فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خانم نتیجه رو فهمیدن ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه خانم دکتر :گفت خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه باید هم سر دربیاره از این چیزها امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید
حمید در پوستش نمیگنجید ولی کنار خانم دکتر نمی توانست احساسش را ابراز کند از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
چشمهای حمید عجیب میخندید به من :گفت: «خدا رو شکر دیگه تموم شد راحت شدیم چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم: «نه هنوز تموم نشده فکر کنم به آزمایش دیگه هم باید بدیم، کلاس ضمن آزمایش باید بریم اینها برای عقد لازمه
حمید که سر از پا نمیشناخت :گفت نه بابا لازم نیست همین جواب آزمایش رو بدیم ،کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن شانه هایم را بالا انداختم و :گفتم «نمی دونم شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!»
0000
قديمها که کوچک بودم یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی میکردم ولی بعد که بزرگتر شدم و به سن تكليف رسیدم خجالت می کشیدم و کمتر میرفتم حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد، ولی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تنها مسجد آبادی
#قسمت_بیست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
عبدالحسین ساکت شد چشم هاش خیس اشک بود آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی،بود خودش آمده بود خونه ی ما.»
تنها مسجد آبادی
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سال ها پیش آن وقت ها هنوز شانزده هفده سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ی ،خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بود " 1 ".
می دانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارند مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم.
پاورقی
و البته از این اخلاص و ،پاکی چیزهای زیادی هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادی می خواند با وجوداینکه نه پیشنمازی داشتیم و نه نماز جماعتی بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._