#نهج_البلاغه_خوانی
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠(حارث بن حوت نزد امام آمد و گفت: آيا چنين پنداری كه من اصحاب جمل را گمراه می دانم؟ چنين نيست، امام فرمود:) ای حارث تو زير پای خود را ديدی، اما به پيرامونت نگاه نكردی، پس سرگردان شدی، تو حق را نشناختي تا بدانی اهل حق چه كسانی می باشند؟ و باطل را نيز نشناختی تا باطل گرايان را بشناسی. (حارث گفت من و سعيد بن مالك، و عبدالله بن عمر، از جنگ كنار می رويم، امام فرمود:) همانا سعيد و عبدالله بن عمر، نه حق را ياری كردند، و نه باطل را خوار ساختند.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت262
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 5⃣ قسمت پنجم بارِ دوم که دیدمش برایِ کار در موسسه آمادگی کامل داشتم.کم کم آشن
🧔 #"چِ"_مثل _چمران
⬅️ 6⃣ قسمت ششم
😡 "تو دیوانه شده ای؟این مردبیست سال ازتو بزرگتراست! ایرانی ست! همیشه تویِ جنگ است!پول ندارد! همرنگِ ما نیست! حتی شناسنامه ندارد!"
راوی: سرش راگرفت بینِ دستهایش وچشم هایش رابست. چرا ناگهان همه آنقدر شبیه هم شده بودند؟انگارآن حرف ها متنِ یک نمایشنامه بودکه همه حفظ بودندچرا او!
مادرش،پدرش،فامیل،حتی دوستانش...
کاش مادربزرگ اینجابود، اگربود"غاده"غمی نداشت. مادربزرگ به حرفش گوش می داد. دردش را میفهمید.
👵 یادِآن قصه افتاد...قصه که نه،حکایتِ زندگی مادربزرگ درآن سال هایی که باشوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد.
جوانی سُنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک روزِ عاشورا می آید برایِ خواستگاری، عقد و... مادربزرگ دلگیرمی شود و خواستگار را رد می کند.
🧓 اماپدربزرگ که چندان اهلِ این حرف ها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی کند؛ یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرفِ مرز "بصور".
🧕مادربزرگ پوشیه می زد، 🏴مجلسِ امام حسین(ع)در خانه اش به پا می کرد و دعاهایِ زیادی از حفظ داشت. او"غاده" را زیر پر و بالش گرفت. دعاها را یادش داد و الان اگر "مصطفی" را می دید که چطور زیارتِ عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که "غاده" عاشقِ آن است در او عجین شده، در ازدواج آنها تردید نمی کرد...
❤️ و بیشتر از همه، همین مرا به"مصطفی" جلب کرد."عشقِ او به ولایت"...
من همیشه می نوشتم که هنوز دریایِ سرخ، هر ذره ازخاکِ جبل عامل،صدایِ ابوذر را به من می رساند.
این صدا در وجودم بود، حس می کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد! "مصطفی"این دست بود وقتی او آمد انگار سلمان آمد. سلمان منا اهل البیت.
او میتوانست دستِ مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بیرون بکشد...قانع نمی شدم که مثلِ میلیون ها مردم ازدواج کنم،زندگی کنم و...
دنبالِ مردی مثلِ"مصطفی"می گشتم، یک روحِ بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر و مادرم نمی آمد، آنها درعالمِ دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه.
ظاهرِ"مصطفی"را می دیدند و "مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت، مردی که پول ندارد ،خانه ندارد، هیچ و...آنها اینها را می دیدند. اصلا جامعه لبنان اینطور بود وهنوز هم هست...
🧕خاطرات "غاده" همسر شهید چمران
_______
#ادامه_دارد...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
#نهج_البلاغه_خوانی
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 و درود خدا بر او فرمودند : همنشين پادشاه، شيرسواری را ماند كه ديگران حسرت منزلت او را دارند، ولی خود می داند كه در جای خطرناكی قرار گرفته است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت263
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل _چمران ⬅️ 6⃣ قسمت ششم 😡 "تو دیوانه شده ای؟این مردبیست سال ازتو بزرگتراست! ایرانی ست! ه
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 7⃣ قسمت هفتم
ظاهرِ "مصطفی" را می دیدند و"مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت.مردی که پول ندارد،خانه ندارد،هیچ...
آنهااین را می دیدند،اصلاجامعه لبنان اینطوربود، هنوزم هست.
⚜ ارزشِ آدم ها به ظاهرِ پولشان هست! به کسی احترام می گذارند که لباسِ شیک بپوشد و اگر دکتر است، باید حتما ماشینِ مدل بالا زیرِ پایش باشد. روحِ انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند.
با همه یِ اینها "مصطفی" از طریقِ سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد، گفتند: "نه" آقایِ صدر دخالت کرد و گفتند: "من ضامنِ ایشانم. اگر دخترم بزرگ می بود، دخترم را تقدیمشان می کردم." این حرف البته آنها راتحتِ تاثیر قرار داد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرفِ خودم را...
تصمیم گرفته بودم به هرقیمتی که شده با"مصطفی" ازدواج کنم. فکرکردم درنهایت با اجازه آقایِ صدر که حاکمِ شرع است عقد می کنیم، اما "مصطفی" مخالف بود، اصرارداشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادر جاری شود.
می گفت: "سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلبِ پدر و مادرتان ناراحت باشد"
با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلویِ پدر و مادرم کوتاه می آمد.
وسواس داشت که آنها هیچ جور دراین قضیه آزار نبیند.
💣روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند، من هم بیروت بودم اما "مصطفی" جنوب مانده بود بابچه ها، و من که به همه شان علاقه مند بودم نتوانستم صبرکنم؛رفتم مجلسِ شیعیان پیشِ امام موسی صدرسراغِ"مصطفی" و بچه ها را گرفتم. آقایِ صدر نامه ای دادند وگفتند: "باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید" با استاد یوسف حسینی زیرِ توپ وخمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه، گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجاست.
خیلی گشتیم ودکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم.
تعجب کرد،انتظارِ دیدنِ مرا نداشت.
🧒بچه ها درسختی بودند،بمب وخمپاره،وضعیتِ خطرناک بود.
"مصطفی"نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که برسانیم به آقایِ صدر.
گفتم:"نمی روم، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم."
🧕خاطرات "غاده" همسر شهیدچمران
___________
#ادامه_دارد...
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
فرارسیدن ماه غم اهل بیت(ع) و محرم حسینی تسلیت باد.
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
#نهج_البلاغه_خوانی
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 و درود خدا بر او فرمودند : با بازماندگان ديگران نيكی كنيد، تا حرمت بازماندگان شما را نگاه دارند.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت264
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 7⃣ قسمت هفتم ظاهرِ "مصطفی" را می دیدند و"مصطفی" از مالِ دنیا هیچ چیز نداشت.مر
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم
🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخواستم برگردم؛اوکه همیشه آن همه لطافت ومحبت داشت برایِ اولین بارخیلی جدی شدوفریادزد که:"اینجا جنگ است،باکسی هم شوخی ندارند!بایدبروید..."😨
من ترسیدم وناراحت شدم.😔خوب نبود،نه اینکه خوب نباشد،اما دستورِنظامی دادبه من ومن انتظارنداشتم! 😞
وقتی خواستم برگردم،جلوآمدوبه استادیوسف حسینی گفت:"شمابرویدمن ایشان را می رسانم."
🔷در راه به"مصطفی"گفتم:فکرمی کردم شما خیلی با لطافتید🌱 تصورش را نمی کردم اینطوربامن برخوردکنید.😔
اوچیزی نگفت تارسیدیم"صیدان"(جایی که من باید منتقل می شدم به ماشینِ استاد یوسف حسینی که به بیروت برگردم)آنجا"مصطفی"ازمن معذرت خواست. شد همان مصطفی ای که می شناختم☺️
گفت:من نمیخواهم شما بی اجازه خانواده تان بیاییدوجنوب بمانید.شمابرگردیدو باآنهاباشید.
به هرحال روزهایِ سختی بود،اجازه نمی دادند ازخانه بیرون بروم.کلید ماشین راازمن گرفتند. 😞
هرجامی خواستم بروم برادرم مرا می بردو برمی گرداندتا مبادا بروم مدرسه یا پیِ آقای غروی.😉
بنده خدا سیدغروی بخاطرِازدواجِ من خیلی سختی کشیدند.به او می گفتند:شمادخترمان رابااین آقاآشنا کردید.البته باتمامِ این فشارها من راه هایی پیداکردم و"مصطفی"را می دیدم،اما یک روز گفت:ماشده ایم نقل مردم،فشار زیاداست شما باید یک راه راانتخاب کنیدیا این ور یا آن ور.
دیگرقطع اش کنید.این را که گفت بیشترغصه دارشدم.😔
گفتم:"مصطفی اگرمرا رهاکنی می روم آن طرف،توباید دستِ مرابگیری!"🤝
گفت:آخراین وضعیت نمی تواندادامه داشته باشد.
🔷آن شب وقتی رسیدم خانه،پدرومادرم تلویزیون نگاه می کردند.آن راخاموش کردم و بدونِ آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم:بابا!من از بچگی تاحالا که بیست وپنج شش سالم است هیچ وقت شمارا ناراحت نکرده ام،اذیت نکرده ام،ولی برایِ اولین بارمی خواهم از اطاعتِ شما بیرون بیایم وعذرمیخواهم .😟😞
(پدرم فکرمی کردمسئله من با"مصطفی"تمام شده،مدتی بود،حرفش را نمی زدم.)پرسید:"چی شده؟چرا؟بی مقدمه بی آنکه"مصطفی"چیزی بداند،گفتم:"من پس فردا عقد می کنم"
هردو خشکشان زد....😶
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
____
#ادامه_دارد...
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
#نهج_البلاغه_خوانی
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 (شخصی از امام خواست تا ايمان را توصيف كند)و درود خدا بر او فرمود: فردا نزد من بيا تا در جمع پاسخ گويم، كه اگر تو گفتارم را فراموش كنی ديگری آن را در خاطرش سپارد، زيرا گفتار چونان شكار رمنده است، يكی آن را به دست آورد، و ديگری آن را از دست می دهد
(پاسخ امام در حكمت ۳۱ آمد كه ايمان را بر چهار شعبه تقسيم كرد.)
📒 #نهج_البلاغه #حکمت266
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 8⃣ #قسمت_هشتم 🔷"مصطفی"اصرار داشت که نه،شمابایدهرچه زودتربرگردی بیروت ومن نمیخ
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 9⃣ #قسمت_نهم
🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فردا توسطِ امام موسی صدراست." 😍
مادرم خیلی عصبانی شدو دادوفریادمی کرد وبرایِ اولین بارمی خواست مرابزند🤭😐 که پدرم دخالت کرد وخیلی آرام پرسید:"عقدشمابا کی؟"🤔
گفتم:"دکترچمران 🧔من خیلی سعی کردم شماراقانع کنم ولی نشد."مصطفی"به من گفت،دیگر نتیجه ای ندارد..."😕
🔷پدرم حرف هایم را گوش دادو همانطور آرام گفت:"من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام،ولی من می بینم این مردبرایِ شما مناسب نیست،فامیلش را نمی شناسیم.من برای حفظ شما نمی خواهم این کارانجام شود."😕😟
🧕گفتم:"به هرحال من تصمیمم را گرفته ام.امام موسی صدر هم اجازه داده اند،ایشان حاکم شرع است ومی تواندولی من باشد." ☺️
باباکه دیدمسئله جدی است گفت:"حالا چراپس فردا؟ماآبرو داریم" 🙈
گفتم:"ماتصمیم مان را گرفته ایم،البته اگرشمارضایت بدهیدو سایه تان برسرماباشد من خیلی خوشحال ترم."☺️
باباگفت:"آخرشما بایدآمادگی داشته باشید."
گفتم:"من آمادگی دارم،کاملاً."💪
🔷🧕نمی دانم این همه قاطعیت وشجاعت راازکجا آورده بودم!من داشتم ازهمه امورِ اعتباری،ازچیزهایی که برای همه مهم ترین بودمی گذشتم.
البته آن موقع نمی فهمیدم!اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم!فقط می دیدم که"مصطفی"
بزرگ است،لطیف است وعاشقِ اهل بیت(ع)ومن هم به همه این هاعشق می ورزیدم...💚
بابا گفت:"خب اگرحرف شمااین است حرفی نیست،من مانع نمی شوم."☺️
باورم نمی شدبابا به این سادگی قبول کرده باشد.
حالاچطورباید به"مصطفی"خبر می دادم؟
نکندمجبورشوداز حرفش برگردد!
نکندتاپس فردا پشیمان شود!"مصطفی"کجاست؟
این طرف وآن طرف،شهرودهات راگشت تابالاخره "مصطفی" راپیداکرد،گفت:"فرداعقداست،پدرم کوتاه آمد."😎
"مصطفی" باورش نمی شد!مگرخودش باورش می شد! 😍👇
الان که به آن روزهافکرمی کند می بیندآدمی که ازدواج آن هارا درست کرد اونبود،اصلاًکارآدم وآدمه ها نبود،کارِ خدا بود و دستِ خدا...
بی هوا خندید...😅
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
_______
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
#نهج_البلاغه_خوانی
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 و درود خدا بر او فرمودند : گفتار حكيمان اگر درست باشد درمان، و اگر نادرست، درد جان است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت265
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
#شعر_عاشورایی
#حضرت_قاسم علیهالسلام
#غزل
🔹حسینی شدن🔹
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
دستخطی حسنی داشت که ثابت میکرد
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!
جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...
تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...
📝 #ایوب_پرندآور
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...
هیئت انصارالمحسن(ع) اردکان
🧔 #"چِ"_مثل_چمران ⬅️ 9⃣ #قسمت_نهم 🔷ادامه دادم:"من تصمیم گرفتم با"مصطفی"ازدواج کنم،عقدمان هم پس فر
🧔 #"چِ"_مثل_چمران
⬅️ 0⃣1⃣ #قسمت_دهم
😢🧕به پدرم گفتم:"جشن نمیخواهم؛فقط فامیلِ نزدیک
عمو،دایی و...وپدرم گفت:"هرکاری خودتان می خواهید بکنید."☺️
صبحِ روزی که بعدازظهرش عقدبود،آماده شدم که بروم دبیرستان برایِ تدریس📚، مادرم بامن صحبت نمی کرد،عصبانی بود. 😫
خواهرم پرسید:"کجا می روید؟گفتم:مدرسه.
گفت:"شماالان بایدبروی برای آرایش، و خودتان را آراسته کنید."😅
گفتم:"من بروم؟🙄
رفتم مدرسه آن جا همه می گفتند:"شماچراآمده اید؟من تعجب کردم!😧
گفتم:"چرانیایم؟"مصطفی"مراهمینطورمی خواهد."😍
🔷"مصطفی"آن جا کسی رانداشت وازطرفِ او،دامادِ اقای صدر،خانواده وخواهرانش وسیدغروی آمده بودند. ☺️
ازاقوامِ خودم خیلی ها نیامدند،همه شان مخالف بودندو ناراحت.😔
خواهرم پرسید:"لباس چی می خواهی بپوشی؟گفتم:"لباس زیاد دارم"گفت:"بایدلباسِ عقدباشد."
ورفت برایم لباسِ عقدخرید.😌
همه می گفتند دیوانه است،می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلویِ فامیل برود! 😒😏
شایدمن اولین عروس درآن جا بودم که دنبالِ آرایش واین ها نرفتم. 😎
عقدباحضورِ همان تعدادِمعدودی که آمده بودند انجام شد...👌
مهریه ام یک جلدقرآن کریم بودوتعهد از داماد که مرا در راهِ تکامل واهل بیت(ع) واسلام هدایت کند.
اولین عقد در"صور"بود که عروس چنین مهریه ای داشت...یعنی درواقع هیچ وجهی درمهریه اش نداشت،برایِ فامیلم،برایِ مردم این جا عجیب بود...
🧕#خاطرات_غاده_همسر_شهید_چمران
#ادامه_دارد...
__________
#باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود...
👥 کانال هیئت انصارالمحسن(ع) در برنامه های پیامرسان داخلی (گپ ٬ آیگپ ٬ بله ٬ سروش و ایتا)👇
@hansarolmohsen_ardakan
#انتشار_دهید...