eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
: نقشه بزرگ❗️ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم🙏 ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد☎️، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد 😡... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟😤 ... ترجیح میدم آتیشش🔥 بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون👊... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده✨ ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... 😇 نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت 👀 ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... 😈 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... 😊چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم😈 ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته😁 ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت⚡️ ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من😳 ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم😁 ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨شدت تپش قلبم را ديگر نه در قفسه سينه که در همه بدنم احساس ميکردم و اين کابوس تمامي نداشت که با نجاستي که از چاه دهانش بيرون ميريخت، حالم را به هم زد : ديشب تو خوابم خيلي قشنگ بودي، اما امروز که دوباره ديدمت، از تو خوابم قشنگتري! ✨نزديک شدنش را از پشت سر به وضوح حس ميکردم که نفسم در سينه بند آمد و فقط زير لب ياعلي ميگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسي که با وحشت از سينه ام بيرون مي آمد اميرالمؤمنين عليه السلام را صدا ميزدم و ديگر ميخواستم جيغ بزنم که با دستان حيدري اش نجاتم داد! ✨به خدا امداد اميرالمؤمنين عليه- السلام بود که از حنجره حيدر سربرآورد! آواي مردانه و محکم حيدر بود که در اين لحظات سخت تنهايي، پناهم داد : چيکار داري اينجا؟ از طنين غيرتمندانه صدايش، چرخيدم و ديدم عدنان زودتر از من، رو به حيدر چرخيده و ميخکوب حضورش تنها نگاهش ميکند. حيدر با چشماني که ازعصبانيت سرخ و درشت تر از هميشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد بهت ميگم اينجا چيکار داري؟؟؟ ✨ تنها حضور پسرعموي مهربانم که ازکودکي همچون برادر بزرگترم هميشه حمايتم ميکرد، ميتوانست دلم را اينطور قرص کند که ديگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بيفتد : اومده بودم حاجي رو ببينم! ✨حيدر قدمي به سمتش آمد، از بلندي قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حيدر طوري مقابلش را گرفته بود که اينبار راه گريز او بسته شد و انتقام خوبي بابت بستن راهمن بود! از کنار عدنان با نگراني نگاهم کرد و ديدن چشمان معصوم ووحشت زده ام کافي بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سينه عدنان کوبيد و فرياد کشيد : همنيجا مثِ سگ ميکُشمت!!! ضرب دستش به حدي بود که عدنان قدمي عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس عصبانيت کبود شد و راه فراري نداشت که ذليلانه دست به دامان غيرت حيدر شد : ما با شما يه عمر معامله کرديم! حالا چرا مهمون کُشي مي-کني؟؟؟ حيدر با هر دو دستش، يقه پيراهن عربي عدنان را گرفت و طوري کشيد که من خط فشار يقه لباس را از پشت ميديدم که انگار گردنش را ميبُريد و همزمان بر سرش فرياد زد : بي غيرت! تو مهموني يا دزد ناموس؟؟؟ از آتش غيرت و غضبي که به جان پسرعمويم افتاده و نزديک بود کاري دستش بدهد، ترسيده بودم که با دلواپسي صدايش زدم : حيدر تو رو خدا! و نميدانستم همين نگراني خواهرانه، بهانه به دست آن حرامي ميدهد که با دستان لاغر و استخواني اش به دستان حيدر چنگ زد و پاي مرا وسط کشيد : ما فقط داشتيم با هم حرف ميزديم! ✨نگاه حيدر به سمت چشمانم چرخيد و من صادقانه شهادت دادم : دروغ ميگه پسرعمو! اون دست از سرم برنميداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فرياد بعدي را سر من کشيد : برو تو خونه! ✨ اگر بگويم حيدر تا آن روز اينطورسرم فرياد نکشيده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبيه بغضي مظلومانه در گلويم ته نشين شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموي مهربانم که بيرحمانه تنبيهم کرده بود، لحظاتي نگاهش کردم تا لحظه اي که روي چشمانم را پرده اي از اشک گرفت. ديگر تصوير صورت زيبايش پيش چشمانم محو شد که سرم را پايين انداختم، با قدمهايي کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس ميکردم دلم زير و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شک ي که در چشمان حيدر پيدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حيدر بزرگترين فرزند عمو بود و تکيه گاهي محکم براي همه خانواده، اما حالا احساس ميکردم اين تکيه گاه زير پايم لرزيده و ديگر به اين خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. ✨ چند روزي حال دل من همين بود، وحشت زده از نامردي که ميخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردي که باورم نکرد! انگار حال دل حيدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراري بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع ميشديم، نگاهش را از چشمانم ميگرفت و دل من بيشتر ميشکست. انگار فراموشش هم نميشد که هر بار با هم روبرو ميشديم، گونه هايش بيشتر گل انداخته و نگاهش را بيشتر پنهان ميکرد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل اول: یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل اول: یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش بزرگتر باشند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم. پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی‌ دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنهاگذاشت. سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود. خیلی ها توی مدرسه ازش حساب می بردند ولی کسی را اذیت نمی کرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمی رم. هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت. تا اینکه از دوستاش پرسیدم. گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بوده نمره قبولی داده. به معلم اعتراض می کند؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش می زند و این دلیل شد که دیگر به مدرسه نرود. بعد هم رفت دنبال کار و ورزش، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🍭 🍭 🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎 🎂 پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود سر کلاس می‌گفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید! بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم ۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق‌های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می‌رفتیم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) می‌آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد. 🌧🌈فرزند ششم ✨🌈 سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش می‌رسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝 ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی بهترین دلیل 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت «روم به دیوار دور از جناب شما دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت...» شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم آن دبستان تنها یک معلم داشت او را هم می دانستیم طاغوتی است از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش .گفتم عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت رو همین حساب پدرش گفت حالا که اینطور شد خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه..... تو آبادی علاوه بر دبستان یک مکتب هم بود از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن " ۱ ". پاورقی ۱ زمان وقوع این خاطره بر میگردد به حول و حوش سال ۱۳۳۳ هجری شمسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._