فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_صد_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
داشتیم برای شب خورشت می گذاشتم یا برعکس اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم گاهی اوقات که کار من طول می کشید حمید دو سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم با هم سر یک سفره غذا بخوریم
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح هم بعد از ظهر کلاس داشتم برای ناهار به خانه بر می گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه بر می گشتم آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم غذا را گرم کردم و سفره را چیدم همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم حمید خیلی دیر کرده بود تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر ،می رسد ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید ،رسید دستها و لباسهایش خونی شده بود تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد سریع :گفت نترس خانوم چیزیم نشده تا با چشمهای خودم ندیده بودم باورم نمی شد گفتم پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت گفت: با موتور داشتم از محل کار بر می گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین، زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خیلی
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_یک
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی می ریختم.
برایت دلنوشته می نوشتم و رد اشک هایم را به جا می گذاشتم.
می خواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب.
از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (علیه اسلام) بود.
هرروز چند بار پشت هم زنگ می زدم آنجا.
یکبار گفتی: ((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ می زنه خیلی بی قراری می کنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم: ((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. با هم دوست شدیم.
تو می خواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم.
هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف می زدیم، این هم صحبتی ها آراممان می کرد.
روزی زنگ زدی: ((آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله می کنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran