فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_شصت__و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
گفتم: «حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام رو انداختم»، حمید داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت مشغول صحبت با دوستم شدم از همه جا می گفتیم و می شنیدیم حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود با صدای آرام گفت :«حواست باشه تو این حرف ها يوقت غیبت نکنین» با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که :«حواسم هست عزیزم ».از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد سریع بحث را عوض می کرد، دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الآن در جمع ما نبود، می گفت: «باید چند تا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم بزنم به در و دیوار ،خونه تا هر وقت می بینیم یادمون باشه یوقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم».
تلفن را که قطع کردم سفره را انداختم حمید خیلی دیر کرد، قبلاً هم برای بیرون بردن زباله ها چند باری دیر کرده بود در ذهنم سؤال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند ،باشد ولی نپرسیده بودم اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود.
وقتی برگشت پرسیدم:«حمید آشغال ها رو می بری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای؟».
زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت: «راستش به مستمندی معمولا سر کوچه می ایسته، من هر بار از کنارش رد بشم
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._