🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاء
#قسمت_پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
_
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_پانزدهم : من شوهرش هستم 👫
ساعت نه و ده شب🕙 ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم👨 پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید😡 ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی😨 ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 📚... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد 😭... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😖
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ 😐...
قلبم توی دهنم می زد💗 ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب👶 از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام 📢 ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم👨 ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ 😡... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟😏...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه📖 ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ 🎓...
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_پانزدهم
✨گريه جمعيت به وضوح شنيده ميشد و او بر فراز منبر برايمان عاشقانه مي سرود : جايي از اينجا به بهشت نزديک- تر نيست! دفاع از حرم اهل بيت بهشت است! سال پيش به خيمه امام حسن حمله کردن، ديگه اجازه نميديم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از اين شهر دفاع ميکنيم!
✨شور و حال شيعيان حاضر در مقام طوري بود که شيخ مصطفي مدام صدايش را بلندتر ميکرد تا در هياهوي جمعيت به گوش همه برسد : داعش با چراغ سبز بعضي سياسيون و فرماندهها وارد عراق شد، با خيانت همين خائنين موصل تکريت رو اشغال کرد و ديروز ۳0 دانشجوي شيعه رو در پادگان تکريت قتل عام کرد! حدود 0 روستاي اطراف آمرلي رو اشغال کرده و الان پشت ديوارهاي آمرلي رسيده. اخبار شيخ مصطفي، بايد دلمان را خالي ميکرد اما ما در پناه امام مجتبي بوديم که قلبمان قرص بود و او همچنان ميگفت : يا بايد مثل مردم موصل و تکريت و روستاهاي اطراف تسليم بشيم يا سلاح دست بگيريم و مثل سيدالشهدا مقاومت کنيم!
✨ اگه مقاومت کنيم يا پيروز ميشيم يا شهيد ميشيم! اما اگه تسليم بشيم، داعش وارد شهر ميشه؛ مقدساتمون رو تخريب ميکنه، سر مردها رو ميبُره و زنها رو به اسارت ميبَره! حالا بايد بين مقاومت و ذلت يکي رو انتخاب کنيم! و پيش از آنکه کلامش به آخر برسد فرياد هيهات منا الذلة در فضا پيچيد و نه تنها دل من که در و ديوار مقام را به لرزه انداخت. ديگر اين اشک شوق شهادت بود که ازچشمه چشمها مي جوشيد و عهد نانوشته- اي که با اشک مردم مُهر ميشد تا از شهر و اين مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شيخ مصطفي هم گريه اش گرفته بود، اما بايد صلابتش را حفظ ميکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند : ما اسلحه زيادي نداريم!
✨ ميدونيد که بعد از اشغال عراق، آمريکاييها دست ما رو از اسلحه خالي کردن! کل سلاحي که الان داريم سه تا خمپاره، چندتا کالشينکف و چندتا آرپيجي. و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پيرمردي پاسخ داد : من تفنگ شکاري دارم، ميارم! و جواني صدا بلند کرد : من لودر دارم، ميتونم يکي دو روزه دور شهر خاکريز و خندق درست کنم تا
داعش نتونه وارد بشه. مردم با هر وسيله اي اعلام آمادگي ميکردند و دل من پيش حيدرم بود که اگر امشب در آمرلي بود فرمانده رشيد مدافعان شهر ميشد و حالا دلش پيش من و جسمش دهها کيلومتر دورتر جا مانده بود. شيخ مصطفي خيالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندي زد و با آرامش ادامه داد : تمام راهها بسته شده، ديگه آذوقه به شهر نميرسه. بايد هرچي غذا و دارو داريم جيره بندي کنيم تا بتونيم در شرايط محاصره دووم بياريم صحبتهاي شيخ مصطفي تمام نشده بود که گوشي در دستم لرزيد و پيام جديدي آمد.
✨ عدنان بود که با شمارهاي ديگر تهديدم کرده و اينبار نه فقط براي من که خنجرش را روي حنجره حيدرم گذاشته بود خبر دارم امشب عروسي ات عزا شده! قسم ميخورم فردا وارد آمرلي بشيم! يه نفر از مرداتون رو زنده نميذاريم! همه دختراي آمرلي غنيمت ما هستن و شک نکن سهم من تويي! قول ميدم به زودي سر پسرعموت رو برات بيارم! تو فقط عروس خودمي!
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل اول: یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال
#قسمت_پانزدهم
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
✨جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم اون وقت چقدر پس انداز دارین؟» گفت: «چیز زیادی نیست حدود شیش میلیون تومن پرسیدم: «شما با شیش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟ در حالی که میخندید سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه بعد ادامه داد: بعضی شبها هیئت ،میرم امکان داره دیر بیام» گفتم «اشکال نداره هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین ،خونه حتی شده نصفه شب».
✨قبل از شروع صحبتمان اصلاً فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود، هر چیزی که حمید میگفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من می گفتم حمید تأیید میکرد پیش خودم گفتم: «اینطوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید ،بره با این وضع که داره پیش میره
باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم.
✨به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم ته دلم :گفتم: «خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد چون خودم را
خوب میشناختم این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.
✨وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود برای همین گفتم: «من آدم عصبی هستم ،بداخلاقم صبرم،کمه امکان داره شما اذیت بشی، حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود :گفت: «شما هر چقدر عصبانی بشی من ،آرومم خیلی هم صبورم، بعید می دونم با این چیزها جوش بیارم."
✨گفتم اگه یه روزی برم سرکار یا برم ،دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم غذا درست نکرده ،باشم خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟» گفت اشکال نداره زن مثل گل میمونه حساسه شما حتی حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم خلاصه به هر دری هم که زدم حمید روی همان پله اول مانده بود از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد محترمانه باج میداد و هرچیزی را میگفتم قبول میکرد
✨حال خودم هم عجیب بود حس میکردم مسحور او شده ام، با متانت خاصی حرف میزد وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید ،بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره
شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد، گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همه زندگی،چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود از همان روز عاشق این چشمها شدم، آسمان چشم هایش را دوست داشتم گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد، بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمه کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد پرسید: شما سؤالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم ،بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگرکار جورشد سر کار برم؟»،
✨حمید:گفت مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه : بره، البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه ،برین سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.
با شنیدن صحبتهایش گفتم مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم اگه محیط مناسبی بود ،میرم ولی اگر بعداً بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نرم».
🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_پانزدهم (ظاهر و باطن)
#شاهرخ دندانهاش را به هم فشار ميداد ، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روي ميز و با عصبانيت گفت:
اي لعنت بر اين مملکت کوفتي !!
بعد بلند گفت:
همشــيره راه بيفت بريم.
شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصر جهود و گفت:
زود بر مي گردم ! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون.بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتي از اين ماجرا گذشــت.
من هم #شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز همديگر را ديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم:
راستي قضيه اون مهين خانم چي شد ؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت:
دلم خيلي براش ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضا داشت .صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاثهاش رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم، به مهين خانم هم گفتم:
تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم !!!
#ادامه_دارد
🎀#من_میترا_نیستم 🎀
🌸#قسمت_پانزدهم🌸
انگار کربلا برپا شده بود من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه راهنمایی شهرزادِ آبادان شروع کرد.
روزنامه دیواری مینوشت سر صف قرآن می خواند با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث میکرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه می خواند.
چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شد و حتی یکی دو بار زینب را کتک زدند.
مینا و مهری در دبیرستان سپهر درس می خواندند بعد از انقلاب اسم دبیرستان شان به صدیقه رضایی تغییر کرد.
آنها دبیرستانی و چند سال بزرگتر از زینب بودند .به همین خاطر آزادی بیشتری داشتند.
من تا قبل از انقلاب اجازه نمیدادم دختر ها تنها جایی بروند زمستانها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها میبردیم و میآوردیم.
قبل از انقلاب به جامعه و به محیط اطراف اعتماد نداشتم همیشه به دخترها سفارش میکردم که مراقب خودشان باشند و با نامحرم حرف نزنند امام که آمد همه چیز عوض شد.
از بابت جامع خیالم راحت شد دیگر جلوی بچهها را نمی گرفتم دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند و خدمت کنند.
چندتا از دانشجوهای دانشکده نفت آبادان به اسم علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر در دبیرستان سپهر کلاس تفسیر قران سیاسی و اخلاق گذاشتند.
مینا و مهری به این کلاس ها می رفتند آنها به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه بیشتری داشتند.
آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی میزد و کاری کرده بود که بچهها دنبال برنامههای خود سازی بروند.
زینب آن زمان در دوره راهنمایی درس میخواند از مینا خواست که همه درس ها و حرف های آقای مطهر را کلمه به کلمه برایش بگوید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_پانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
ده، پانزده روزی گذشت آرام و قرار نداشتم حسابی دلواپس شده بودم بالاخره یک روزنامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود نامه را باز کرد هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته نامه را تا آخر خواند سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمیگردم اگر دوست دارین دخترتون رو بفرستین مشهد اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما هر چی میخواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.»
نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً
مشکله.»
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت شما بهتره هر چی زودتر برین شهر ،ما هم ان شا ءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آییم این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست
از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکارها باقی وسایل را که ،چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم با خدابیامرز پدرش راهی شدیم.
آدرس تو احمد آباد خیابان پاستور بود وقتی رسیدیم فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه فکر نمی کردم که در بست باشد جای خوب و دست و پا بازی بود با خودش که صحبت کردم دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود برده بودش تو همان خانه گفته بود این خونه مال شما.
قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: «حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: «آره.»
زود پرسیدم: «کارت چیه؟»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._