#تلنگر🍃✨
👌🏼یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر
👈🏾در آخرالزمان آنقدر حق و باطل با هم آمیخته میشوند که..
نمی توانیم تشخیص بدهیم که چه کسی خوب است..😣
🔹امـــــروزه..
در زمانی به سر میبریم که..
اگه یک مادر نـجـیـبـی به دختر کوچیـــکش روسری بستن را یاد میدهد..👧🏻 بعـــضی ها به این مادرنـجـیـب تیکه می اندازند ومیگویند
مــگر میخواهی با این روسری بستن دخترت رو خــفــه کنی.. ولـــش کن..هنوز بچه است و چیزی نمی فهمه..😒
#امـــــــــــــا…‼️
اگر مادری دخترش را از کوچیکی آرایش بکنه و مثل عروسک..👩🏻به همه نشونش بده..همه به این مــادر میگن..😏چه مادر باکلاسی!
چه مادر با سلیقه ی!
که اینگونه دخترش رو بزک میکنه.😏
#امــــــــروزه..
در زمانی به سر میبریم که...اگر یک بچه حزب اللهی ریش بذاره..👨🏻
همه بهش تیکه می اندازند و میگویند
مگر پیرمردی که ریش میذاری..👴🏼
اول جونیته بقول خودشان برو حال کن😎
❌ولـــــــــــی…
اگر آقا پســــری که صورتشو همانند خـــانوم ها آرایـــش میکنه
و..👨🏻شـــلواره پاره میپوشه.. 👖همه بهش میگن.. چه آقا پسر مــدرنیته ی که همیشه با مْــــد روز آپــدیت میشه..👺
#کجـــایند_سربـــداران_ســـر_بریده_ما..؟!😞سربدارانی که برای بقای اســـلام عزیز و برای شـــادی دل امام عصر(عج) اینگونه ســــرهایشان را بریدند..😭
#ولـــــی_امــــروزه…
کسانی که پیروی کردن از دستورات شرع را مایه عقــب افتادگی میدانند..👺
کسانیکه برهنگــی را نشانه مـنـورالـــفکری مــیدانند.❌
اینگونه پا روی خــون های ریخته شده شـــهدا میگذارند..😣
⚠️بعضی از دختر خانومها برداشتن روسری برایشان عـادی شده..👩 بعضی از آقایون هم رقصیدن در خیابان برایــشان عـادی شده..🚶♂️
💥خواسـتم به این اشخاص با کلاس بگم که اگر شیــعه هستید شک نکنید…
👈همه این مســـائل را امــــام عصر(عج) دیـــده است..👉
شرمنده ام مولا جان که در این دوره زمونه در میان محبانت چقدر..غـــــریــــبــــــی..😞
فقط میتونم بگم مولاجان شرمنده ایم😔
••✾🌸 ═══°·🦋·°═══ 🌸✾••
بیراه نگفتهاند که گفتهاند، احتیاط شرط عقل است...
برای بازگشت و شروعی دوباره به رابطهای که طرف دیگر رابطه، بارها شما را نادیده گرفته یا که آزرده خاطر کرده باید محتاط بود.
این جاده عجیب لغزنده و گاهی یک طرفه است،
احتیاط کنید احساساتی نشوید!
وقتی کسی را میبخشیم
و فرصتی دوباره به او میدهیم،
حواسمان باشد
اشتباهش را پذیرفته و در جهت رفع آسیبهایش قدم برداشته یا نه؟
آیا اعتمادمان را جلب کرده؟
آیا در ارتباط با او احساس عمیق آرامش و در کنارش به اندازه کافی حس امنیت خاطر داریم؟
به بلوغ رفتاری رسیده، رشد اخلاقی داشته و به ایفای نقشَش در رابطه و مراقبت از آن پی برده؟
درست است که هر تمام شدنی نوعی از دست دادن است
#اما هر از دست دادنی بد نیست و نباید لزوما غم به همراه داشته باشد.
#حواستان_باشد غمناکترین و درد آور ترین لحظه درست زمانی ست که به هر قیمتی وسوسه میشوی برای شروع دوباره یک رابطهی از پایه اشتباه!
رابطهای سالم است که با آگاهی شکل میگیرد و با ایجاد تغییرات مثبت پویا میماند و ماندگار میشود.
آدمها فی نفسه مستعداند که در برابر تغییرات مقاومت کنند
و گاهی تنها شکل تغییرشان، فقط نوع آزار دادنشان است که از نوعی به نوعی دیگر تغییر میکند.
تلاش برای آغازی دوباره آگاهی میطلبد
که در صورت عدم آگاهی و شناخت،
رابطه منتهی میشود به
#تداوم_غم، عمیق تر شدن درد و بدتر از آن عادت به در درد کشیدن ماندن است تا سر حد کِرِخ شدن درد و نتیجهاش میشود بیتفاوتی!
بیتفاوت شدن به همه چیز و همه کَس!
اگر باورتان آسیب دیده
اگر بارها با روح و روانتان بازی شده
اگر حس دوست داشتنی امنیت و آرامش را نچِشیدهاید
دست نگه دارید!
برای شروعی دوباره دچار وسوسه نشوید
صبوری کنید...
و این جملهی معروف را ملکهی ذهنتان کنید "ما یکبار اشتباه میکنیم اما تصمیم به تکرار اشتباه دیگر اشتباه نیست انتخاب ماست".
حرم
* 💞﷽💞 #قسمت_پنجاه_وچهارم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ _.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود
* 💞﷽💞
#قسمت_پنجاه_وپنجم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
✨گفتم خدایا...بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم.
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*. ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.
من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.رو به قبله ایستادم و #باتمام_وجودم از خدا تشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه #به_ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود پر درآوردنش داشت کامل میشد.وقت پروازش داشت نزدیک میشد...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم