💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۱
١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه، تعمیر لوله آب آشپزخانه، حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.۵شاخه گل رز قرمز، ۵شاخه رز آبی، ٢شاخه رز صورتی، و ٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش
برگشت. لبخند محجوبی زد. پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه.
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت.
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚