فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_هفده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
کنم توی راه بخورید.»
سریع
آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم، خانه عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر ،خاکی به دوراهی که رسیدیم حمید گفت: «خانوم بیا از مسیر خاکی بریم اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!»، انداخت داخل مسیر ،خاکی دل و روده من بیرون آمد، ولی حمید حس موتور سوارهای مسابقات پرشی را داشت این جنس شیطنتها از بچگی با حمید یکی شده بود وقتی رسیدیم چند دقیقه
لباس هایمان را از گردوخاک پاک کردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه یک ساعتی نشستیم ولی برای شام ،نماندیم موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نایب الزیاره ،باشد خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی ،سیخ ،روغن تنقلات خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده
بودم.
حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود، وسط کارها دیدم صدای خنده اش بلند شد :گفت می دونی همکارم چی پیام داده؟» :گفتم :«بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی» گفت: «من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم ،میارم خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته ،رفیقم جواب داد خوش به حالت همین که خانومم به زور راضی شده من بیام کلاهمو باید بندازم هوا، این که بخواد ناهار بذاره
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هفده
_ لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_ مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟
رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا می روی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمی شد با تو تماس گرفت، نمی شد نامه داد و نمی شد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم می شدم و در کاغذ های صورتی اش می نوشتم.
هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه می کشونمش ایران.
حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت: ((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی.
اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمی تونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_ تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_ با این وضعیت که نمی تونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_ هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را می بردم و می آوردم.
یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد.
به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran