eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
😁😁 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🔺پارسال تو ایران اونی که سطل آشغال محله شونو فتح کرده بود قهرمان می‌ساختن ازش! 👆 ولی قهرمان واقعی اونیه که بهترین تانک دشمن رو اینطوری فتح میکنه ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔸️وصیت من به تمام راهیان شهادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق وظهور ولی خدا امام زمان(عج). ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
ای از شهيـدی كه با خدا نقد معامله كرد ...🌷🕊 ✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله بود که شهید شد. این بچه 16 ساله در خود نوشته بود:  «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزه اش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد.😭😭 خاطره از حمید داودآبادی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا الله....!!! این جیغ؛ بانگ جرس است، تا کسی از قافله انسانیت جا نماند... این جیغ؛ نفخ صور است تا مردگانی که بی غیرتی را روی دو پا حمل می‌کنند بیدار شوند... این جیغ؛ سوت پایان است برای هر کسی که شنید و کاری نکرد...😭😭😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 بود و خواب بود. کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده ،بود به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سروکارش با سیم های جنگی زمخت و کابل های فشار قوی بود معمولاً بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد وقتی خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم، همان طور که خواب بود کف پا و دستهایش را کرم زدم و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر ،شود آن قدر خسته بود که متوجه نشد. از کرم زدن خوشش نمی آمد همیشه می گفت «کرم برای مرد نیست کرم مرد باید گل باشه»، با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دستها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود. کمی که گذشت بیدار شد کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد گفت: «اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم:« حتماً فرزانه یادش رفته والا تبریک می گفت»، امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم تا چشمش به کیک افتاد اول یک تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت:« مثلاً ما به این کیک دست نزدیم، حالا عکس بگیر!». 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید، از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلاً انگار نه انگار اینها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بینند ما هم داخل اتاق در مورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا ،آورد چادر خیلی کثیف شده ،بود به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم روی موتور حمید بلند بلند ذکر می،گفت صدای «حسین حسین» گفتنش را دوست داشتم به حمید گفتم: «آرومتر ذکر ،بگو، این وقت شب کسی می شنوه»، گفت «اشکال نداره بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه، موتور سواری که یه کار مباح حساب ،میشه نه واجبه نه مکروه بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن برا جفتمون. خانه که رسیدم هر دو تا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حميد روی اوپن و گفتم: «عزیزم فردا داری می ری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم، یه وقت خانمش نیازش میشه»، صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت:« همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 آماده می کنن، سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری»، خندیدم و گفتم:« تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمی ری حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که می دونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی»، به ساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد گفتم:« همش چند دقیقه وقت داريا، الآن سرويستون می ره ،حمید ،حواست کجاست» ،گفت:« حواسم هست ،خانوم، امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه ،نمی رم به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!» متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید ،رفتم به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجونها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از قبل می شد. 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 موقع خداحافظی گفتم:« حالا که با سرویس نمی ری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی»، گفت:« تو خودت می خوای بری دانشگاه، چتر رو تو ،ببر، من خیس بشم مشکلی نداره، اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی». آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم، حسابی ضعف کرده بودم ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد رنگ سالاد که کاملا زرد بود تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود! به حمیدگفتم :«من این سالاد رو نمی خورم ! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد، باید بگی چرا این شکلی شده»، سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود، آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست می کرد ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد. حميد وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ،ماجرا گفت:« اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه!» خلاصه همه سرویس ادویه را داخل 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
سلام بر آن‌هایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم. 🌷🌷🌷🌷سلام خدا بر شهداء ***شهداء دعا داشتند؛ ادعا نداشتند نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند حیا داشتند؛ ریا نداشتند رسم داشتند؛ اسم نداشتند ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._