eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: جراحت پيشاني ام دوباره سر باز کرد و جريان گرم خون را روي صورتم حس کردم. 🦋 از تصور زجرکُش شدن حيدر در درياي درد دست و پا ميزدم و دلم ميخواست من جاي او جان بدهم. همه به آشپزخانه ريخته و خيال ميکردند سرم اينجا شکسته و نميدانستند دلم در هم شکسته و اين خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاري شده است. عصر، عشق حيدر با من بود که اين زخم حريفم نشد و حالا شاهد زجرکشيدن عشقم بودم که همين پيشاني شکسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزهداري، حجم خوني که از دست ميدادم و وحشت عدنان کارم را طوري ساخت که راهي درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلي ديگر براي مجروحين شهر هم جا نداشت. گوشه حياط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتي ميرفتند تا براي خونريزي زخم پيشاني ام مرهمي پيدا کنند و من ميديدم درمانگاه قيامت شده است. در حياط بيمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا ميکردند. پارگي پهلوي رزمنده اي را بدون بيهوشي بخيه ميزدند، ميگفتند داروي بيهوشي تمام شده و او از شدت درد و خونريزي خودش از هوش رفت. دختربچه اي در حمله خمپاره اي، پايش قطع شده بود و در حياط درمانگاه روي دست پدرش و مقابل چشم پرستاري که نميدانست با اين جراحت چه کند، جان داد. صداي ممتد موتور برق، لامپي که تنها روشنايي حياط بود، گرماي هوا و درماندگي مردم، عين روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله هاي حيدرپَرپَر ميزد که بالاخره عمو پرستار مردي را با خودش آورد. نخ و سوزنبخيه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پيشانيام برد، زن عمو اعتراض کرد : سِر نميکني؟ و همين يک جمله کافي بود تا آتشفشان خشمش فوران کند : نميبيني وضعيت رو؟ ترکش رو بدون بيهوشي درميارن! نه داروي سر ي داريم نه بيهوشي! و در برابر چشمان مردمي که از غوغايش به سمتش چرخيده بودند، فرياد زد : آمريکا واسه سنجار و اربيل با هواپيما کمک ميفرسته! چرا واسه ما نميفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدميم! يکي از فرماندهان شهر پاي ديوار روي زمين نشسته و منتظر مداواي رفيقش بود که با ناراحتي صدا بلند کرد : دولت از آمريکا تقاضاي کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سليماني تو آمرلي باشه، کمک نميکنه! بايد ايرانيها برن تا آمريکا کمک کنه! و با پوزخندي عصبي نتيجه گرفت : ميخوان حاج قاسم بره تا آمرلي رو درسته قورت بدن! پرستار نخ و سوزني که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعايش باشد و با عصبانيت اعتراض کرد :هميني که الان تو درمانگاه پيدا ميشه کار حاج قاسمِ! اما آمريکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا ميکنه! از لرزش صدايش پيدا بود ديدن درد مردم جان به لبش کرده و کاري از دستش برنمي آمد که دوباره به سمت من چرخيد و با خشمي که از چشمانش مي- باريد، بخيه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پيشانيام بهانه خوبي بود که به ياد ناله هاي مظلومانه حيدر ضجه بزنم و بي واهمه گريه کنم. به چه کسي ميشد از اين درد شکايت کنم؟ به عمو و زن عمو ميتوانستم بگويم فرزندشان غريبانه در حال جان دادن است يا به خواهرانش؟ حليه که دلشوره عباس و غصه يوسف برايش بس بود و ميدانستم نه از عباس که از هيچکس کاري براي نجات حيدر برنمي آيد. بخيه زخمم تمام شد و من دردي جز غربت حيدر نداشتم که در دلم خون ميخوردم و از چشمانم خون ميباريدم. ميدانستم بوي خون اين دل پاره رسوايم ميکند که از همه فرارميکردم و تنها در بستر زار ميزدم. از همين راه دور، بي آنکه ببينم حس ميکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را مي- شنيدم که دوباره نغمه غم از گوشي بلند شد. عدنان امشب کاري جز کشتن من و حيدر نداشت که پيام داده بود : گفتم شايد دلت بخواد واسه آخرين بار ببينيش! و بلافاصله فيلمي فرستاد. انگشتانم مثل تکه اي يخ شده و جرأت نميکردم فيلم را باز کنم که ميدانستم اين فيلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم ميخواست ببينم حيدرم هنوز نفس ميکشد و ميدانستم اين نفس کشيدن برايش چه زجري دارد که آرزوي خلاصي و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشيد. انگشتم ديگر بي تاب شده بود، بي اختيار صفحه گوشي را لمس کرد و تصويري ديدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک ميزدم بلکه جريان زندگي به نگاهم برگردد و ديدم حيدر با پهلو روي زمين افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهايش به هم بسته و حتي چشمان زيبايش را بسته بودند. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 را دستمال کشیدم فاطمه سر به سرم میگذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت می کرد، حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم ولی تمام حواسم به حرفهایی که داخل پذیرایی ردو بدل میشد عمه گفت: «داداش حالا که جواب آزمایش اومده اگر اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم» تا صحبت حلقه شد نگاهم به انگشت دست چپم افتاد احساسی عجیبی داشتم حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش گذارد به سراغم آمده بود. وقتی موضوع مهریه مطرح شد پدرم گفت: «نظر فرزانه روی سیصد تاست پدر حمید نظر خاصی ،نداشت گفت: «به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت میدانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگترها حرفی بزند، دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد گفت: «توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداشها یا آبجیها مهریشون اکثراً صد و چهارده تا سکه است سیصد تا خیلی زیاده اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه ،باشه ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه». 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._