eitaa logo
هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 باورم نميشد اين نگاه حيدر است که آغوش گرمش را براي گريه هايم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را ميشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روي صورتم حس ميکنم. با نگاهم سرتاپاي قامت رشيدش را بوسه ميزدم تا خيالم راحت شود که سالم است و او حيران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود.چانه ام روي دستش ميلرزيد و ميديد از اين معجزه جانم به لب رسيده که با هر دو دستش به صورتم دست کشيد و عاشقانه به فدايم رفت : بميرم برات نرجس! چه بلايي سرت اومده؟ و من بيش از هشتاد روز منتظرهمين فرصت بودم که بين دستانش صورتم را رها کردم و نميخواستم اينهمه مرد صدايم را بشنوند که در گلويم ضجه ميزدم و او زير لب حضرت زهرا(س) را صدا ميزد. هر کس به کاري مشغول بود و حضور من در اين معرکه طوري حال حيدر را به هم ريخته بود که ديگر موقعيت اطراف از دستش رفت، در ماشين را باز کرد و بين در مقابل پايم روي زمين نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و ميديدم از غيرت مصيبتي که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش ميلرزد. اين همه تنهايي و دلتنگي در جام جملاتم جا نميشد که با اشک چشمانم التماسش ميکردم و او از بلايي که ميترسيد سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر ميشد. ميديدم داغ غيرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نميکند چيزي بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها يک جمله گفتم : ديشب با گوشي تو پيام داد که بيام کمکت! و ميدانست موبايلش دست عدنان مانده که خون غيرت در نگاهش پاشيد، نفسهايش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم ديدهام که با صدايي شکسته خيالش را راحت کردم : قبل از اينکه دستش به من برسه، مُرد! ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدي مثل اميرالمؤمنين داشتم که ميان گريه زمزمه کردم: مگه نگفتي ما رو دست اميرالمؤمنين امانت سپردي؟ به خدا فقط يه قدم مونده بود... از تصور تعرض عدنان ترسيدم، زبانم بند آمد و او از داغ غيرت گُر گرفته بود که مستقيم نگاهم ميکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزيد : زخمي بود، داعشيها داشتن فرار ميکردن و نميخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بريدن، ولي منو نديدن! و هنوز وحشت بريدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکي از ترس به گريه افتادم و حيدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد : ديگه نترس عزيزدلم! تو امانت من دست اميرالمؤمنين بودي و ميدونستم آقا خودش مراقبته تا من بيام! و آنچه من ديده بودم حيدر از صبح زياد ديده و شنيده بود که سري تکان داد و تأييد کرد : حمله سريع ما غافلگيرشون کرد! تو عقب نشيني هر چي زخمي و کشته داشتن سرشون رو بريدن و بردن تا تلفاتشون شناسايي نشه! و من ميخواستم با همين دست لرزانم باري از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم : عباس برامون يه نارنجک اورده بود واسه روزي که پاي داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نميذاشتم دستش بهم برسه... که از تصور از دست دادنم تنش لرزيد و عاشقانه تشر زد : هيچي نگو نرجس! ميديدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غيرتش فروکش کرده بود، هاله هاي دلتنگي را در نگاهش ميديدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که يکي از رزمنده ها به سمت ماشين آمد و حيدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه ميکرد و حيدر او را کناري کشيد تا ماجرا را شرح دهد که ديدم چند نفر از مقابل رسيدند. ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان ميرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشين جمع شدند. با پشت دستم اشکهايم را پاک ميکردم و هنوز از ديدن حيدر سير نشده بودم که نگاهم دنبالش ميرفت و ديدم يکي از فرمانده ها را در آغوش کشيد. مردي ميانسال با محاسني تقريباً سپيد بود که ديگر نگاهم از حيدر رد شد و محو سيماي نوراني او شدم. چشمانش از دور به خوبي پيدا نبود و از همين فاصله آنچنان آرامشي به دلم ميداد که نقش غم از قلبم رفت. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 زندگیم آینده ام و همه دار و ندارم! پیامک داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است به شوخی نوشتم مطمئنی همه چیز حله؟من معتاد نبودم که؟ حمید گفت نه شکر خدا هر دو سالم هستیم. چند دقیقه بعد پیام داد از هواپیما به برج مراقبت، توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم»، من هم جواب دادم: «فعلاً یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه، دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم بلافاصله بعدش نوشتم تشریف بیارید قلب ما مال شماست فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اون روز روغنی نباشه سر همین چیزها بود که به من میگفت خانم بهداشتی چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم و به این چیزها هم خیلی حساس بودم ولی حمید زیاد سخت نمیگرفت، اهل رعایت بود ولی نه به اندازه یک خانم بهداشتی بعد از گرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم دو روز بعد عقد کنیم که این قسمت ظنشد، خانواده حمید رفته بودند سنبل آباد اما کارشان طول کشیده بود دومین قرار عقد هم به سرانجام نرسید. چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت حمید دلواپس و نگران بود که این به تأخیر افتادنها من را ناراحت کند به من پیام داد: «عزیزم تو دلت دریاست یه وقت ناراحت نشی خیلی زود جور میکنم میریم برای عقد» همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم «روز دهم آبان میلاد امام هادی(ع) هستش نظرت چیه این روز عقد کنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد عالیه همین الآن با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباسهایم بودم که زنگ خانه درآمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت: «حمید پشت دره، می خواد بره هیئت برای همین بالا ،نیومد مثل اینکه باهات کار داره چادرم را سر کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود تا من را دید به سمتم آمد، بعد از سلام و احوال پرسی لیوان شربت را به او دادم وقتی شربت را خورد تشکر کرد و گفت: «الهی بری ،کربلا» بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد :گفت مامان برات ویژه گردو فرستاده». تشکر کردم و پرسیدم: برای عقد کاری کردی؟» سری تکان داد و گفت: «امروز رفتم محضر قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم، گفتم حالا چرا بالا نمیای؟ :گفت میخوام برم هیئت، می دونی که طبق روال هر هفته پنجشنبه ها برنامه داریم بعد هم در حالی که این پا و آن پا میکرد گفت: «فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم چی شده حمید، اتفاقی افتاده؟ گفت میشه یه تک پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن، الآن هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی گم. قبلاً هم یکی دو بار وقتی حمید میخواست هیئت برود اصرار داشت همراهیش کنم اما من خجالت میکشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار میکردم از تعریفهایی که حمید میکرد احساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمیشناختم حتی وسط راه گفتم: «حمید منو برگردون خودت برو زود بیا اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد اول مراسم احساس غریبگی میکردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها با آنکه کسی را نمیشناختم کم کم با همه خانوم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی ،بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس ،داشتم بعد از کلاس، حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت گلها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند، بعد از یک خوش و بش حسابی گل را به من ،داد تشکر کردم و در حالی که گلها را بو میکردم پرسیدم ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟». 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد مادرم و شهلا نیامدن زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم همراهم عروسی آمد. آن روز زینب روزه بود وقتی وارد خانه همسایه شدیم هنوز اذان مغرب نشده بود آنها با میوه و شیرینی از من پذیرایی کردند زینب از اول با من شرکت کرد که جلوی مهمان ها طوری رفتار نکنند که آنها بفهمند روزه است من هم حرفی نزدم وقتی که اذان خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز به خانه رفت. یک شب هوا خیلی سرد بود متوجه شدم که زینب توی رختخوابش نیست آرام بلند شدم و دنبالش گشتم سراغ اتاق خالی خانه رفتم در را باز کردم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب بود. اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت منتظر ماندم تا نمازش تمام شد می‌خواستم زینب را از آن اتاق بیرون برم تمام ترسم از این بود که او با جثه ضعیفش مریض شود . وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد قبل از اینکه حرفی بزنم با بغض به من نگاه کرد دلش نمی خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم . در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از خواندن نماز لذت ببرد به خاطر روح پاکی که داشت خواب های قشنگی میدید زینب با دلش زندگی می کرد به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹