eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 کجاست؟ سراغ تو رو می گرفتن». حمید گفت: «آره واقعاً محبت ،دارن ما رو مثل دختر و پسر خودشون می بینن بعد هم پرسید راستی خانوم من نبودم اجاره رو دادی؟»، :گفتم قرار اجاره ما که دهم هر ،ماهه حمید گفت: چون دوست دارم خوش حساب باشیم اجاره رو چند روز زودتر بدیم بهتره یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون رو به موقع بدیم بعد از غذا کمی استراحت کرد بیدار که شد گفت :این چند وقت نبودم دلم برای گلزار شهدا تنگ شده» گفتم: «اگر خسته نیستی پاشو بریم چون منم این چند وقت نشده که برم»، لباس پوشیدیم و راه ،افتادیم چون هوا سرد بود موتور ،نبردیم به گلزار شهدا که رسیدیم سر مزار شهید حسین پور چند تا خانم ایستاده ،بودند، حمید جلوتر نیامد گفتم: ما که نمی دونیم اون خانما، کی هستن، مثل بقيه بریم جلو فاتحه بخونیم، گفت :نه خانوم ،،شاید اون خانما از اعضای خانواده شهید باشن بخوان چند دقیقه ای خلوت کنن ما جلو بریم معذب میشن،از همین در ورودی گلزار شما نیت بکنی اون شهید خودش ما رو می بینه نیازی نیست حتماً بریم سر مزار ،یا دست بذاریم روی سنگ شهید، آن موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم، ولی بعدها خيلى خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم از گلزار شهدا رفتیم خانه عمه، دلتنگی ها و نگرانی های یک مادر 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
شال گردن بوی روزهای باران خورده را می داد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود. _ هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟ _ اول سلام! _ بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟ _ فرودگاه! _ کجا می ری؟ _ بگم جیغ و داد راه نمی ندازی؟ _ بگو آقا مصطفی، قلبم اومد تو گلوم! _ عراق! گلوله های کاموا را چنگ زدم. _ میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟ _ رشته ای بر گردنم افکنده دوست! زدم زیر گریه. _ کاش الان اونجا بودم عزیز! _ که چی بشه؟ _ آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی! _ لذت می بری زجر بکشم؟ _ بس کن سمیه! چرا فکر می کنی من دل ندارم؟ خیال می کنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ بلندتر گریه کردم. انگار همه مسافرها متوجه شده بودند. _ خداحافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش! گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بودی. سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند. کجا می رفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی. ((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.)) این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان می گفت: ((کاش قبل رفتنش بگه و بره!)) اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمی کرد، چه می گفتی چه نمی گفتی. تازه اگر از قبل می دانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم. از سفر شمال آمدم. فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی. چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت، اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد. به دکتر گفتم: ((پدرش ماموریته. می تونه علت بیماریش همین باشه؟)) گفت: ((چرا که نه؟ ولی باهاش مدارا کنین.)) او را می بردم خرید، پارک، شهربازی، اما فاطمه فقط تو را می خواست، مثل دلِ من. پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند، حالی که خراب بود و او که جیغ می زد و گریه می کرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم، ساعت ها گریه می کرد، جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او. روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند، برایش چادر خرید. از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه می کردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند. یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند. دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم. وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم: ((شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!)) گفتی: ((می خوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟)) ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
شال گردن بوی روزهای باران خورده را می داد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود. _ هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟ _ اول سلام! _ بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟ _ فرودگاه! _ کجا می ری؟ _ بگم جیغ و داد راه نمی ندازی؟ _ بگو آقا مصطفی، قلبم اومد تو گلوم! _ عراق! گلوله های کاموا را چنگ زدم. _ میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟ _ رشته ای بر گردنم افکنده دوست! زدم زیر گریه. _ کاش الان اونجا بودم عزیز! _ که چی بشه؟ _ آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی! _ لذت می بری زجر بکشم؟ _ بس کن سمیه! چرا فکر می کنی من دل ندارم؟ خیال می کنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ بلندتر گریه کردم. انگار همه مسافرها متوجه شده بودند. _ خداحافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش! گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بودی. سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند. کجا می رفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی. ((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.)) این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان می گفت: ((کاش قبل رفتنش بگه و بره!)) اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمی کرد، چه می گفتی چه نمی گفتی. تازه اگر از قبل می دانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم. از سفر شمال آمدم. فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی. چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت، اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد. به دکتر گفتم: ((پدرش ماموریته. می تونه علت بیماریش همین باشه؟)) گفت: ((چرا که نه؟ ولی باهاش مدارا کنین.)) او را می بردم خرید، پارک، شهربازی، اما فاطمه فقط تو را می خواست، مثل دلِ من. پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند، حالی که خراب بود و او که جیغ می زد و گریه می کرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم، ساعت ها گریه می کرد، جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او. روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند، برایش چادر خرید. از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه می کردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند. یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند. دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم. وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم: ((شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!)) گفتی: ((می خوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟)) ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran