┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
_به به عروس خانم. ببخشید ما موفق به دیدارتون نشدیم.بس که این پسر ما عادی بسات سور و ساط چید!
از برخورد خوبش کمی از احساس غریبگیام کم میشود.صدای عفت خانم بالا میرود:
_مش اسماعیل!
_خانم تمام شد آرزو هایی که ما برای بچههامون داشتیم.بزار برن پی آرزوهای خودشون! پیمان مردی شده برای خودش، پری هم همینطور.اینا کارای بزرگتری انجام دادن. چرا متوجہ نیستی؟ کاری که اینا کردن خیلی فراتر از آرزوهامون بود.اینا پیشمرگهای امام هستن!
صدایی از پیمان و پری درنیامد. بابا اسماعیل #نمیدانست بچههایش چه راهی را برای رسیدن بہ آرزوهایشان رفتند! لبخندزنان دور هم مینشینیم. میفهمم او با اینکه در روستا زندگی میکند اما به تمام مسائل پیش آمده واقف است. با این که مشخص است خانوادهی کم درآمد و شریف هستند اما ما را با کباب به خوبی تحویل میگیرند.سر سفره در کنار پیمان نشستهام.با بسم الله بابا اسماعیل همگی دست به غذا میبرند.عجب گوشتی! عجب طعمی! وقتے پیمان زبان بہ تعریف میگشاید بابا اسماعیل میگوید:
_اثر نیروی بازو و نون #حلاله!
پارچ دوغ را برمیدارم و برای همہ دوغ میریزم.لیوان بابا اسماعیل کنارش است. حواسم نیست و طبق عادت بچهها میگویم:
_بابا اسماعیل...
بعد از صدا زدن یکهو یادم میآید.او بیتوجه به خجالتی که گونههایم را سیلی زده میپرسد:
_چیشده بابا؟
رویم نمیشود سر بلند کنم.
_لیوانتون رو بدین.
لیوان را میدهد و آن را پر میکنم و باز به دستش میدهم.بعد از شام و خوردن میوه، پیمان زودتر بیرون میرود تا ماشین را جلو بیاورد.بابا اسماعیل و عفت خانم هم برای بدرقهاش میروند.روسریام را جلوی آینه مرتب میکنم و سعی دارم موهایم پیدا نباشد.زود از بچهها خداحافظی میکنم. صدای آهستهای از پشت حصار حیاط به گوش میرسد.صدای عفت خانم است:
_اون موقع که یه کلوم نگفتی کیه و چیه حداقل الان بگو!
نفسم را حبس میکنم.گوشهایم را تیز میکنم تا جواب پیمان را بشنوم.
_ای بابا! بہ اسم و رسمش چیکار دارین من دوستش دارم! فقط همینو بدونین از ما کمتر نیستن.
این بار نوای دلنشین بابا اسماعیل میآید:
_راست میگہ عفت خانم.اولا بہ ماه ثانیاً از رفتار و سکناتش مشخصه اصیل زاده است!
پیمان میگوید:
_خب بابا... امشب حسابی زحمت دادیم.
_استغفرالله چشمتون سر چشممونه! زود به زود بیاین.
عفت خانم را در بغل میگیرم. او مرا سفت بہ خودش فشار میدهد و بابت کم و کسری عذر میخواهد.
_این چہ حرفیه... شما خیلی زحمت کشیدین.
سوار ماشین میشویم. بابا اسماعیل تا چندین قدم بہ ماشین پیش میآید. و حرکت میکنیم..خیلی وقت بود که طعم بودن در #خانواده را نچشیده بودم.پری از خستگی خیلی زود خواب او را میبرد.پیمان میپرسد:
_امشب چطور بود؟
بیاختیار غنچہ لبخند تاب نمیآورد:
_انتظارش رو نداشتم. عالی بود!
کمے از مادرش میگوید.از خانوادهیآبرومند خسروانی که همواره رعیتی بیشنبودهاند! تا خود تهران حرف میزنیم.داخل کوچه میپیچد تا من را برساند.پری از ایستادن ماشینبیدار میشود. به پلهها که میرسم هردوشان خداحافظی میکنند اما منتظر میمانند تا من بروم داخل.در را مردی غریبه باز میکند.ترس خون در رگهایم را میخشکاند:
_شما؟؟؟
قیافه میگیرد و میگوید خودی است.بعد هم بہ ماشین اشاره میکند:
_به پیمان و پری هم بگو بیان.
بطرف ماشین میروم.پیمان با تعجب خم میشود و پنجره را باز میکند.
_چیزی شده؟
_آ... آره! یه مرده درو باز کرد گفت شما هم بیاین.
پیمان متحیر میماند.
_نگفت کیه؟
سری بہ علامت منفی تکان میدهم.پیمان بلند میشود که میگویم:
_گفت پری هم بیاد!
پیمان که بر تعجبش افزوده شده کمی مشامش را شک تحریک میکند.پری هم دست کمی از من ندارد.پیمان با احتیاط از پلهها گام برمیدارد.همگی وارد خانہ میشویم.چند نفر از کلهگندهها را میبینم. نمیدانم چرا اینجا جمع شدهاند.حامد گوشهای ایستاده بود.
_چیشده حامد؟
نگاهم نمیکند:
_تو خبری از سمیرا نداری؟
آهستہ تکرار میکنم سمیرا؟چند روزی دیر به دیر به خانه میآمد.
_درست نمیدونم ولی دو شب پیش بود.
اون معمولا زود میرفت و دیر میاومد... ولے چیزی شده؟ برای سمیرا اتفاقی افتاده؟
زن که نامش را هم نمیدانم میگوید:
_اون تموم پولایی کہ برای فروش اون عتیقهها گرفته بود برد!
پیمان اخم میکند:
_کجا؟
_چمیدونیم! آنتالیا، فرانسه... آمریکا! مهم اینہ فرار کرده! با اون همہ پول!
رو بہ حامد با غضب فریاد میکشد:
_تو نمیدونی کجاست؟؟ بهت حرفے نزد؟
_نه! نگفت کجا میره اما چند وقتی بود احمق بنظر میرسید.میگفت داره کارایی میکنه زندگیش زیر و رو میشه! گفتم نکن، کَلت بوی قرمه سبزی میده اما دریغ از گوش.
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۱
١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه، تعمیر لوله آب آشپزخانه، حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.۵شاخه گل رز قرمز، ۵شاخه رز آبی، ٢شاخه رز صورتی، و ٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش
برگشت. لبخند محجوبی زد. پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه.
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت.
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚