فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
میریم سراغ زندگی خودمون به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم ما که نمیتونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم، به اینجا که میرسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره می شد، دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم این دو روز خیلی کند و سخت ،گذشت به ساعت نگاه کردم، دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب ،بیندازم، زودتر این ساعتها بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب
آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد بعد از یک احوال پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم هر بار دونفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم نمیدانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم، استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم ولی ته چشمهای هر دوی ما اضطراب موج میزد برگه نتیجه را که گرفت به من نشان داد، به حمید خاصی موج گفتم: «بعداً باید به ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم» حمید گفت: «شما دعا کن مشکلی نباشه به جای به ناهار ۱۰ تا
ناهار میدم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_بیست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را
بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا الله خوبه؟»
گفتم: « آره، برای چی؟»
گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود. گفتم:« چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه خونه بی اجاره»
گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل.....
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمدپیش او،گفت:«
این خونه که دربستی هست ازشما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی چرا می خوای بری؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.»
قبول نکرد پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم
فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می.مانست هر کس می دیدش، می گفت: «ماشاءالله این چقدر
خوشگله.»
صورتش روشن بود و جذاب یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم. پرسیدم:« شما چرا برای این بچه ناراحتی؟»
سعی کرد گریه کردنش را .نبینم گفت:« هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._