فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_شصت__و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
می نوشتند «شهیدحمید سیاهکالی»، یا به خاطر شباهتی که چشم های با حیایش به
شهید محمدابراهیم همت داشت او را «حمید همت»، صدا می کردند یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می:گفت:« نمی دونم چه موقعی ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه اگر شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم»، خودش هم که عاشق این کارها بود ولی من می گفتم خیلی زود است، خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم.
بعد از مأموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراقش شروع شد می گفت:« من یا باید برم عراق یا برم ،سوریه، اینجا موندنی نیستم» ،بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت ،باشد ولی ته دلم نمی توانستم قبول کنم ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم.
حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرايع» شيخ صدوق بود کتابی که مدت ها به دنبالش بود تا این که من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود هر صفحه ای که می خواند دستش را زیر محاسنش می برد و چند دقیقه ای به فکر فرومی رفت طول زمستان از بخاری جدا نمی شد به شدت سرمایی
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._