حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت۲۷۲ و ۲۷۱
یک لحظه صدایی به گوشم میخورد.با صوت حزین و ضعیفی میخواند:
_وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی...
باقیاش را خوب میدانم.من بدجور شیفتهی این آیهی زندگی بخش هستم. زمزمهوار میخوانم: " فَإِنّی قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لی وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ." قلبم مملو از آرامش الهی میشود.چراکه خود خدا به بندهاش میگوید بندهی من...من نزدیکت هستم و هیچگاه تو را رها نمیکنم.اشک از گوشهی چشمم آویزان میشود.
چیزی به یکماه ماندنم در اینجا نمانده.هر روز فسقلے بزرگ و بزرگتر میشود.اجازه میدهند از تهران خارج شوم.چون قصد دارم پیش بابااسماعیل بروم.از تلفن خانهی بیبیرعنا به روستا زنگ میزنم و به سختی میتوانم با بابا اسماعیل صحبت کنم.وضعیتم را که میگویم اصرارهایش را بیشتر میکند و میخواهد زودتر پیششان بروم.فردای همان روز خودش را به تهران میرساند.خورده وسایلم را جمع میکنم.
بیبیرعنا مادرانه مرا در آغوش میگیرد و میگوید:
_مراقب خودتو و تو راهیت باش.بهت زنگ میزنم عزیزم..ان شاالله که سالم برسی.هر وقتم اومدی تهران حتما به منم سر بزن.
چشم میگویم و دوباره در آغوش میگیرمش.بیبیرعنا یک بقچه به دست برادر محسن میدهد و میگوید برایم کلی خوراکی و چند خرت و پرت دیگر گذاشته.
بدجور مرا شرمنده میکند.در آخر مرا از زیر قرآن رد میکند و زیر لبش آیهالکرسی میخواند و به طرفم فوت میکند.
_سفر بیخطر.. منو از خودت بیخبر نذارے.
چشم میگویم و سوار ماشین میشوم.اشک از گونهام سر میخورد.دست تکان میدهم و ماشین به راه میافتد.آب را پشت سرم میریزد.برادر محسن میگوید:
_مامان خیلی وابسته شده بودن بهتون.
ببخشید اگہ دم رفتن یکم..
_نه! منم همینطور.واقعا زن مهربون و دوست داشتنی هست.حتما اگه تهران اومدم میام بهشون سر میزنم.
تا ترمینال دیگر حرف نمیزنیم.وسایل را میخواهم بردارم اما نمیگذارد:
_مادر گفتن خودم براتون بیارم. ببخشید!
با شرمساری تشکر میکنم.توی ترمینال غوغاست! نمیدانم بابا اسماعیل کجاست. که از دور میبینمش که به طرفم میآید.
خوشحال سلام میدهم.بابا اسماعیل به گرمی جواب من و برادر محسن را میدهد.
فکر میکنم از قبل هم را میشناسند!وقت تنگ است و ماشین قرار است راه بیافتد.
سریع خداحافظی میکنیم.بابا اسماعیل خیلی هوایم را دارد.کنار پنجره جا برایم میگیرد و خودش کنارم مینشیند. مینیبوس به راه میافتد.هر آبادی میایستد و تعدادی پیاده میشوند.در آخر هم ما میرسیم و چند نفر دیگر.آب و هوای لطیف روستا روحم را مینوازد.بابا اسماعیل بقچه را برمیدارد و راه را به من نشان میدهد.آخرین بار با پیمان اینجا بودم..
●●سه ماه بعد...●●
عفت خانم دستهایم را میگیرد.از خانهی مشقلیخان میآییم.بیبیرعنا زنگ زده بود و احوالم را مپرسید.از هفتهی پیش که دکتر رفتم و گفت ضعیف شدهام و ممکن است اتفاقی برای بچه بیافت،نگران شده.عفت خانم،توی راه نصیحتم میکند:
_مادر خیلی باید حواستو جمع کنی.دست بہ سیاسفید نزن! چیز سنگین بلند نکن.هرچی میخوای من هستم، بچهها هستن به مش اسماعیلم بگو!
چشم میگویم و وارد خانہ میشویم.شبهای سرد پاییز همچون زمستان جامهی سرما به تن کردهاند.سجادهام را پهن میکنم. میخواهم از شب جمعه برای خلوت با خدا استفاده کنم.چند صفحهای قرآن میخوانم که حس بدی در وجودم پیدا میشود. اهمیت نمیدهم و دوباره مشغول خواندن قرآن میشوم.اما این حس بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که ترس دلم را پر میکند.
دست روی شکمم میگذارم:
_فسقلے جان چه خبرته مامان؟ آرومتر!
برمیخیزم تا چادرم را بیاورم و دو رکعت نماز بخوانم.چادر را برمیدارم اما توان خواندن نماز را ندارم.سر جایم مینشینم و چند نفس عمیق میکشم.نمیفهمم حالم را.پر درد شدهام و مثل مارگزیدهای آرام ندارم.پوپک را صدا میزنم.خوابآلود در جایش مینشیند اما تا من را میبیند خواب از سرش میپرد.
_چیشده زن داداش؟حالت خوب نیس؟
به سختی درد را از چهرهام میزدایم و میگویم:
_ نه! خوبم بیزحمت یه لیوان آب برام بیار. گلوم خشک شده.
چشم میگوید و میدود.لیوان را پیش رویم میگیرد.میخواهم لیوان را بگیرم اما دستم قوت ندارد و لیوان روی فرش خالی میشود.
_ای وای!
پوپک لیوان را برمیدارد و میگوید:
_نگران نباش میرم یدونه دیگه میارم.
از او میخواهم دستم را بگیرد تا بلند شوم.
اصرار دارد مادرش را خبر کند اما نمیخواهم نصف شبی همگی را بیخواب کنم.چند قدم برمیدارم اما دیگر توان قدم برداشتن هم ندارم.این درد طبیعی نیست!نکند؟؟...نه! هنوز هفت ماهم بیشتر نیست.به خود تلقین میکنم چیزی نیست.پوپک از ترس رنگ چهرهاش عوض شده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۷۴ و ۲۷۳
_بزار برم به مامان بگم. شاید حالت بد شد.
حرفی نمیزنم.عفت خانم با هول و هراس بیدار میشود.
_چیشده؟
پوپک جواب میدهد:
_یک ربعی میشه حالش خوب نیست.
مامان...من میترسم.
_وقتشه؟!
_هنوز دو ماه مونده!
توان ایستادن ندارم و روی زمین مینشینم.کنارم زانو میزند:
_خب خیلی از بچهها نارس بدنیا میان.مادر بلند شو سرجات بشین.
به سختی و زحمت مرا به بستر میرساند.
دیگر تاب ندارم و گریهام شروع میشود.
عفت خانم سعی دارد من را آرام کند.و پژمان را سراغ قابلہ میفرستد.همگی بیدار شدهاند.دست عفت خانم را محکم گرفتهام و میگویم:
_من میترسم. بچم زنده میمونه؟
_این چه حرفیه؟ صلوات بفرس دلت آروم بشه.چرا نمونه؟خدا همه کاره ست. اون بخواد میشه.
دلم را باصلوات آرام میکنم اما باز ویران میشود.پوپک دم در ایستاده و گریه میکند.
_چرا اینجا وایستادی؟ آبغوره گرفتی؟پاشو برو زیر کتری رو روشن کن.
قابله میآید.عفت خانم میگوید:
_سکینه خانم یه کاری بکن.
سکینه خانم کنارم مینشیند.
_حالت چطوره؟
لبهایم میلرزد و نایے ندارم که چیزی بگویم.
_چند ماهشه؟
_هفت.
_بچه نارسه
عفت خانم میگوید بله.سکینهخانم میگوید حوله و آب گرم بیاورند.بعد هم چند نصیحت به من میکند.دلم میخواهد عفت خانم کنارم باشد.جلوی دهانم را میگیرم تا جیغم بلند نشود.سکینه خانم به عفت خانم میگوید:
_این وقتشه!خیلی ضعیفه.نمیشه اینجا کاریش کرد.ببرینش شهر.اینجا ممکنه مادر و بچه تلف بشن.
عفت خانم به صورتش چنگ میزند.
_این وقت شب شهر؟ چجوری؟
_برین از حسن آقا شوفر بخواین شما رو ببره شهر.
عفت خانم فوری پیش مش اسماعیل میرود.به سختی لباس تنم میکند که میگویم:
_میترسم...
محبت در کلامش سرازیر میکند:
_نترس عزیزم. ما پیشتیم.
با کمک آن دو خودم را به ماشین ژیان میرسانم.مش اسماعیل جلو مینشیند.عفت خانم کنارم.قابله سرش را از پنجره داخل میآورد و میگوید:
_بیهوش نشه. باهاش حرف بزنین.سریع هم خودتونو برسونین.
پتو را در دهانم فشارد میدهم تا صدای جیغم بلند نشود.دست روی صندلی ماشین میکشم.عفت خانم که درد مرا میبیند به گریه میافتد.
_مادر...آروم باش میرسیم.
قطرات اشک را از گونهام پاک میکنم.بابا اسماعیل زیرلب دعا میخواند.چیزی به تهران نمانده که درد دو چندان میشود. حس بیهوش شدن دارم و نمیتوانم درد را تحمل کنم.عفت خانم به صورتم میزند و میخواهد بیدار بمانم.اما چشمانم بیجان روی هم میافتند.دیگر هیچ نمیفهمم.
نور چشمانم را میزند و سفیدی میبینم.
پرستار میگوید:
_سعی کن خوابت نبره. بیدار باش.
ساعات سختی بر من میگذرد که با شنیدن صدای گریه انگار حرکت خون در رگهایم جاری میشود.چشمانم را باز میکنم و عفت خانم را خندان در کنارم میبینم.
_بیدار شدی عزیزم؟
_بچم کجاست؟
لبخند از صورتش محو نمیشود.
_الهی قربونش برم.سالمه عزیزم! خدا رو شکر.خداروشکر که تو هم سالمی.هزاربار خداروشکر.
با صدای خشدارم میگویم:
_میخوام ببینمش.کی میارنش؟
_مادر بچه نارسه.یکم باید بیشتر حواسشون جمع باشه.نگران نباش. سالم و سالمت بود.یه پسر کاکل زری و کوچولو.
پردهی اشک چشمانم را میپوشاند.
_واقعا؟ الهی شکر.ممنون.
در که باز میشود با دیدن پرستار غنچه خنده از لبم شکوفا میشود.
_اینم پسر کوچولوتون.یکم ببینینش که دوباره میخوام ببرمش.
ذوقم نابود میشود:
_کجا؟؟
_نیاز به مراقبت بیشتر داره.نترسید میارمش دوباره ببینینش.
قنداقهاش را میگیرم.به چهرهی سرخش نگاه میکنم.نمیتوانم اشک چشمانم را کنترل کنم.آهستہ میگویم:
_سلام مامان جان.خوش اومدی به دنیا.فدای سرخی صورتت برم.امید زندگیم.تاج سرم.
دلم نمیخواهد یک لحظه هم او را از من دور کنند.روز سوم دکتر مرا مرخص میکند. بچه هم مشکلی ندارد.منتهی برای احتیاط سفارش میکنند در تهران بمانیم. همان روز بیبیرعنا به دیدنم میآید.از روی تخت بلند شدهام. با دیدنم مرا در آغوش میگیرد:
_سلام عزیزم.قدم نورسیده مبارک.
تشکر میکنم و میگوید:
_وقتی یه زن فارغ میشه خدا تموم گناهاشو میآمرزه.قدر خودتو بدون.تو از برگ گلم لطیفتر و بیگناهتر شدی.
حس خوبی در کلامش جاریست.عفت خانم بچه به بغل به بیبیرعنا سلام میدهد.بیبی عمیق نگاه بچه میکند و میپرسد:
_اسمش چیه؟
_هنوز انتخاب نکردم.
میخندد و میگوید:
_من مرد کوچک صداش کنم؟
میخندم و میگویم مشکلی نیست.با ذوق بچه را میگیرد.از بیمارستان بیرون میآییم بابا اسماعیل را کنار برادر محسن گرم صحبت میبینم. نگاهم را به پایین سوق میدهم.سلام میدهم. پاسخم را میدهد و تبریک میگوید.باید در تهران بمانیم. با تعارفهای بیبیرعنا و عفت خانم در اخر با اکراه سوار میشویم و با سلام و صلوات وارد خانهی بیبیرعنا میشویم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
✧✿﷽✿✧┅✧⊹┅┄┄ ◼️▪️پژوهشی در باب 🔍 #تفکر_عثمانی در واقعه کربلا قسمت • دوم ✔️ ↪️در قسمت قبل اشاره شد
✧✿﷽✿✧┅✧⊹┅┄┄
◼️▪️پژوهشی در باب 🔍 #تفکر_عثمانی در واقعه کربلا قسمت • سوم ✔️
💢در مطالب قبل اشاره کردیم که دشمنان تشیع با شیطنتهای مختلف، همواره در طول تاریخ، شیعه را عامل شهادت حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیه السلام معرفی کردند. اما جا دارد که نگاهی لُغوی و اصطلاحی به واژه «شیعه و تشیع» داشته باشیم:
✍🏻 واژه شناسان معانی مختلفی برای شیعه بیان کرده که عبارتند از: «پیرو، یاران، هواداران، دوستان، دسته، گروه» و مانند آن. بر این اساس ابوعبیده در تفسیر آیه «ان الذین فرقوا دینهم و کانواً شِیَعا» گفته است: یعنی به فرقهها و احزاب تبدیل شدند. تَشیع و تشایع به معنای تعاون و یاری کردن و پیروی نمودن یک جماعت و گروه از شخصی خاص است و شیعه «حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام» را از آن رو به این نام خواندند که آنان گروهی بودند که از او پیروی و آن «حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام» را کمک کردند.
📜الزینه، ابوحاتم رازی، ترجمه نوری، ص ۷۰
🔸بر این اساس باید کاربرد شیعه حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام در کنار شیعهٔ عثمان لعین و شیعهٔ معاویه لعین به همین معنا باشد. چنان که یزید لعین نیز به ابن زیاد لعنهمالله نوشت: «کتب الی شیعتی.» البته کثرت کاربرد این واژه بر دوستان و معتقدان حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام این واژه را در حالت بدون پسوند و البته بصورت معرفه یعنی «الشیعه یا هؤلاء الشیعه» بهمان معنای خاص، یعنی شیعهٔ حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهالسلام از آن متبادر کرده است و اگر شخصی خاصی از مردم منظور باشد میگویند: «هؤلاء شیعه فلان.»
📜 ابن منظور، لسان العرب، ذیل واژه شیع.
🔹اما واژه شناسی شیعه بعنوان یک گروه و جماعت و حزب مذهبی در منابع کهن فرقه شناسی، تعاریف مختلفی از این اصطلاح ارائه که البته نقطه واحد آنان دوستی حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزندان او علیهمالسلام است. ابوحاتم رازی از فرقه شناسان کهن، این لقب را ویژه کسانی میداند که در زمان حضرت رسول خدا صلی الله علیه واله با حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام انس و الفتی داشتند. مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار علیهم السلام . و بعدها ویژه کسانی شد که به برتری حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام قائل شدند.
📜الزینه، ابوحاتم رازی، ترجمه نوری، ص ۶۹
نوبختی و اشعری قمی و برخی دیگر نیز چنین عنوانی را ویژه این دسته میدانند.
📚المقالات و الفرق، ص ۱۵
المنیة و الامل، ص ۸۷
از نگاه ابن حزم و ابوالحسن اشعری، شیعه یعنی دوستداران حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام که او را بر دیگر اصحاب پیامبر صلی الله علیه واله برتری دادند.
📚 الفصل فی الملل، ابن حزم، ۲/۹۰
مقالات الاسلامیبن، ترجمه مؤیدی، ص ۱۳
شهرستانی میگوید: شیعه آنانی هستند که پیروی «حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام» کردند و به امامت و خلافت او قائل شدند که به نص روشن و یا به وصیت ثابت است و بر این باورند که امامت مخصوص فرزندان (علیهم السلام)اوست.
📜الملل و النحل، شهرستانی، ص ۱۳۱
⚫️ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است⚫️
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
هدایت شده از حرم
❣دلاور حسن(ع)
پا برهنه شد و به میدان زد
داد میزد عمو رسیدم من
دست من هست پس نبُر دیگر
تیغِ زیر گلو ....رسیدم من
#عبدالله_بن_الحسن
#شب_پنجم_محرم
هدایت شده از حرم
༻﷽༺
🍁🕊طِفلـے اگر بزرگ شود با #ڪریمها
💔یڪ روز مےشود خودش از ڪریمها
🍁🕊 #عبـدللهِ #حسین شدم از قدیمها
💔دل مےدهند دَسٺِ #عموها یتیمها
#شب_پنجم_محرم🌙
#شب_عبدالله_ابن_حسن_ع🌷
هدایت شده از حرم
4_6019240882585208364.mp3
8.27M
#شب_پنجم_محرم
#عبدالله_بن_الحسن
#سیدرضا_نریمانی
میدیدم تو گودال،یه مشت نانجیب و
دیدم دوره کردن،عموی غریب و
هدایت شده از حرم
🖤▪️🖤▪️🖤▪️🖤▪️🖤
#محرم 🏴
#شب_عاشقی...
روایت کوتاهی از ده شب محرم...
⭕️در این روایت نام هرشب محرم که به هرشهید اختصاص داده شده معین گردیده...⭕️
#شب_پنجم: حضرت زهیر(ع) و... 🛡🗡
این شب مانند شب چهارم میان چند شهید کربلا مشترک است.
شب پنجم به
✔️حبیب بن مظاهر و
✔️حضرت عبدالله بن حسن،کودک هشت ساله امام مجتبی(ع)
نیز منسوب است.
#عبدالله(ع) در شمار آخرین شهیدانی بود که پیش از شهادت امام حسین(ع) در ظهر عاشورا به شهادت رسید.
#زهیـر، الگوی عاشقی کربلاست.
او تا چند روز پیش، از دیدار حسین(ع) هراس داشت، اما پس از آن که به خیمه امام گام نهاد، هراسش به عشقی جاودانه بدل شد.💕
بارقه نگاه حسین(ع) چنان در جانش اثر کرده بود که از همه هستی خود گذشت و از دنیا و خانمان گسست.
او در این راه چنان پیش رفت که به یکی از فرماندهان سپاه آن حضرت تبدیل شد.
#ادامه_دارد...
هدایت شده از حرم
⚡️🗣😥 یکی از روضه خوان های حضرت سیّدالشهدا علیه السلام، امام زمانتان است
مرحوم آیت الله تولاّیی خراسانی در سخنرانی خود در مسجد سیّد اصفهان در ماه رمضان 1392 هجری می فرمود:
شما را به کربلا کنار قبر امام حسین علیه السلام ببرم و در آن جا خدا را بخوانم، زیرا به اجابت نزدیکتر است.
یک کلمه از روضه خوانی امام زمان علیه السلام برایتان بخوانم. نه تنها شما گریه می کنید، بلکه امام زمان علیه السلام شب و روز بر مصیبت سیّدالشهدا علیه السلام گریه می کند تا زمانی که ظاهر شود و اخذ بثار کند و از بنی امیه و بنی امیه صفتان و از اولادهای بنی امیه لعنهم الله، خونخواهی کند. تا آن وقت، امام زمان علیه السلام گریه اش ادامه دارد و روضه می خواند.
روضه خوانها! افتخار کنید! یکی از روضه خوان های حضرت سیّدالشهدا علیه السلام، امام زمانتان است. میگوید: «یا جدّاه! وَ أَسْرَعَ فَرَسُک شَارِداً إِلَى خِیامِک قَاصِداً مُحَمْحِماً بَاکیاً»
معنا کنم. همه بلند بنالید! چشم هایتان را به کربلا بیندازید. روز عاشورا را یادآور شوید. میگوید: یا جدّاه! اسب بی صاحبت، به حَرَمت قاصد شد. پیک مرگ تو شد. این حیوان هی گریه می کرد. هی همهمه می کرد. با سرعت رو به خیمه ها می رفت. خبر مرگ امام حسین علیه السلام را می بُرد.
زن ها صدای اسب را شنیدند. دقایقی بود صدای ابی عبدالله علیه السلام به گوش زن ها نمی رسید. قبل از آن امام حسین علیه السلام هر چند دقیقه یک بار، با صدای بلند فریاد می زد: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللهِ». وقتی این صدا به خیمه ها می رسید، زن ها می فهمیدند هنوز آقا دارند. ای وای! یک مدّتی گذشت و صدای امام حسین علیه السلام به خیمه ها نرسید. زن ها مضطرب و پریشان هستند. یک وقت صدای ذوالجناح را شنیدند! همه به هوای لقای امام حسین علیه السلام بیرون آمدند. همین که نگاه کردند، دیدند یال ذوالجناح غرق خون! زینش واژگون! شصت و چهار زن و بچه، همه فریاد زدند: «وا محمّداه!»
«فَلَمَّا رَأَيْنَ النِّسَاءُ جَوَادَكَ مَخْزِياً وَ نَظَرْنَ سَرْجَكَ عَلَيْهِ مَلْوِيّاً بَرَزْنَ خرجن مِنَ الْخُدُورِ نَاشِرَاتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لَاطِمَاتٍ لِلْوُجُوهِ سَافِراتٍ وَ بِالْعَوِيلِ دَاعِيَاتٍ.»
از کنار خیمه های امام حسین علیه السلام، خدا را بخوانید. یعنی خودتان را کربلا، پشت سر زن و بچه امام حسین علیه السلام ببینید. آنها ناله می کشیدند: «وَبِالْعَویلِ داعِیاتٍ». شما هم اشک بریزید و ناله کنید. با صدای بلند و ناله و ضجّه، بحقّ المولانا الحسین المظلوم علیه السلام و عترته المظلومین یا الله! خدایا! الساعه فرج امام زمان علیه السلام را نزدیک بفرما.
(سخنرانی مسجد سیّد اصفهان، ماه رمضان 1392 قمری، مجلس بیست و هشتم)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
هدایت شده از حرم
4_5778346015312578906.mp3
1.83M
🔳 #سینه_زنی #ترکی #محرم
🌴خداحافظ ای آنام باجی
🌴آغلاما یانا یانا
🎤 زنده یاد #محمد_باقر_منصوری
👌فوق زیبا
هدایت شده از حرم
4_5918041402867976294.mp3
8.17M
🔳 #زمینه #شب_پنجم #محرم
🌴مثل غروبای مدینه است غروب کربلا
🌴صدای ناله ای میرسه صدایی آشنا
🎤 #حمیدعلیمی
👌فوق زیبا
هدایت شده از حرم
4_468051916576786804.mp3
4.02M
#زیارت_عاشورا_صوتی
🎧 با صدای استاد فرهمند
🎁 به سفارش آقا صاحب الزمان (عج) و با نیت تعجیل در امر فرج ایشان هر روز یڪ زیارت عاشورا بخوانیم.
هدایت شده از حرم
4_5917978442942384310.mp3
4.27M
اهمیت و ضرورتِ شناختِ واقعه عاشورا از منظرِ قرآن و روایات مدرسه اهلبیت (علیهم السلام)/
تحریف واقعهٔ عاشورا در کتب تاریخی/
🎤استاد شیخ مهدی تهرانی؛
هدایت شده از حرم
4_5920096793827216322.mp3
7.86M
یا قاسم بن الحسن...✋
نوحهٔ حماسی: کرب و بلا صفین، مولام حسین!
🎙محمود کریمی؛
هدایت شده از حرم
4_6037292054604678672.mp3
4.61M
عزّت هر دو جهان، خدمت اهلالبیت صلواتالله علیهم است/
ماجرای جون، غلام و عبد امام حسین علیهالسلام/😭
🎤استاد معاونیان؛
«اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ، وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ، الَّذِينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عٙليهِ السّلاٰم»
هدایت شده از حرم
4_5920006951701317517.mp3
5.64M
چرا برای امام حسین علیهالسلام گریه میکنیم؟
🎤حاجآقا دانشمند؛
پیشنهاد دانلود و نشر🌹
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️نماز روز چهارشنبه توسل به امام جواد(علیه السلام):
دو رکعت بلافاصله بعد از نماز عصر توسل به امام جواد مثل نماز صبح و بعد از سلام ۱۴۶ مرتبه«ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله»و بعد حاجت میخواهید.
🆔️ @haram110