eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
: داماد طلبه 😇 با شنیدن این جمله چشماش پرید😳 ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود😖 ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم 💭... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم😣 ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😪 ... بالاخره خوابم برد😴 اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی😇 نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم😐 ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره😌 ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم💭 تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم📞 ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟😯 ... ما اون شب شیرینی خوردیم😈 ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد🕑، سر و کله پدرم👨 پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد 😍... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: با تهمتي که حیدربه عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده وحالا با خيال راحت ميخنديد. 🦋 ✨چين و چروک صورت عمو هم از خنده پُرشده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشينم. پاورچين برگشتم و سرجايم کنار حليه، همسر عباس نشستم. زن عمو به دخترانش زينب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حليه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن يوسف به اتاق رفتند. حيدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهايش که با چشمانش ميخنديد. واقعاً نميفهميدم چه خبر است، در سکوتي ساختگي سرم را پايين انداخته و در دلم غوغايي بود که عمو با مهرباني شروع کرد : نرجس جان! ما چند روزي ميشه ميخوايم باهات صحبت کنيم، ولي حيدر قبول نميکنه. ميگه الان وقتش نيس. اما حالا من اين شربت رو به فال نيک ميگيرم و اين روزهاي خوب ماه رجب و تولد اميرالمؤمنين عليه السلام رو از دست نميدم! حرفهاي عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به ميهماني چشمان حيدر برد و ديدم نگاه او هم در ايوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پيوند نگاهمان چند لحظه بيشتر طول نکشيد و هر دو با شرمي شيرين سر به زير انداختيم. هنوز عمو چيزي نگفته بود اما من از همين نگاه، راز فرياد آن روز حيدر، قهر اين چند روز و نگاه و خنده هاي امشبش را يکجا فهميدم که دلم لرزيد. ✨ديگرصحبتهاي عمو و شيرين زبانيهاي زن عمو را در هاله اي از هيجان مي-شنيدم که تصوير نگاه عاشقانه حيدر لحظه اي از برابر چشمانم کنار نمي-رفت. حالا ميفهميدم آن نگاهي که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه اي بود که براي اولين بار حيدر به پايم ريخت. خواستگاري عمو چند دقيقه بيشتر طول نکشيد و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنيم. در خلوتي که پيش آمده بود، سرم را بالا آوردم و ديدم حيدر خجالتي تر از هميشه همچنان سرش پايين است. انگار با برملا شدن احساسش بيشتر از نگاهم خجالت ميکشيد و دستان مردانه اش به نرمي مي لرزيد. ✨موهاي مشکي و کوتاهش هنوز از خيسي شربت ميدرخشيد و پيراهن خيس و سپيدش به شانه اش چسبيده بود که بي اختيار خنده ام گرفت. خنده ام راهرچند زيرلب بود، اما شنيد که سرش را بلند کرد و با مهرباني به رويم لبخند زد. ✨ديگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زير انداختم. تا لحظاتي پيش او برايم همان برادر بزرگتر بود و حالا ميديدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پايش را گم کرده و عاشق شده است. ✨اصلا نميدانستم اين تحول عاشقانه را چگونه تعبير کنم که با لحن گرم و گيرايش صدايم زد : دخترعمو! سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گيراترش، زبانم بند آمد و او بي هيچ مقدمه اي آغاز کرد : چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو ميگرفت و من نميخواستم چيزي بگم. مي-دونستم اگه حرفي بزنم تو خجالت ميکشي. ✨ از اينکه احساسم را مي-فهميد، لبخندي بر لبم نشست و او به آرامي ادامه داد : قبلا از يکي از دوستام شنيده بودم عدنان خيلي به تکريت رفت و آمد داره. اين چند روز بيشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهميدم چند ماهه با يه گروه بعثي تو تکريت ارتباط داره. بهانه خوبي شد تا پيش بابا عذرش رو بخوام. مستقيم نگاهش ميکردم که بعثي بودن عدنان برايم باورکردني نبود و او صادقانه گواهي داد : من دروغ نميگم دخترعمو! حتي اگه اونروز اون بي غيرتي رو ازش نديده بودم، بازم همين بعثي بودنش برام حجت بود که ديگه باهاش کار نکنيم! پس آن پست فطرتي که چند روز پيش راهم را بست و بي شرمانه به حيايم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگين به زير افتاد که صداي آرامش بخش حيدر دوباره در گوشم نشست : دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غيرتم قبول نميکرد حتي يه لحظه جلو چشم اون نامرد باشي، واسه همين سرت داد زدم. کلمات آخرش به قدري خوش آهنگ بود که دلم نيامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و ديدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصير ميخواهد. ✨سپس نگاه مردانه اش پيش چشمانم شکست و با لحني نرم و مهربان نجوا کرد :منو ببخش دخترعمو! از اينکه دير رسيده بودم و تو اونقدر ترسيده بودي، انقدر عصباني شدم که نفهميدم دارم چيکار ميکنم! وقتي گريه ات گرفت، تازه فهميدم چه غلطي کردم! ديگه از اون روز روم نميشد تو چشمات نگاه کنم، خيلي سخته دل کسي رو بشکني که از همه دنيا برات عزیزتره! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل اول: یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
(سند) عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه دوباره بازداشت شده. سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل مي رفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه مي گفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا حساب مي برن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب مي برند. ديگه خسته شده بودم. با خودم گفتم: ديگه الان هفده سالشه ! اما اينطور اذيت مي کنه، واي به حال وقتي که بزرگتر بشه. چند بارمي خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم براش سوخت. ياد يتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعاش کردم.
🎊🎉 🎊 🎉 🌺🌺 زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند. دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم. هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت. باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم. همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت. او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند. بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید. او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت. او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .) جعفر با دیدن جدّیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت. ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی ویلای جناب سرهنگ 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ و به قول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض قیافه روستایی و مظلومی داشتم فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه ها می گشت و می آمد .جلو نزدیک من یکهو ایستاد..،سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی «توأم بروبيرون.» یکی آهسته از پشت سرم گفت: «خوش به حالت! تا از صف برم بیرون دو سه تا جمله دیگر هم از همین دست :شنیدم دیگه افتادی تو ناز و نعمت.» تا آخر خدمتت کیف می کنی... بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه حسابی کنجکاو شده بودم از خود پرسیدم چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها دارن افسوسش رو می خورن؟!» خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن ،همه چهار پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه گفت سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندین ها. باز کنجکاوی ام بیشتر شد برام سؤال شده بود که کجا می خوان ببرن ما رو؟ با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم لوازمم را ریختند تو کیسه ی انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا. همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: کیسه ات رو بردار بیا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._