#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
بلند خندید و گفت :
+خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کمآشنا میشی با من!
این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره
آروم گفتم :
_خدا رحم کنه
که شنید و گفت:
+ان شالله
یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم.
به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم.
_آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟
+خسته شدی؟
_یکم
+خب باشه،بشینیم
روی نیمکت نشستیم.
گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم .
محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد.
دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم .
یخورده به محمد نزدیک شدم
برگشتم طرفش و گفتم :
_آقا محمد
سرش و چرخوند سمتم و گفت:
+جان دلم؟
اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت. نتونستمنگاهم و ازش بردارم.
گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت .با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم.از خجالت سرخ شده بودم.گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت :
+آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم.
نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت
دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن.
به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت :
+بستنی بخرم بریزیش روم؟
با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام.
این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم،ناخودآگاه گریه ام گرفت. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم.روی عکس چشم هاش دست کشیدم و تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش می رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیمو چرخوندم.
نشست کنارم و گفت :
+ببینمت
توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد.
_میگم ببینمت !
برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:
+من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟
دوباره خندید
یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم
بستنیمون که تموم شد
محمد گفت:
+بریم؟
بلند شدم و باهم رفتیم.
یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت.
برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:
_آقا محمد، بریم تاب بازی؟
+تاب بازی؟اینجا؟
_آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟
یخورده فکر کرد و بعد گفت:
+ باشه بریم.
با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم.
برگشتم به پشت سرمنگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد.
به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم.چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد:
_آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا
بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد
_محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که.
وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما.
سرعتش بیشتر و بیشترشد
_وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم
صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت.و گفت :
+فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!
تاب ایستاد
_آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم
+عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری.
دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت.سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده.
_ولم کنین لطفا،خفه شدم.
#فاء_دال
#غین_میم
.
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تکیه کلام شیرین مامان فرزانه صدایم کرد، پیراهن را که داد گفت :«دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم، حاج آقا گفتن اگر موافق باشید شما بیاید طبقه بالا ما بیایم طبقه پایین»، موضوع جابجایی را با حمید در میان گذاشتم موافق این تغییر بود، گفت: «از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن، فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت
جابجا بشیم.»
وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هر چیزی که می شد مشغول می کردم که کمتر دل تنگش باشم سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم دل توی دلم نبود، سه روز مسابقات طول کشید دوست داشتم حمید زودتر برگردد، روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت.
نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم لنگ لنگان راه می رفت با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است، دیدن این صحنه آنقدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم، نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود، از همان
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._