این حرف را زدم.دیگرحرفم را پس گرفتم.بایدخودش این کارها رابرایِ شما انجام بدهد.چرااین قدر نازش می کنی؟" "مصطفی"چیزی نگفت،خندید. غاده به مادرش نگاه کرد.فکرکرد حالا برایِ"مصطفی"بیشترازمن دل می سوزاند!ودلش ازاین فکرغنج رفت. روزی که"مصطفی" به خواستگاری آمد مامان به اوگفت:"شمامی دانید این دخترکه می خواهید بااوازدواج کنید چطور دختری است؟🤔 اوصبح ها که ازخواب بلندمی شود وقتی رفته که صورتش رابشوید ومسواک بزندکسانی تختش رامرتب کرده اند،لیوانِ شیرش راجلویِ دراتاق آورده اند،شمانمی توانیدبامثلِ این دخترزندگی کنید؛نمی توانید برایش مستخدم بیاورید،اینطور که دراین خانه اش هست... "مصطفی"خیلی آرام این راگوش دادوگفت:"من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم،اماقول می دهم تا زنده ام وقتی بیدارشد تختش رامرتب کنم ولیوان شیر وقهوه رارویِ سینی بیاورم دم تخت..."😊 ... _________________ ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران 3⃣1⃣ ⬅️ #قسمت_سیزدهم مامان که خوب شد وآمدیم خانه،من دو روز دیگرهم پیشِ او ماندم.
🧔 #"چِ"_مثل_چمران 4⃣1⃣ ⬅️ مامان همیشه فکرمی کرد"مصطفی"بعداز ازدواج کارهای آن هارا تلافی کند!نگذارد من به آن هاسر بزنم!ولی"مصطفی"جز محبت واحترام کاری نکرد ومن گاهی به نظرم می آمد"مصطفی"سعه ای دارد که می تواند همه عالم را دروجودش جا بدهدوهمه سختی های زندگی مشترکمان درمدرسه جبل عامل را...👇 خانه ما دواتاق بود درخودِ مدرسه،همراه باچهارصد یتیم،به اضافه اینکه آنجا پایگاه سازمان بود،سازمان امل. ازنظرِظاهر جای زندگی نبود،آرامش نداشت.😔 البته"مصطفی" ومن ازاول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواجِ معمولی نیست. احساس می کردم شخصیت "مصطفی"همه چیز است.خودم را نزدیک ترین فردبه او می دیدم،وهمه آنهایی که بااو بودندهمین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آمدهمه عالم درگوشه این مدرسه دراین دو اتاق جمع شده،همه ارزشهایی که یک انسانِ کامل،یک نمونه کوچک از امام علی(ع)می توانست درخودش داشته باشد... ولی غریب بود"مصطفی"برایِ من که همسرش بودم هرروز یک زاویه از وجودش وروحش روشن می شد واصلا مرامش این بود.خودش راقدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت،یا چیزهایی که مرا کم کم درآن ها جلوبرد... اگر روزِ اول ازمن می خواست نمی توانستم،ولی ذره ذره بامحبت آن ابعادرا نشان داد.🌱 چیزهایی درمن بود که خودم نمی فهمیدم وچیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیشِ خودم حتی فکرش رابکنم یا بگویم،ولی به"مصطفی"می گفتم.اونزدیکتر ازمن به من بود. بچه هایِ مدرسه هم همینطور.آن ها با مصطفی احساسِ یگانگی می کردند... موسسه پایگاه مردم جنوب بود،طوری که وقتی واردآن می شدنداحساسِ آرامش می کردند. "مصطفی"حتی راضی نبود مدرسه ایتام باشد... شب ها به چهارطبقه خوابگاه سر میزدو وقتی می آمد گریه می کرد؛می‌ گفت:"مابه جای اینکه کمک کنیم که این ها زیرِ سایه مادرشان بزرگ شوند،پراکنده شده اند،خوابگاه مثلِ زندان است،من تحمل ندارم ببینم این بچه ها درخوابگاه باشند..." ... _________ ... 👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇 @hansarolmohsen_ardakan ...