┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت۲۳۳ و ۲۳۴
علے میگوید مادرش در حیاط است.در همین حین با شنیدن صدای خانمموسوی جان به بدنم برمیگردد.تلفن را خودش میگیرد.با گفتن سلام زبانم قفل میشود.
_الو..؟ صدا میاد؟
به سختی نفس میکشم:
_بِ..ببخشید خانم موسوی...
_شما عزیزم؟
حرف از گلویم بالا نمیآید.
_تویی ثریا جان؟
جا میخورم! از صدای گریهام مرا شناخته است؟
_چرا گریه میکنی عزیزم؟ کجایی؟ بیام پیشت؟
از مهربانیاش،از خوش خیالی خودم و بلایی که سرشان آوردهام دلم میگیرد.
_مَ...من باید یِ... یه چیزی بهتون بگم.سر فرصت همشو براتون میگم ولی الان وقت نیست.شما شوهرتون پاسداره، همین باعث شده منافقین دنبالشون باشن.مَ... من میدونم اونا الان خونهتونو تحت نظر دارن. چراشو نپرسین خواهش میکنم خوب گوش بدین.
با قورت دادن آب دهان ادامه میدهم.
_طوریکه صلاح میدونین به شوهرتون خبر بدین.طبیعے رفتار کنین چون اونا اگه بفهمن خبردار شدین زهرشونو زودتر میریزن.به شوهرتون بگید امروز نیاد خونه.اونا قصد اصلیشون شوهر شماست. خواهش میکنم خبر بدین تا نیان.اگه نیان با شما و بچهها هم کاری ندارن.
صدایش میکنم. جوابی نمیشنوم.اول فکر میکنم قطع شده اما صدای نفسهایش را میشنوم.
_خانم موسوی؟
_جانم؟
دلم آرام میگیرد.جانش به جانم مینشیند.
_تو رو خدا چیزایی که گفتمو جدی بگیرین.
_باشه ثریاجان. خودمم یه بوهایی برده بودم. یه آقایی از صبح گاهی از جلوی در رد میشه به حساب واکسی! تو که گفتی مطمئن شدم.به شوهرم خبر میدم حتما یه کاری میکنه حتما ممنون که خبر دادی.
به کل انتظار همچین برخوردی را نداشتم!شوکه میشوم. خواهش میکنم میگویم و فوری قطع میکنم.خدا خدا میکنم امروز بخوبی تمام شود.کمکم هوا تاریک میشود.به این فکر میکنم شب را کجا سر کنم.از خیابان و پارکها میترسم.مسافرخانه هم بدون شناسنامه مرا راه نمیدهند.حتما دم در خانهام کشیک میکشند تا مرا ببرند.یکهو چیزی به خاطرم میآید.یکساعتی با خود کلنجار میروم.باید یا سازمان را انتخاب کنم یا سراغ نرگس بروم.بالاخره در آن تاریکی شب فقط لطف خداست که باعث میشود خانهشان را پیداکنم.صدایی میپرسد:
_کیه؟
مادر نرگس است. انگار مرا یادش نیست و میپرسد:
_سلام... امرتون؟
_سلام.دوست نرگسم.اومدم ببینمش.
_کدوم دوستش هستین؟
_رو...رویا! خیلی وقته ندیدمش.یعنی نتونستم ببینمش. به گمونم از سال۵۷من از زندان آزاد شده بودم و اومدم دیدنش.
انگار یادش آمد لبخند میزند
_عہ!؟ شمایی دخترم.ببخشید نشناختم. بیا داخل
_خواهش میکنم. نرگس هست؟
_نرگس دیگه اینجا نیست.دخترم رفته سر بخت و زندگیش.
بغض گلویم را میفشارد. خوشحال هستم و میگویم:
_خوشبخت باشه
_سلامت باشی.خونشون همین نزدیکیهاست. شوهرش از هممحلهای ها هست. آشناست.بنده خدا بخاطر ما همین ورا خونه اجاره کردن.
بہ سمت سرکوچه میآید و میگوید:
_اِنا مادر...اون کوچه رو میبینی؟ آخر اون کوچه در نخودی داره. پلاکشو یادم رفته! ولی کاملا مشخصه. تشکر میکنم. خجالت میکشم به خانهی نرگس بروم.آخر سر با شک به خانه میرسم. زنگ را فشار میدهم. صدای کیه گفتن نرگس میآید. به سختی زبان در دهان میچرخانم:
_مَ...منم! رویا.!
در را که باز میکند در چشمانش بهت را به وضوح میبینم:
_تو...تویی رویا؟؟
چادر رنگیاش را جلو میکشد. با دستانش مرا به داخل میبرد. توقع آغوش نداشتم. نفس عمیق میکشد:
_کجا بودی تو دختر؟؟ چرا بیخبر؟؟ میگفتی گاوی گوسفندی جلو پات سر میبریدم
لبخندم پررنگتر میشود:
_دست روزگاره نرگس. من خودمم تا صبح فکر نمیکردم همچین روز و شبی داشته باشم.
خندهاش را میخورد. تعارفم میکند
_چیزی شده؟
خستهام..خستهی یک روز پر التهاب
_نه مزاحمت نمیشم
_مزاحمت چیه عزیزدلم؟ بیا گپ و گفت دوستانه بزنیم
_از مامانت شنیدم ازدواج کردی
_آره البته الان شوهرم نیست. خوب شد رسیدی وگرنه از تنهایی خوف میکردم.
مرا به اتاق راهنمایی میکند.چادرم را آويزان میکند. چای میآورد. تشکر میکنم و کنارم مینشیند.
_خب رویا جان ظاهرا که یکم پریشونی. کمکی از این رفیق برمیاد؟
خجل میشوم که درحق همچین دوستی بدی کردم.چای را که میخورم سفرهی دلم را باز میکنم.از اتفاقات بعد از جداشدن او.. از پیمان و کارهایش..از ماجرای امروز هم میگویم. گاه تنم میلرزد و گاه زبانم میگیرد. و میگویم:
_نرگس بخدا خسته شدم دیگه! بخدا به اینجام رسیده. دیگه نمیکشم. گاهی با خودم فکر میکنم شاید من اصلا پیمان رو هم #نشناختم. پیمان چطور یک شبه #خونخوار و #آدمکش شد؟!
_یک شبه نبوده رویا! چند سال دارن برای امروز روی #مغزش کار میکنن تا چیزایی که توی #فطرتشه رو #ریشهکن کنن. اونا شدن.. چمیدونم.. یه برده! حق سرپیچی ندارن. خیلیا هم مثل تو.....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛