eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 رسید به نگاه ترسیده من دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت همه از جاشون پاشدن و پشت یر هک از حسینیه بیرون رفتن بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم تو دلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم. بغض کرده بودم. من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت: فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم از حسینیه خارج شدیم چند تا برگه دست محمد بود با چفیه سبز و مشکی دو گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود قدمایی به شکا دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسما رو خوند وقتی از بودن همه مطمئن شد رفت تو اتوبوس سفیده اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا فقط من و بابام و چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه. بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری چیزی نگفتم. سکوت کرد و منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه. دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم :همراهم هست بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد و به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن :هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم محمد کنارم بود و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسی و خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد ___ یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت. ریحانه گفت +بیا جاهامونو عوض کنیم _نه نه نمیخاد تو بشین سر جات +خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم. نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده. برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت. نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش. بغضم گرفته بود اون حتی نمیخواست من کنارش باشم. هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم. از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل. بهـ قلم🖊 💚و💙
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. _ریحانه جان. میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم. ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت +هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم. از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم. نمیدونم.... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم.... وجودم یخ زده بود. حس میکردم میلرزم از سرما. میخواستم به خوزم مسلط باشم. چشمامو بستم سعی کردم بخوابم..... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم. به دور و برم نگاه کردم. اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود. دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم. ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب. تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود. از نگاهم روشو برگردوند سمتم. میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم. بیخیال شدم و سرمو چرخوندم دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم. به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود. بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان. نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد. ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین؟ +به ساعت نگاه کردی؟ _ببخشید .مامان +جانم _من خیلی سردمه . +سوییشرتتو پوشیدی؟ _اره . +بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. _اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم +گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟ از ریحانه یه چیزی بگیر. این همه ادم هست اونجا. گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم. دلم نمیومد بیدارش کنم. نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم. __ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد . دقت کردم. صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد . چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم. ساعت ۳ بود. خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده. خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد . سرمو از زیر چادر در اوردم یه چیزی روم بود. دادمش کنار و بهش خیره شدم. پالتو بود ... چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم. یه پالتوی مردونه بود. عه... پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم. همونی که لاش قرآن گذاشتم. چسبوندمش به بینیم و بوش کردم بوی عطر خودش بود. ولی! ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره! یعنی میشه؟وای خدایا! از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم. با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم. محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت . یعنی محمد ؟! مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟ به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟! یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد.. فکرا رو از سرم بیرون کردم شاید پالتوی آدم دیگه ای بود. اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟ یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟ من دارم خواب میبینم؟ پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ... _ محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم. نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم. برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن . ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده. جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم. دلم براش سوخت. اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود. فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده. چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود. دلم سوخت به حالش. ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید. داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت +ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟ خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟ ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم. خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم . بهـ قلم🖊 💚و💙
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ ‍ 🇮🇷مـدارڪــ دانشگاهے شهــــدا ‍مدرڪـهاے دانشـگاهیشان را نادیدہ گرفتند ، رفتند تا مـن و تــو مـدرڪ دانشــگاهیمان را با نشــان وطـن تحویل بگیریم ... (دڪتراے فیزیڪ و پلاسما از دانشگاہ ڪالیفرنیا) (رتبه 106 علوم انسانے حقوق قضایـے دانشگاہ تهران) (رتبہ 4 دانشگاہ شیراز تجربـے) (رتبه 1 شیمے دانشگاہ صنعتے شریف) (رتبہ اول ڪنڪور پزشڪے سال64) ️ یادمان باشد ! چہ ڪســانے را از دست دادیــم ... تا چہ چـیزهـایے بدست بیاوریـم ... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌺آداب قبـــل از خواب🌺 🌸قبل از خواب وضــــو بگیریم 👈 ثواب شب زنده داری 🌺تلاوت آیة الکرسی 🌺تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هم قبل خواب بسیار سفارش شده : 🌸ﺧﺘـــــﻢ کردن قرآن با خواندن سه بار سوره توحید. 🌺ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿــــــﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم: ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻ‌َﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ 🌺 ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم : ُ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ. 🌺ﺣـــــﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤـــﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭیم: ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻ‌ﺍِﻟﻪَﺍِﻻ‌َّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ. 🌸تلاوت 👈معوذتین (سوره ناس و فلق) 🌺آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح 🔹 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف 🌺سوره ى تكاثر ایمنـی از عذاب قبر 🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ🔹حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ🔹 كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ🔹 لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ🔹 ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ🔹 ثُمَّ لَتُسْأَلُونَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ 🌺ثواب ۳ بار تلاوت👇 برابر با خواندن ۱۰۰۰رکعت نماز یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ 🌺پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند. (مجمع البیان؛ ج 2/421) 🔹{آل عمران آیه «۱۸»} : 🔹شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚بســــــم الله الرحــــــمن الرحـــــــیم💚 🩸روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 📌اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 📌اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ ❤️ ❤️✋سلام علی آل یاسین 🌷السلام علی الشمس الظّلام وبدر التّمام آقاترین سکوت، مرا غرق نور کن مارا قرین منت و لطف حضور کن وقتی گناه کنج دلم سبز می شود آقا شفاعت این ناصبور کن می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن. ☀️اللّهم عجَّل لولیّک الفرج والعافیّة والنّصر 💚💚💚 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
❤️ شهید بهروز مرادی در اول دی ماه ۱۳۳۵ در خرمشهر و در خانواده ای اصفهانی متولد شد. تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر با شهید محمد جهان آرا همکلاس بود. پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد. بهروز به همراه سایر بچه های خرمشهر در جریان پیروزی انقلاب و بعد از آن در برابر جنگ تجزیه‌ داخلی فعالیت می کند و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه می رود. آنچنان که از میان خاطرات خرمشهر بر می آید بهروز را می توان جزء نفراتی دانست که تا آخرین لحظات در برابر سقوط خرمشهر مقاومت می کنند. او در سال ۱۳۶۴ در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد ۱۳۶۷ در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد. بهروز می گفت: «جمعیت خرمشهر سی و شش میلیون نفر است.» او فرزند خرمشهر بودکه نامش در کنارهمه بچه های خرمشهر به یادمان می آورد که روزی روزگاری قرار بود برای ایرانی ها نباشد. این شهیدهنرمندآثار ماندگاری داردکه اکنون ثبت آثارملی شده است. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
شهید «بهروز مرادی» خالق اثر هنرمندانه "به خوش آمدید جمعیت ۳۶ملیون نفر" درباره‌ی سقوط خرمشهر چنین می‌نویسد: اگر ما عُرضه این را نداشته باشیم که یک شهر را آزاد کنیم، شهری که خانه و زندگی ما در آن است و سال‌ها در آن جا رشد کرده و بزرگ شده‌ایم و مردم با هم پیوندها داشته و زندگی‌ها کرده‌اند، مطمئناً نمی‌توانیم «بیت‌المقدس» را آزاد کنیم. هدف اصلی ما آزادی بیت‌المقدس است. ما می‌خواهیم عراق را نجات بدهیم به یمن برویم و آن جا را نجات بدهیم لبنان را می‌خواهیم آزاد کنیم. اگر ما شهر کوچکی مثل خرمشهر را نتوانیم آزاد کنیم، چطور می‌خواهیم دیگر کشورهای اسلامی را آزاد بکنیم؟ این‌ها میدان‌های آزمایشی است که خدا برای ما قرار داده است اگر ما در این میدان پیروز شدیم، در میدان‌های بزرگ‌تر بعدی هم می‌توانیم پیروز شویم. لشکری که آمده و شهر را گرفته و می‌خواهد دیگر شهرهای ما را هم بگیرد، در عمل ثابت کرده که ترسو و بزدل هم هست. بزدلی دشمن را بچه‌های خرمشهری در ۳۵ روز مقاومت به خود عراقی‌ها هم ثابت کردند. دشمن آمده است که بماند. این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است. بدون شرم نوشته‌اند: «ما آمده‌ایم بمانیم»، اما بچه‌های خرمشهری به دشمن ثابت خواهند کرد که ترسو و بزدل‌تر از آن است که بتواند در مقابل ما مقاومت کند. قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم کرد. روزی که همین روزهاست و زیاد دور نیست. خرمشهر! آغوش بازکن! فرزندانت در راه‌اند. ۲۳ فروردین ۱۳۶۱ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
امروز به بركت وجود امام عزيز هوشايرى ملت و رزمندگان ما بيشتر از آن است كه دشمن با توسل به حيله هاى زنگ زده و ابزارهاى از كار افتاده و بچه گانه بتواند گونى بر سر ما بكشد. كوتاه كنم كه وقت تنگ است و عمليات هم ساعاتى ديگر شروع مى شود و خدا مى داند چه خواهد شد هم او كه مى گويد اليس صبح بقريب آيا صبح پيروزى نزديك است . ما به اين پيروزى (پبح) معتقديم زيرا خدا خود وعده آن را به ما داده است . ان تنصروالله ينصركم و يثبت اقدامك شرط پيروزى ثابت قدمى در برابر همه مشكلات است و ما با استقامت و صبر در مقابل اين مشكلات است كه آزمايش مى شويم ما اميداوريم كه همه در نزد خداى بزرگ سرافراز از اين آزمايش الهى بيرون آئيم . و انقلاب خو را به صاحب حقيقى او آقا امام زمان تحويل دهيم . عزيزان من فراوش نكنيد كه براى پيروزى بهايى بس گران بايد پرداخت زيرا پيروزى را توى سينى نگذاشته اند كه دو دستى بخواهند با ما تحويل دهند. پس كسب پيروزى همت مى خواهد. والسلام بهروز مرادى منطقه عملياتى كربلاى 5 - شلمچه - خرمشهر دشمن امروز صلح را گدايى مى كند؛ وصیت نامه شهید بهروز مرادی قهدریجانی