❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم....
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم....
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما.
میخواستم به خوزم مسلط باشم.
چشمامو بستم سعی کردم بخوابم.....
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود.
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم.
بیخیال شدم و سرمو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود.
بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم
به مامان.
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
__
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_صد
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
هیچ وقت ،تمامی ندارد حمید مثل همیشه مادرش را که دید، پیشانیش را بوسید به اصرار عمه شام را هم همانجا ،ماندیم، تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند
حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را، گوش کرد حمید همه سخنرانی های آقا را کامل گوش می داد هر کدام را هم که نمی رسید بعدا از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یادداشت می کرد برای همه سخنرانیها همین روال را داشت هر کجا پای سخنرانی می نشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت وقتهایی که دفترچه همراهش نبود از کوچکترین کاغذ ممكن مثل فیشهای خرید استفاده می کرد بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سربازهایش استفاده می کرد
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم خورشت را شب می گذاشتم برنج را هم اول صبح با این برنامه ریزی غذای ما هر روز ،حاضر بود این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم ناهار یا شام را حتماً غذای خورشتی بار می گذاشتم مثلاً اگر ظهر کتلت یا ماکارونی
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_نه
شال گردن بوی روزهای باران خورده را می داد که تلفنم زنگ زد.
اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_ هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_ اول سلام!
_ بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟
_ فرودگاه!
_ کجا می ری؟
_ بگم جیغ و داد راه نمی ندازی؟
_ بگو آقا مصطفی، قلبم اومد تو گلوم!
_ عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_ میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_ کاش الان اونجا بودم عزیز!
_ که چی بشه؟
_ آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_ لذت می بری زجر بکشم؟
_ بس کن سمیه! چرا فکر می کنی من دل ندارم؟ خیال می کنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلندتر گریه کردم. انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_ خداحافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بودی.
سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند.
کجا می رفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت.
کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند.
فقط مامان می گفت: ((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))
اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمی کرد، چه می گفتی چه نمی گفتی.
تازه اگر از قبل می دانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم.
از سفر شمال آمدم. فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی.
چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت، اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد.
به دکتر گفتم: ((پدرش ماموریته. می تونه علت بیماریش همین باشه؟))
گفت: ((چرا که نه؟ ولی باهاش مدارا کنین.))
او را می بردم خرید، پارک، شهربازی، اما فاطمه فقط تو را می خواست، مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند، حالی که خراب بود و او که جیغ می زد و گریه می کرد.
گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد.
کافی بود به دلش راه نیایم، ساعت ها گریه می کرد، جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند، برایش چادر خرید.
از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه می کردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند. دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم: ((شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!))
گفتی: ((می خوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_نه
شال گردن بوی روزهای باران خورده را می داد که تلفنم زنگ زد.
اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_ هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_ اول سلام!
_ بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟
_ فرودگاه!
_ کجا می ری؟
_ بگم جیغ و داد راه نمی ندازی؟
_ بگو آقا مصطفی، قلبم اومد تو گلوم!
_ عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_ میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_ کاش الان اونجا بودم عزیز!
_ که چی بشه؟
_ آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_ لذت می بری زجر بکشم؟
_ بس کن سمیه! چرا فکر می کنی من دل ندارم؟ خیال می کنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلندتر گریه کردم. انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_ خداحافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بودی.
سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند.
کجا می رفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت.
کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند.
فقط مامان می گفت: ((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))
اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمی کرد، چه می گفتی چه نمی گفتی.
تازه اگر از قبل می دانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم.
از سفر شمال آمدم. فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی.
چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت، اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد.
به دکتر گفتم: ((پدرش ماموریته. می تونه علت بیماریش همین باشه؟))
گفت: ((چرا که نه؟ ولی باهاش مدارا کنین.))
او را می بردم خرید، پارک، شهربازی، اما فاطمه فقط تو را می خواست، مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند، حالی که خراب بود و او که جیغ می زد و گریه می کرد.
گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد.
کافی بود به دلش راه نیایم، ساعت ها گریه می کرد، جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند، برایش چادر خرید.
از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه می کردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند. دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم: ((شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!))
گفتی: ((می خوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran