#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام و برداشت و دست لرزون و سردم و تو دست گرمش گرفت و حلقه رو برام گذاشت.گرمای دستش حال خوبی و بهم داد.حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد.
همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم.
همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد
سرم کردم
چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم،دست یخ زدم گرم شد.به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم.با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم.
ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد
نگاهش و با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند.نتونستم نگاه خیرش و تاب بیارم.سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید.و دوباره دستم و محکم تو دستش گرفت.آروم کنار هم قدم برمیداشتیم .
حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
+سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
_آره ،عجیبه
+نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه،حرف بزنیم
+خب یچیزی بگو دیگه
_چی بگم ؟
+مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!
به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و
لبخندی رولبم نشست.
همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟
+آره
صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن.
محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم.
با آرامش نمازمون و خوندیم.
نماز که تموم شد کفشم و پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه
محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟
_بقیه کجا رفتن؟
گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد
+محسن،پنج بار زنگ زد
شمارش و گرفت و بهش زنگ زد.
با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم.
بعد چند لحظه گفت :
+سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم
....
عه چه زود!شما میخواین برین؟
....
خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه
....
خندید و گفت :
+محسن!خیلی حرف میزنی.میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت.
به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:
+باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم.
تعجبم بیشتر شد.منظورش و نفهمیده بودم
+عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و...
چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم :
_وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟
با خنده گفت:
_فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبم و گزیدم و گفتم :
_ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟
+خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟
_بله؟
+مجبور نیستی من و جمع ببندی ها!
جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم :
_راستی آقا محسن گفت کجان ؟
+رفتن هتل واسه شام.
_ما هم میریم هتل؟
+نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:
+بریمشهربازی ؟
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟
+آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستم و گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده.
فکرم و بلند گفتم:
_ وای باورم نمیشه !
+چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟
_راستش و بگم ؟
+همیشه راستش و بگو
_خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
+این بده یا خوب؟
_خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...!
#فاء_دال
#غین_میم
.
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
بود یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه پیراهن را درست کند.
بعد از ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم نتوانستم نه بیاورم بعد از چند روز دوری قدم زدن کنار حمید آن هم در روزهای آخر تابستان واقعاً دل نشین بود یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند، صدای خش خش برگ ها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم دو تا بستنی بزرگ گرفت، در واقع هر دو بستنی را برای خودش سفارش داد چون من معمولاً همان دو سه قاشق اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را می زد برای همین بقیه بستنی را به حمید می دادم اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم، از قاشق های پنجم ششم به بعد هر قاشقی که بر می داشتم حمید با چشمهایش قاشق را دنبال می کرد وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد فهمید این بار نقشه اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است، گفت :«تا ته خوردی؟ دلتو نزد؟ یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟» با خنده گفتم:« ببخش عزیزم، مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت الآن که برگشتم پیشت اشتهام باز شده این بار دلم خواست تا آخر بخورم»، لبخند زد، بلند شد
و برای خودش دوباره سفارش بستنی داد!
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._