فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_شصت__و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
یک روزه یا حتی چند ساعته مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد می رفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا می پختیم و آنجا می بردیم آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم، حمید گفت:« «جوجه بگیریم برویم. سنبل آباد»، روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم زمستان ها الموت معمولاً هوا برفی و به شدت سرد است وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود آدم ایستاده قندیل می بست، حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند من و خانم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد به حدی سردمان شده بود که اصلا متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت:« شما دارین چکار می کنین الآن خفه میشین!»، توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود تا چند روز بوی دود می دادیم.
وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم احساس می کردم اگر راه برویم بهتر از این است که یک جا بنشینیم ،داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط می رفتیم حمید و آقا بهرام زیر دلشان را گرفته بودند و می خندیدند کار ما هم شده بود فرار کردن بعد ازناهار، حمید باقی مانده غذاها را
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._