eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟
: خرید عروسی 🎊🎉 با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... ⁉️ - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید😟 ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است😊 ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم😉 ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...😊 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد😳 ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... 😲 دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد📞 ... هنگ کرده بود😶 ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن 😦... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد😏 ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه 😯... یه مراسم ساده👰 ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم👨 بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت🏃 ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم😃... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨گوشي در دستانم ثابت مانده و نگاهم يخ زده بود که پيامي ديگر فرستاد : من هنوز هر شب خوابتو ميبينم! قسم خوردم تو بيداري تو رو به دست بيارم و ميارم! نگاهم تا آخر پيام نرسيده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستي بازويم را گرفت و جيغم در گلو خفه شد. وحشت زده چرخيدم و در تاريکي اتاق، چهره روشن حيدر را ديدم. ✨ از حالت وحشتزده و جيغي که کشيدم، جا خورد. خنده روي صورتش خشک شد و متعجب پرسيد : چرا ترسيدي عزيزم؟ من که گفتم سر کوچه ام دارم ميام! پيام هوسبازانه عدنان روي گوشي و حيدر مقابلم ايستاده بود و همين کافي بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روي بازويم پايين آورد، فهميد به هم ريخته ام که نگران حالم، عذر خواست : ببخشيد نرجس جان! نميخواستم بترسونمت! با دلواپسي پرسيد : چي شده عزيزم؟ و سوالش به آخر نرسيده، پيامگير گوشي دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد ترديد نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشي در دستم کشيده شد و جان من داشت به لبم ميرسيد که صداي گريه زن عمو فرشته نجاتم شد. ✨ حيدر به سمت در اتاق چرخيد و هر دو ديديم زن عمو ميان حياط روي زمين نشسته و با بيقراري گريه ميکند. عمو هم مقابلش ايستاده و با صدايي آهسته دلداري اش ميداد که حيدر از اتاق بيرون رفت و از روي ايوان صدا بلند کرد : چي شده مامان؟ هنوز بدنم سست بود و به سختي دنبال حيدر به ايوان رفتم که ديدم دخترعموها هم گوشه حياط کِز کرده و بي صدا گريه ميکنند. ✨ ديگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه اي که در حياط برپا شده بود، خشکم زد. ✨عباس هنوز کنار در حياط ايستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدايي گرفته به من و حيدر هم اطلاع داد: موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت! من هنوز گيج خبر بودم که حيدر از پله هاي ايوان پايين دويد و وحشتزده پرسيد : تلعفر چي؟! با شنيدن نام تلعفر تازه ياد فاطمه افتادم. ✨بزرگترين دخترِ عمو که پس از ازدواج با يکي از ترکمن هاي شيعه تلعفر، در آن شهر زندگي ميکرد. تلعفر فاصله زيادي با موصل نداشت و نميدانستيم تا الان چه بلايي سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سري تکان داد و در جواب دل- نگراني حيدر حرفي زد که چهارچوب بدنم لرزيد : داعش داره ميره سمت تلعفر. هر چي هم زنگ ميزنيم جواب نميدن. گريه زن عمو بلندتر شد وعمو زير لب زمزمه کرد : اين حرومزاده ها به تلعفر برسن يه شيعه رو زنده نميذارن! حيدر مثل اينکه پاهايش سست شده باشد، همانجا روي زمين نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. ديگر نفس کسي بالا نمي آمد که در تاريک و روشن هوا، آواي اذان مغرب در آسمان پيچيد و به أشْهَدُ أنَ عَلِي اً وَلِيُّ الله که رسيد، حيدر از جا بلند شد. همه نگاهش ميکردند و من از خون غيرتي که در صورتش پاشيده بود، حرف دلش را خواندم که پيش از آنکه چيزي بگويد، گريه ام گرفت. ✨ رو به عمو کرد و با صدايي که به سختي بالا مي آمد، مردانگي اش را نشان داد : من ميرم ميارمشون. زن عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتي گل انداخته بود، خيره شد و عباس اعتراض کرد : داعش داره شخم ميزنه مياد جلو! تا تو برسي، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن ميدي! ✨اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گريه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صداي گريه اش به وضوح شنيده ميشد. زينب کوچکترين دخترِ عمو بود و شيرين- زبان ترينشان که چند قدمي جلو آمد و با گريه به حيدر التماس کرد: داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بري، ما خيلي تنها ميشيم! و طوري معصومانه تمنا ميکرد که شکيبايي ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. ✨حيدر حال همه را ميديد و زندگي فاطمه در خطر بود که با صدايي بلند رو به عباس نهيب زد : نمي بيني اين زن و دخترا چه وضعي دارن؟ چرا دلشون رو بيشتر خالي ميکني؟ من زنده باشم و خواهرم اسير داعشيها بشه؟ و عمو به رفتنش راضي بود که پدرانه التماسش کرد: پس اگه ميخواي بري، زودتر برو بابا! انگار حيدر منتظر همين رخصت بود که اول دست عمو را بوسيد، سپس زن عمو را همانطور که روي زمين نشسته بود، در آغوش کشيد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل اول: یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
(ورزش) توي محل همه را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي. البته قبل از آن يکبار با پسر عموم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. بدنش بســيار قوي بود. هر روز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد. اون تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشتر مسابقه ها را با ضربه فني به پيروزي مي رسيد. قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده باعث شد قهرمان بشه. در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند.
مادرم بین بچه‌ها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود. مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصه‌های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت. بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمی‌گشت روزهای پنج‌شنبه نیمروز بود ظهر از سرکار می‌آمد. در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم. حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط می‌خوابیدم جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز می‌کرد و زیرِ در را می‌گرفت حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب می‌شد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می‌شد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم هوا را نمی‌توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را می‌توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست‌وشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوش‌ماهی می‌آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمی‌برد و تا چشم من گرم میشد می‌رفتند و توی آب حیاط بازی می کردند... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی ویلای جناب سرهنگ 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد«برو بالا، خانم بهت میگن چکار باید بکنی زیاد بد اخلاق نیست.» باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟» انگار ترسید جواب بدهد تا تکلیفم را یکسره کنم از پله ها بالا.رفتم، در اتاق قشنگ باز بود جوری که نمی توانستم در بزنم نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم،بندپوتین هام را باز کرده و بیرونشان آوردم با احتیاط ،یکی دو قدم رفتم جلوتر. «یا الله.» صدایی نیامد. دوباره گفتم: «یا الله یا الله!» این بار صدای زن جوانی بلند شد:«سرت رو بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!» مردد و دو دل بودم زیر لب گفتم :«خدایا توکل برخودت.» رفتم تو از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت کم مانده بود پخش زمین شوم فکر می کنی چه دیدم گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان «مینی ژوپ» نشسته بود با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته روی هم تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود چون هیچی نگفت وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون پوتین ها را پام کردم بندها را بسته نبسته گونی را برداشتم. «آهای بزمجه کجا داری میری؟ بر گرد!» گوشم بدهکار هارت و پورت زن بی حجاب نشد پله ها را دو تا یکی آمدم پایین رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توی حیات دنبالم دوید بیرون دستپاچه گفت:« خانم داره صدات میزنه.» اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد! گفت: «اگر نری می کشنتها! عصبی گفتم به جهنم!» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._