سلام امام زمانم✋🌸
هرچند دیدگان ما از دیدار روے دلرباے زهرایےات ، محروم است اما قلبهاے شکستهےما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس میکند .
تو با دعاے خیرت با نوازش هاے مداومِ پدرانه ات با نگاه سبز و بارانےات با توجه گرم و حیات آفرینت، همواره به ما امان میدهے از ما مراقبت میکنے و جان پناهمان هستے، شکر خدا که در سایه سار توایم ...
در افق آرزوهایم
تنها ♡ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ♡ را میبینم..
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍ مشتریشھادتزیاده!
اماهرکسینمیتونههزینشروبپردازه..
بایدوسعتبرسهوگرنهنسیهنمیدن
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_حاج_حسین_علیخانی
تولد :1349/11/17
محل تولد :کرمانشاه
شهادت: 1395/06/15
محل شهادت :حلب سوریه
تاهل : متاهل دو دختر و یک پسر
مزار: گلزار شهدای کرمانشاه
✍_مادر شهید علیخانی می گوید: حسین فرزند دوم من بود که در روز عید قربان به دنیا آمد و به همین خاطر اسم او را محمد حسین گذاشتیم. موقع به دنیا آمدنش خواب دیدم که هدیه ای به من داده شد؛ از آقایی که این هدیه را به من داد، پرسیدم: « این هدیه از جانب کیست؟» او در پاسخ گفت: « از طرف حضرت علی (علیه سلام)»
پرسیدم شما چه کسی هستید؟
فرمود: « من امام زمان هستم و این فرزند امانتی است که در آینده از شما پس گرفته خواهد شد»
این چنین بود که فهمیدم فرزندم روزی شهید خواهد شد، لذا همیشه منتظر شهادتش بودم.
یکی از اهداف بزرگش دفاع از حرم حضرت زینب( سلام الله) بود.
به صورت ناشناس به پاکستانی های مقیم سوریه کمک میکرد و سعی داشت به آن ها مواد غذایی برساند و با آن ها رابطه عاطفی و صمیمی خوبی داشت.
شهید محمد حسین همیشه میگفت: «میخواهم بروم تا نامم با امام حسین علیه سلام ماندگار شود» و همین طور هم شد و نام مدافعان حرم، همیشه ماندگار است.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_حاج_حسین_علیخانی_صلوات🌱
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
30.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 _#شـــهــیــدانـه
💢_ بیاد شهید مدافع امنیت و حجاب
#"سیدروح_الله_عجمیان" از کرج
🌷«خوش غیرت»
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 _با امامِـــمون عهد ببندیم که میخوایم خدمتگزار تو باشیم...
با همینتصمیم، ورقِ زندگیت عوضمیشه!!!
از همین امروز شروع کن...👌
در محضر آیت حق مصباح یزدی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍ در همه گرفتاریهاتون توسل داشته باشید
به خود آقا(حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف)،
همه گرهها به دست ایشون باز میشه..
شهدا با توسل به این ابرقدرت، با دست خالی جلوی یه دنیا ایستادگی کردند.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور...
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پنجشنبه است
🥀به یاد همه سفر کرده های عزیزمون،
🥀هدیه بفرمایید دسته گل فاتحه و صلوات
🥀برحضرت محمّدصلی الله علیه واله و خاندان مطهر ایشان
🥀و در صورت امکان خیراتی هر چند کوچک
🌷🌷ویژه شادی روح شهداء
روحشون شاد و قرین رحمت الهی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🌸آنچه در قسمت قبل خواندید:
کنج اتاق چند بشکه خالي آب بود و بايد فرار ميکردم که بدن لرزانم را روي زمين ميکشيدم تا پشت بشکه ها رسيدم و هنوز کامل مخفي نشده، صداي باز شدن در را شنيدم.
🦋#قسمت_سی_و_هشت
ساکم هنوز کنار ديوار مانده و ميترسيدم از همان ساک به حضورم پي ببرند و اگر چنين ميشد، فقط اين نارنجک ميتوانست نجاتم دهد.
با يک دست نارنجک و با دست ديگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صداي نفسهاي وحشتزده ام را نشنوند و شنيدم عدنان ناله زد : از ديشب که زخمي شدم خودم رو کشوندم اينجا تا شماها بيايد کمکم!
و صدايي غريبه مي آمد که با زباني مضطرب خبر داد : دارن ميرسن، بايد عقب بکشيم!
انگار از حمله نيروهاي مردمي وحشت کرده بودند که از ميان بشکهها نگاه کردم و ديدم دو نفر بالاي سرعدنان ايستاده و يکي خنجري دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمين گذاشته، به شلوار رفيقش چنگ انداخته و التماسش ميکرد تا او را هم با خود ببرند. يعني ارتش و نيروهاي مردمي به قدري نزديک بودند که ديگر عدنان از خيال من گذشته و فقط ميخواست جان جهنمي اش را نجات دهد؟ هنوز هول بريدن سر حيدر به حنجرم مانده و ديگر از اين زندگي بريده بودم که تنها به بهاي نجابتم از خدا ميخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن حضرت زهرا(س)را گرفته و با رؤياي رسيدن نيروهاي مردمي همچنان از ترس مي لرزيدم که ديدم يکي عدنان را با صورت به زمين کوبيد و ديگري روي کمرش چمباته زد. عدنان مثل حيواني زوزه ميکشيد، ذليلانه دست و پا ميزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که ديدم در يک لحظه سرعدنان را با خنجرش بريد و از حجم خوني که پاشيد، حالم زير و رو شد.
تمام تنم از ترس ميتپيد و بدنم طوري يخ کرده بود که انگار ديگر خوني در رگهايم نبود. موي عدنان در چنگ همپياله اش مانده و نعش نحسش نقش زمين بود و داعشيها ديگر کاري در اين خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در اين اتاق سيماني من با جنازه بي سرعدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس ميکردم بشکه ها از تکانهاي بدنم به لرزه افتاده اند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدناني که ديگر به دوزخ رفته و هنوز بوي تعفنش مشامم را ميزد. جرأت نميکردم از پشت اين بشکهها بيرون بيايم و ديگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بريدن سر حيدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف اين سياهچال را شکافت.
دلم در آتش دلتنگي حيدر پَرپَر ميزد و پس از هشتاد روز فراق ديگر از چشمانم به جاي اشک، خون ميباريد.
ميدانستم اين آتشِ نيروهاي خودي بر سنگرهاي داعش است و نمي ترسيدم اين خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگيرند که با داغ اينهمه عزيز ديگر زندگي برايم ارزش نداشت. موبايل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرماي هوا ميفهميدم نزديک ظهر شده و ميترسيدم از جايم تکان بخورم مبادا دوباره اسير شيطاني داعشي شوم. پشت بشکه ها سرم را روي زانو گذاشته، خاطرات حيدر از خيالم رد ميشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نميکرد که هر لحظه تشنه تر ميشدم.
شيشه آب و نان خشک در ساکم بود و اينها بايد قسمت حيدرم ميشد که در اين تنگناي تشنگي و گرسنگي چيزي از گلويم پايين نمي رفت و فقط از درد دلتنگي زار ميزدم. ديگر گرماي هوا در اين دخمه نفسم را گرفته و وحشت اين جسد نجس قاتل جانم شده بود که هياهويي از بيرون به گوشم رسيد و از ترس تعرض داعشيها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم ميخواست در زمين فرو روم و هر چه بيشتر در خودم مچاله ميشدم مبادا مرا ببينند و شنيدم ميگفتند : حرومزاده ها هر چي زخمي و کشته داشتن، سر بريدن! و ديگري هشدار داد : حواست باشه زير جنازه بمبگذاري نشده باشه!
از همين حرف باور کردم رؤيايم تعبير شده و نيروهاي مردمي سر رسيدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بيرون کشيدم. زخمي به بدنم نبود و دلم به قدري درد کشيده بود که ديگر تواني به تنم نمانده و در برابر نگاه خيره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان ميکشيدم. يکي اسلحه را سمتم گرفت و ديگري فرياد زد : تکون نخور!
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_سی_و_نه
نارنجکِ در دستم حرفي براي گفتن باقي نگذاشته بود، شايد ميترسيدند داعشي باشم و من نفسي براي دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روي زمين رها کردم، دستانم را به نشانه تسليم بالا بردم و نميدانستم از کجاي قصه بايد بگويم که فقط اشک از چشمانم ميچکيد.
همه اسلحه هايشان را به سمتم گرفته و يکي با نگراني نهيب زد: انتحاري نباشه! زيبايي و آرامش صورتشان به نظرم شبيه عباس و حيدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاري شد و هق هق گريه در گلويم شکست. با اسلحه اي که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هايم شده و فهميدند از اين پيکر بيجان کاري برنمي آيد که اشاره کردند از خانه خارج شوم. ديگر قدمهايم را دنبال خودم روي زمين ميکشيدم و ميديدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرين نفسم زمزمه کردم : من اهل آمرلي هستم.
و هنوز کلامم به آخر نرسيده، با عصبانيت پرسيدند : پس اينجا چيکار ميکني؟ قدم از خانه بيرون گذاشتم و ديدم دشت از ارتش و نيروهاي مردمي پُر شده و خودروهاي نظامي به صف ايستاده اند که يکي سرم فرياد زد : با داعش بودي؟
ومن ميدانستم حيدر روزي همرزمشان بوده که به سمتشان چرخيدم و مظلومانه شهادت دادم : من زن حيدرم، همونکه داعشيها شهيدش کردن! ناباورانه نگاهم ميکردند و يکي پرسيد : کدوم حيدر؟ ما خيلي حيدر داريم! و ديگري دوباره بازخواستم کرد : اينجا چي کار ميکردي؟ با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصيبت حيدر خاکسترم کرده بود که غريبانه نجوا کردم : همون که اول اسير شد و بعد... و از يادآوري ناله حيدر و پيکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روي زمين گذاشته و با گريه گواهي ميدادم در اين مدت چه بر سر ما آمده است که يکي آهسته گفت : ببرش سمت ماشين. و شايد فهميدند منظورم کدام حيدر است که ديگر با اسلحه تهديدم نکردند، رزمندهاي خم شد و با مهرباني خواهش کرد : بلند شو خواهرم!
با اشاره دستش پيکرم را از روي زمين جمع کردم و دنبالش جنازهام را ميکشيدم. چند خودروي تويوتاي سفيد کنار هم ايستاده و نميدانستم برايم چه حکمي کرده اند که درِ خودروي جلويي را باز کرد تا سوار شوم.
در ميان اينهمه مرد نظامي که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلي را هلهله ميکردند، از شرم در خودم فرو رفته و ميديدم همه با تعجب به اين زن تنها نگاه ميکنند که حتي جرأت نميکردم سرم را بالا بياورم.
از پشت شيشه ماشين تابش خورشيد آتشم ميزد و اين جشن آزادي بدون حيدر و عباس و عمو، بيشتر جگرم را ميسوزاند که باران اشکم جاري شد و صدايي در سکوتم نشست: نرجس!
سرم به سمت پنجره چرخيد و نه فقط زبانم که از حيرت آنچه ميديدم حتي نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابيد و هنوز صورتم از سرماي ترس و غصه ميلرزيد. يک دستش را لب پنجره ماشين گرفت و دست ديگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمي بالا آورد و گره گريه را روي تار و پود مژگانم ديد که نگران حالم نفسش به تپش افتاد : نرجس! تو اينجا چيکار ميکني؟
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_چهل
باورم نميشد اين نگاه حيدر است که آغوش گرمش را براي گريه هايم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را ميشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روي صورتم حس ميکنم. با نگاهم سرتاپاي قامت رشيدش را بوسه ميزدم تا خيالم راحت شود که سالم است و او حيران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود.چانه ام روي دستش ميلرزيد و ميديد از اين معجزه جانم به لب رسيده که با هر دو دستش به صورتم دست کشيد و عاشقانه به فدايم رفت : بميرم برات نرجس! چه بلايي سرت اومده؟
و من بيش از هشتاد روز منتظرهمين فرصت بودم که بين دستانش صورتم را رها کردم و نميخواستم اينهمه مرد صدايم را بشنوند که در گلويم ضجه ميزدم و او زير لب حضرت زهرا(س) را صدا ميزد. هر کس به کاري مشغول بود و حضور من در اين معرکه طوري حال حيدر را به هم ريخته بود که ديگر موقعيت اطراف از دستش رفت، در ماشين را باز کرد و بين در مقابل پايم روي زمين نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و ميديدم از غيرت مصيبتي که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش ميلرزد. اين همه تنهايي و دلتنگي در جام جملاتم جا نميشد که با اشک چشمانم التماسش ميکردم و او از بلايي که ميترسيد سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر ميشد. ميديدم داغ غيرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نميکند چيزي بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها يک جمله گفتم : ديشب با گوشي تو پيام داد که بيام کمکت!
و ميدانست موبايلش دست عدنان مانده که خون غيرت در نگاهش پاشيد، نفسهايش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم ديدهام که با صدايي شکسته خيالش را راحت کردم : قبل از اينکه دستش به من برسه، مُرد! ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدي مثل اميرالمؤمنين داشتم که ميان گريه زمزمه کردم: مگه نگفتي ما رو دست اميرالمؤمنين امانت سپردي؟ به خدا فقط يه قدم مونده بود...
از تصور تعرض عدنان ترسيدم، زبانم بند آمد و او از داغ غيرت گُر گرفته بود که مستقيم نگاهم ميکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزيد : زخمي بود، داعشيها داشتن فرار ميکردن و نميخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بريدن، ولي منو نديدن!
و هنوز وحشت بريدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکي از ترس به گريه افتادم و حيدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد : ديگه نترس عزيزدلم!
تو امانت من دست اميرالمؤمنين بودي و ميدونستم آقا خودش مراقبته تا من بيام!
و آنچه من ديده بودم حيدر از صبح زياد ديده و شنيده بود که سري تکان داد و تأييد کرد : حمله سريع ما غافلگيرشون کرد! تو عقب نشيني هر چي زخمي و کشته داشتن سرشون رو بريدن و بردن تا تلفاتشون شناسايي نشه!
و من ميخواستم با همين دست لرزانم باري از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم : عباس برامون يه نارنجک اورده بود واسه روزي که پاي داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نميذاشتم دستش بهم برسه...
که از تصور از دست دادنم تنش لرزيد و عاشقانه تشر زد : هيچي نگو نرجس!
ميديدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غيرتش فروکش کرده بود، هاله هاي دلتنگي را در نگاهش ميديدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که يکي از رزمنده ها به سمت ماشين آمد و حيدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه ميکرد و حيدر او را کناري کشيد تا ماجرا را شرح دهد که ديدم چند نفر از مقابل رسيدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان ميرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشين جمع شدند. با پشت دستم اشکهايم را پاک ميکردم و هنوز از ديدن حيدر سير نشده بودم که نگاهم دنبالش ميرفت و ديدم يکي از فرمانده ها را در آغوش کشيد.
مردي ميانسال با محاسني تقريباً سپيد بود که ديگر نگاهم از حيدر رد شد و محو سيماي نوراني او شدم. چشمانش از دور به خوبي پيدا نبود و از همين فاصله آنچنان آرامشي به دلم ميداد که نقش غم از قلبم رفت.
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
#قسمت_آخر( ۴۱)
پيراهن و شلواري خاکي رنگ به تنش بود چفيه اي دور گردنش و بيدريغ همه رزمندگان را درآغوش ميگرفت وميبوسيد.
حيدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشين برگشت. ظاهراً درياي آرامش اين فرمانده نه فقط قلب من که حال حيدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشي دلنشين خبر داد : معبر اصلي به سمت شهر باز شده!
ماشين را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پيش آن مرد جا مانده بود که حيدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازي اينچنين فرماندهاي سينه سپر کرد: حاج قاسم بود!
با شنيدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلي در همه روزهاي محاصره را بهتر ببينم و ديدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش ميچرخند و او با همان حالت دلربايش مي-خندد. حيدر چشمش به جاده و جمعيت رزمنده ها بود و دل او هم پيش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : عاشق سيدعلي خامنه اي و حاج قاسمم!
سپس گوشه نگاهي به صورتم کرد و با لبخندي فاتحانه شهادت داد :نرجس! به خدا اگه ايران نبود آمرلي هم مثل سنجار سقوط ميکرد!
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شيعه را چشيده بود که فرمان را زير انگشتانش فشار داد و براي داعش خط و نشان کشيد : مگه شيعه مرده باشه که حرف سيد علي و مرجعيت روي زمين بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!
تازه ميفهميدم حاج قاسم با دل عباس و ساير مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازي گرفته و براي چشيدن شهادت سرشان روي بدن سنگيني ميکرد و حيدر هنوز از همه غمهايم خبر نداشت که در ترافيک ورودي شهر ماشين را متوقف کرد، رو به صورتم چرخيد و با اشتياقي که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد عباس برات از حاج قاسم چيزي نگفته بود؟
و عباس روزهاي آخر آيينه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأييد پايين انداختم اما دست خودم نبود که اسم برادر شهيدم شيشه چشمم را از گريه پر ميکرد و همين گريه دل حيدر را خالي کرد. رديف ماشينها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگراني نگاهم ميکرد تا حرفي بزنم و دردي جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوايي جز هواي شهادت بردم : چطوري آزاد شدي؟
حسم را باور نميکرد که به چشمانم خيره شد و پرسيد : برا اين گريه ميکني؟
و بايد جراحت جالي خالي عباس و عمو را ميپوشاندم و همان نغمه ناله هاي حيدر و پيکر مظلومش کم دردي نبود که زير لب زمزمه کردم:حيدر اين مدت فکر نبودنت منو کشت!
و همين جسارت عدنان برايش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غيظي که گلويش را پُر کرده بود، پاسخ داد :اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهديدت ميکرد من ميشنيدم!
به خودم گفت ميخوام ازت فيلم بگيرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولي با تو حرف نزنه! و از نزديک شدن عدنان به ناموسش تيغ غيرت در گلويش مانده و صدايش خش افتاد : امروز وقتي فهميدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام ديدم!
و فقط امداد اميرالمؤمنين مرا نجات داده و ميديدم قفسه سينه اش از هجوم غيرت ميلرزد که دوباره بحث را عوض کردم: حيدر چجوري اسير شدي؟
ديگر به ورودي شهر رسيده و حرکت ماشينها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستي را کشيد و گفت: براي شروع عمليات، من و يکي ديگه از بچه ها که اهل آمرلي بوديم داوطلب شناسايي منطقه شديم، اما تو کمين داعش افتاديم، اون شهيد شد و من زخمي شدم، نتونستم فرار کنم، اسيرم کردن و بردن سليمان بيک.
از تصور درد و غربتي که عزيز دلم کشيده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابي که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت : يکي از شيخ هاي سليمان بيک که قبلا با بابا معامله ميکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و ميخواست جبران کنه که دوشب بعد فراريم داد. از اعجازي که عشقم را نجات داده بود دلم لرزيد و ايمان داشتم از کرم کريم اهل بيت حيدرم سالم برگشته که لبخندي زدم و پس از روزها برايش دلبرانه ناز کردم : حيدر نذر کردم اسم بچه مون رو حسن بذاريم! و چشمانش هنوز از صورتم سير نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خريد : نرجس!
انقدر دلم برات تنگ شده که وقتي حرف ميزني بيشتر تشنه صدات ميشم!
دستانم هنوز در گرماي دستش مانده و ديگر تشنگي و گرسنگي را احساس نميکردم که از جام چشمان مستش سيرابم کرده بود. مردم همه با پرچمهاي ياحسين و يا قمر بني هاشم براي استقبال از نيروها به خيابان آمده بودند و اينهمه هلهله خلوت عاشقانه مان را به هم نميزد.
بيش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوري و دلتنگي، عاشقترمان کرده بود که حيدر دستم را ميان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پيروز اين جنگ ناجوانمردانه ما هستيم.
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋