eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شـهـــدا شهید حاج حسین بصیر تولد :۱۵ دی ۱۳۲۲فریدون‌کنار شهادت :۲ اردیبهشت ۱۳۶۶ ماووت یگان سپاه پاسداران فرماندهی قائم‌مقام لشکر ۲۵ کربلاجنگ‌ها و عملیات‌هاجنگ ایران و عراق عملیات والفجر ۴ عملیات طریق‌القدس عملیات ثامن‌الائمه عملیات والفجر ۶ عملیات کربلای ۴ عملیات والفجر ۸ ⚘️ حاج بصیر در نامه ای به فرزندش «مهدی» می گوید: مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسوولیت تو حالا سنگین است. خوشا به حال تو كه در این سن و سال مسوولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می كنم. طوری رفتار كن كه هیچ كس خیال نكند پدرت در جبهه است و تنها هستی به كسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نكن.. وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت كن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر كرده و انشاء الله راه كربلا باز می شود و پدرتان و مادرتان و همسر و فرزندان تان به پیش امام حسین(علیه سلام) می روند و زیارت می كنند. اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت كن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار كن كه او احساس كمبود نكند. به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می شوند و انتقام خون شهدای ما را می گیرند. 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و صـلوات🌼 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃توصیه ای زیبا از شهیدمرتضی_عطایی🌷🌷قبل از شهادت🥀 یادش_باصلوات 🌹 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
💚شهید جانباز شیمیایی علی اکبر شاطری(مطهری آزاد)💚 نام پدر:احمد متولد:۱۳۴۲تهران شهادت: ۸۳/۶/۳۰ سابقه قبل از انقلاب و فعالیت‌های سیاسی۱۳۵۶ ‼️باشروع درگیری های خیابانی در سال ۱۳۵۶ایشان جز کسانی بود که اقدام به فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم ستم شاهی را شروع کردند باشروع شدن تظاهرات خیابانی و اعتصاب همگانی در همان سال‌های انقلاب از شخصی در بازار تهران اعلامیه و عکس های امام خمینی (ره)را می گرفتند و بین مردم توزیع می کردند،شعارنویسی روی دیوارها از فعالیت های دیگر ایشان بود. که چندین بار در این رابطه توسط خبرچین های ساواک که در محل بودند گزارش شده بود.که اگر انقلاب شکوهمند اسلامی پیروز نمیشد ایشان را حتی خود ساواک دستگیر می‌کرد.‼️ ‼️ در یکی از ماموریت های برون مرزی درسال۶۹ که به دستور فرمانده اش تیمسار دادبین اعزام شد مورد سوء قصد قرار گرفت و بعد از ۲۴ ساعت خودرو اش به داخل دره های شهرهای مرزی کردستان بیرون آوردن و دوباره مجروحیت جدید به مجروحیت های قدیم اضافه شد.😔 درسال ۱۳۸۳ در منزلش در خانه های سازمانی لویزان در حالیکه هنوز از درد و بیماریهای طاقت فرسای عوارض جنگ به شدت رنج میبرد؛ به صورت غیره منتظره ی از بلندی سقوط کرد💔 که به گفته پزشکان اینها همه از عوارض داروهای اعصاب و روانی بود که این شهید عزیز دست کم در روز۲۰ قرص مصرف می‌کردند‌... ─═ೋ❅🕊❅ೋ┅─ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🔴 صبح و شب به یاد او باشیم 🔹 آیت الله مصباح (ره) : 🔸سعى كنیم توجه به اولیاء خدا، به وجود مقدّس ولىّ عصر(عجل ‎الله ‎تعالی ‎فرجه)، مختص به حال اضطرار نشود. صبح كه بیدار مى‏شویم، [اگر] یاد او باشیم، به نفع ماست. شب، اگر با یاد او بخوابیم، به نفع خود ماست.در طول شب و روز، هر چه دل ما بیشتر به او توجه داشته باشد، ارتباط ما با مركز نور، علم و رحمت بیشتر مى‏شود.[ایشان] مجراى فیض خدا هستند. [در دعای ندبه آمده:] «أین باب الله الّذى منه یُؤتَى، أین وجه الله الّذى الیه یتوجه الاولیاء» ۱۳۷۷/۰۹/۱۴ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🔷 شهید آوینی: «جهان در آستانه‌ تحولی عظیم قرار گرفته است. وقتی مؤمنین بر محور ولایت اجتماع کنند، به آن‌چنان منبعی عظیم از قدرت دست خواهند یافت که هیچ نیروی دیگری در سراسر جهان با آن یارای رودررویی ندارد؛ قدرت حقیقی اینجاست.» سطرهایی از کتاب «گنجینه آسمانی» ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰                ﷽ 🔰 رهبر معظم انقلاب: من قاطعانه میگویم، حرکت نزولی و رو به زوالِ رژیم دشمن صهیونیستی آغاز شده و وقفه نخواهد داشت. ♦️مداحی سیدرضا نریمانی جرعه جرعه تشنه شهادتم و تشنه ام به خون خصم آل علی سرنگونی رژیم آل یهود این همیشه بوده رسم آل علی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
کتاب یادت باشد، کتابی زیبا درباره‌ی زندگی یکی از شهیدان مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی است که در سن ۲۶ سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه روایتی جذاب و خواندنی از زندگی‌شان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای کنکور درس می‌خوانده و اصلا به فکر ازدواج کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب خواستگاری حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را می‌برد و جواب مثبتش را اعلام می‌کند. محمدرسول ملاحسنی تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آن‌ها در یک کتاب گردآوری کرده است و نام آن را یادت باشد، گذاشته است.
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند خیلی نگرانش بودم در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد. حمید بود، هنوز جرئت نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم، حتی تا آن روز نمیدانستم چشمهای حمید چه رنگی هستند گفت: «نگران نباش حال ننه خوب میشه راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم». نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: «دکتر هست یا نه؟» منشی جواب داد برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد، نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده مادرم پیش ما که برگشت حمید :گفت زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همینجا بشینید» حمید که جلو رفت مادرم با خنده خیلی آرام گفت: «فرزانه این از بابای تو هم بدتره!». فقط لبخند زدم، خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه روی همسر آیندش حساسه از مطب که بیرون آمدیم حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم میخواستیم به بازار برویم همانجا از حمید جدا شدیم. سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر ،رفتیم در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم منشی به نوبت افراد را به داخل اتاق دکتر میفرستاد هنوز نوبت ما نشده ،بود هوا نه تابستانی و گرم بود نه پاییزی و سرد آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره کف مطب می تابید. حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما لرزش خفیف دستهایش گویای همه چیز ،بود مدت انتظارمان خیلی طولانی شد، حوصله ام سر رفته بود این وسط شیطنت حمید گل کرده بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشمهای من بر میگشت از بچگی همین طور شیطنت داشت یکجا آرام نمی گرفت با لحن ملایمی :گفتم «حمید آقا میشه این کار رو نکنید؟» تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت می کردم فعلها را جمع میبستم و شما صدایش میکردم. با شنیدن اسم «آقای «سیاهکالی بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 دکتر که خانم مسنی بود از نسبتهای فامیلی ما پرس وجو کرد برای اینکه دقیقتر بررسی انجام بشود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم حمید خیلی پیگیر این موضوعات .نبود. مثلاً نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده ،است ولی من همه اینها را به لطف تعریفهای ننه دقیق میدانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبتهای سببی و نسبی باخبر بودم برای همین کسی را از قلم نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد مدام خط میزد و اصلاح میکرد خنده اش گرفته بود و میگم گفت: باید از اول شروع کنیم، شما خیلی پیچ پیچی . هستید!» آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید ،آمد، آزمایش خون سخت و دردآوری بود اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند با مهربانی از در و دیوار صحبت می کرد که حواسم پرت بشود می گفت: «تا سه بشماری تمومه آزمایش را که دادیم چند دقیقه ای ،نشستم به خاطر خون زیادی که گرفتنه بودند ضعف کرده بودم موقع بیرون آمدن حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم من که فردا میرم مأموریت، بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر هر وقت گرفتی حتماً به من خبر بده برگشتیم با هم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم». این دو روز خبری از هم نداشتیم حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم گاهی مثل مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می چیدم با خودم میگفتم اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی می کنیم و یه زندگی خوب میسازیم. به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم گاهی هم که به آن فکر میکردم با خودم میگفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه اون موقع چی میشه؟ خب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همونجا تموم میشه هر کدوم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 میریم سراغ زندگی خودمون به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم ما که نمیتونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم، به اینجا که میرسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره می شد، دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم این دو روز خیلی کند و سخت ،گذشت به ساعت نگاه کردم، دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب ،بیندازم، زودتر این ساعتها بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد بعد از یک احوال پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم هر بار دونفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم نمیدانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم، استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم ولی ته چشمهای هر دوی ما اضطراب موج میزد برگه نتیجه را که گرفت به من نشان داد، به حمید خاصی موج گفتم: «بعداً باید به ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم» حمید گفت: «شما دعا کن مشکلی نباشه به جای به ناهار ۱۰ تا ناهار میدم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 از برگه ای که داده بودند متوجه شدم که مشکلی نیست ولی به حمید :گفتم برای اطمینان باید نوبت بگیریم مجدد بریم مطب به دکتر آزمایش بودیم رو نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه»، از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟» گفتم نه میل ،ندارم چند قدم جلوتر گفت: «از وقت ناهار ،گذشته موافقی بریم چیزی بخوریم؟» گفتم: «من اشتها برای غذا ندارم از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود، هنوز نمی توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود، سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد، انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم، یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود مژه را به دستش گرفت به من نشان داد و گفت نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی مژه هام داره میریزه 🌕🌑🌕🌑🌑🌕🌑🌕 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
🔷یک تصویر ساده از وارونه نمایی رسانه ها تصویراول : آن چیزی که رسانه ها به مخاطبان القا می کنند. تصویر دوم: آن چیزی که واقعیت است. مراقب باشیم هرچه در فضای مجازی میبینیم باور نکنیم ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄