فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سی_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
سر سفره که نشست گفت:« آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!» ،دلم خیلی گرفت گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار می کرد آشپزخانه دور سرم می چرخید با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»گفت :«کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه», گفتم:«قرار گذاشتیم
هر کجا که تونستی زنگ بزنی من هر روز منتظر تماست می مونم».
کنارش نشستم خودش لقمه درست می کرد و به من می داد برق خاصی در نگاهش بود گفتم:«حمید به حرم حضرت زینب(س) رسیدی ویژه منو دعا کن»، گفت: «چشم،عزیزم، اونجا که برسم حتماً به خانوم می گم که همسرم خیلی همراهم بود،می گم که فرزانه پای زندگی و ایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم ،بایستم، می گم وقت هایی که چشمات خيس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعيف نشه».
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است، سریع حاضر شد، یک لباس سفید با راه راه آبی همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمیدگفتم:« کاش می شد با خودت گوشی ببری
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._