#قسمت_هشتاد_و_چهار
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت
#فاء_دال
#غین_میم
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_هشتاد_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خیلی خوب بود حمید خیلی همراه بود و اصلا به من سخت نگرفت، تمام سعیش این
بود که من از مراسم راضی باشم همیشه نظرم را میپرسید می گفت اگر این رو دوست نداری یا اینطوری باب میلت نیست بگو عوض کنیم تنها اصرارش بر این بود که در عروسی گناه نباشد، برای غذا کوبیده همراه با سالاد سفارش داده بودیم حساس بود که غذا به اندازه باشد و اسراف نداشته باشیم.
بعد از این که از تالار در آمدیم در خیابانها دور زدیم و سمت خانه راه افتادیم رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند، جلوی ماشین عروس را می گرفتند با دستمال شیشه های ماشین را پاک میکردند و انعام میخواستند میگفتند «داماد» به این خوشتیپی باید به ما انعام بده»، حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام میداد و گاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را میگرفت میگفت صلوات بفرستید و بعد هم میرفت به من :گفت اینها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن یکسره به سر و صورتم دست میکشیدن و موهای منو به هم
زدن
به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه (س) تشکر ،کرد خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت همیشه بعد از هر نماز از کریمه اهل بیت تشکر می کرد که بانی این
وصلت شده است
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._