فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد رفت و آمدها بیشتر شده بود، آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: «دخترم اگر بحث مهریه شد چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم نداشتم گفتم «هر چی شما صلاح بدونید ،بابا پدرم خندید و :گفت: «مهریه حق خودته، نظری نداریم، دختر باید تعیین کننده مهریه باشه، کمی مکث کردم و :گفتم پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه است پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: «هر چی نظر تو باشه ولی به نظرم زیاده»، میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها ،شدم گفتم: «پس میگیم سیصد تا ولی دیگه چونه نزنن پدرم خندید و :گفت مهریه رو کی داده کی
گرفته!».
جلوی خنده ام را به زور گرفتم نگاههای پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعتها با او همبازی شود صحبت از مهریه و عروسی میکند
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم اولین باری نبود که مهمان داشتیم ولی من استرس زیادی داشتم چندین بار چاقوها و بشقابها
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._