eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 آماده می کنن، سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری»، خندیدم و گفتم:« تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمی ری حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که می دونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی»، به ساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد گفتم:« همش چند دقیقه وقت داريا، الآن سرويستون می ره ،حمید ،حواست کجاست» ،گفت:« حواسم هست ،خانوم، امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه ،نمی رم به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!» متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید ،رفتم به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجونها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از قبل می شد. 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_ یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟ _ اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم! _ ولی من باز دکتر دیگری میرم! _ موافقم! رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی. _ عزیز نگران نباشی ها! _ چطور؟ _مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره! _ چه شرطی؟ _ خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی! _ یعنی چه؟ _ خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.)) گفتم: ((نمی خوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت: ((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.)) به گریه افتادم. _ حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه! نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!)) این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود. آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت می خواهد برود نمایشگاه بهاره؟)) خواب آلود چشم هایت را بازکردی: ((با تو تا اون سر دنیام میام!)) ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran