#پیام_عاشقانه
#همسرانه
#عاشقی
#عاشقانه_های_همسران
گاهی دلم برای کودکی
عجیب تنگ میشود...
تنهادلخوشیم"
پیداکردن تو"بود😊
💌
خودرای بودنم را
دوست دارم
وقتی ...
"تو"
انتخاب منی ...
💌 @haram110
"عشق من به تو"
مثل کوه آتشفشان است..
+لبخند
که میزنی
فوران میکند..😊
💌
#صدای گام های تو
+نفس زندگی من است
بادلم قدم بزن"
"با توتشنه ی زندگی ام...
💌 @haram110
"دلتنگم"
برای تو
و نمیدانم
میدانی
یا نمیدانی
هنوز هم
"بهانه تپیدن دلم تویی"..❤
💌
زمستون وروزای برفیش
واسم سردنیستن"
تاوقتی که
خاطرات گرمت همرامه..
💌
جهان بوسه ای ست
روی قلب من"
هربارکه
میگویی
"دوستت دارم"❤️❤️
💌 @haram110
کانال حرم
🔴یه توصیه مهم:
🏤حتیالامکان #سال_اول کنار خانوادهها زندگی نکنید،
اما اگه چارهای نداشتید، به این نکات توجه کنید:
📌 #پوشش خانم، همیشه موقر و پوشیده باشه، مثلا اگه خانواده همسر میان دم در، یه شنل یا چادری داشته باشید تا حجم بدنتون رو بپوشونه.
📌 هفتهای #حداکثر یک یا دوبار شام و نهار برید خونهشون... اگر هم خواستید بیشتر برید، خودتون غذا درست کنید ببیرید.
📌اصلا این فکر رو نکنید که خانواده در کنارتون هستن که بخواهید #کارهاتون رو انجام بدن (مثلا نون بگیرن، یا براتون غذا درست کنن! )
📌 #صدای دعوا یا روابط شما رو نباید بشنون.
[خانم پرتواعلم]
🍃❤️ @haram110
🔴یه توصیه مهم:
🏤حتیالامکان #سال_اول کنار خانوادهها زندگی نکنید،
اما اگه چارهای نداشتید، به این نکات توجه کنید:
📌 #پوشش خانم، همیشه موقر و پوشیده باشه، مثلا اگه خانواده همسر میان دم در، یه شنل یا چادری داشته باشید تا حجم بدنتون رو بپوشونه.
📌 هفتهای #حداکثر یک یا دوبار شام و نهار برید خونهشون... اگر هم خواستید بیشتر برید، خودتون غذا درست کنید ببرید.
📌اصلا این فکر رو نکنید که خانواده در کنارتون هستن که بخواهید #کارهاتون رو انجام بدن (مثلا نون بگیرن، یا براتون غذا درست کنن! )
📌 #صدای دعوا یا روابط شما رو نباید بشنون.
[خانم پرتواعلم]
حرم
🌷بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله عل
🌷بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
🌺🌸 #خاطرات_غدیر_خم ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله )
#بخش_سوم
#صداى يار را #در آسمان #شنيدهام🌺🌸🌸
مردم منتظر هستند تا پيامبر دستور حركت به سوى مكّه را بدهد، آنها نمى دانند كه پيامبر دلش مى خواهد در اين سفر على (ع) نيز همراه او باشد. به راستى آيا على (ع) خواهد توانست در اين سفر حضور داشته باشد؟ آيا فاطمه (س) بايد بدون على (ع) به سفر حج برود؟ مدّتى قبل جبرئيل بر پيامبر نازل شده است و پيام مهمّى را براى او آورده است. متن پيام چنين است: «تو همه واجبات دين را براى مردم بيان كرده اى، امّا هنوز دو واجب مهم، باقى مانده است، اكنون موقع آن است كه آنها را براى مردم بيان كنى، آن دو واجب مهم، حج و ولايت على (ع) مى باشد». معلوم مى شود كه پيامبر در اين سفر، دو برنامه مهم در دستور كار خود دارد. براى همين است كه خدا از پيامبر خواسته است تا به همه مسلمانان خبر بدهد كه براى اين سفر آماده شوند. همسفر خوبم! از سفر على (ع) روزها مى گذرد، دل پيامبر براى او خيلى تنگ شده است. وقتى كه گل نبود، بايد گلاب را بوييد، هر وقت كه دل پيامبر، بى قرار على (ع) مى شود حسن و حسين را در آغوش مى كشد. به راستى آيا تا به حال فكر كرده اى كه چرا پيامبر اين قدر على (ع) را دوست دارد؟ آيا مى خواهى تو را از راز آن باخبر كنم؟ راز اين عشق مقدّس به شب معراج برمى گردد. آن شب كه پيامبر به معراج رفت و هفت آسمان را پشت سر گذاشت و به ساحت قدس خدا رسيد، صدايى به گوشش رسيد، يك نفر پيامبر را با اسم صدا زد: «اى احمد! ». پيامبر لحظه اى به فكر فرو رفت، اين صدا چقدر آشناست! اين صدا كه صداى على (ع) است! پيامبر در حريم قدس خدا بود و هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود.پس چرا صداى على (ع) به گوش مى رسيد؟ اينجا بود كه پيامبر گفت: «خدايا! آيا تو با من سخن مى گويى يا على با من سخن مى گويد؟ ». و چنين جواب آمد: «من خداى تو هستم، اكنون كه به حضور من آمده اى به قلب تو نظر كردم و ديدم كه هيچ كس را به اندازه على، دوست ندارى، براى همين با صدايى همچون صداى على با تو سخن مى گويم تا قلب تو آرام گيرد».۵ و به راستى كه خدا به خوبى از تپش هاى قلب پيامبر خبر داشت. بار ديگر خطاب رسيد: «اى محمّد! من على را جانشين تو قرار دادم، هر كس او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كس نافرمانى او كند، نافرمانى مرا كرده است».۶ پيامبر بايد هفتاد هزار حجاب را پشت سر مى گذاشت تا دوباره به اين دنيا باز گردد، او از هر حجاب كه مى گذشت اين صدا را مى شنيد: «اى محمّد! على را دوست داشته باش ». ۷ همسفرم! اكنون ديگر مى دانى كه چرا پيامبر، اين قدر به على (ع) عشق مى ورزد، زيرا پيامبر فراموش نمى كند كه در شب معراج، خدا هفتاد هزار بار به او توصيه كرده است كه على (ع) را دوست بدارد.
📚منابع:
۵.الاستيعاب فى معرفة الأصحاب، يوسف بن عبد اللّه القُرطُبي المالكي (ت ۳۶۳ ه)، تحقيق: علي محمّد معوّض وعادل أحمد عبد الموجود، بيروت: دار الكتب العلميّة، ۱۴۱۵ ه، الطبعة الاُولى.
۶.إعلام الورى بأعلام الهدى، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي (ت ۵۴۸ ه)، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، بيروت: دارالمعرفة، الطبعة الاُولى، ۱۳۹۹ ه.
۷.أعيان الشيعة، محسن بن عبد الكريم الأمين الحسينيّ العامليّ الشقرائيّ (ت ۱۳۷۱ ه)، إعداد: السيّد حسن الأمين، بيروت: دارالتعارف، الطبعة الخامسة، ۱۴۰۳
🔰 حضرت علیاکبر «﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾»، #مستغرق در ذات الهی ...
در برخی از نقلها آمده است:
وقتی که #حضرت علیاکبر "﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾" بر روی عقاب (اسم اسب آن حضرت) نشستند و عنان #مرکب را به دست گرفتند، #مخدّرات از خیمه بیرون آمدند و دور تا دور او را #احاطه کرده و التماس او را میکردند که به #میدان نرود.
📋 فَعِندَ ذلِكَ تَغَيّرَ حٰالُ الحُسینِ عَلَيْهِالسَّلَام بِحَيثُ أشرَفَ عَلَى المَوتِ،
▪️در این هنگام بود که حال #امامحسین "﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾" دگرگون شد، به گونهای که نزدیک بود، روح از بدن مطهرش جدا شود.
🥀 آن حضرت با #صدای بلند خطاب به اهل و عیال خود فرمودند:
📋 دَعَنهُ، فَإنّهُ مَمسُوسٌ فِي اللَّهِ و مَقتولٌ فِي سَبيلِ اللَّه
▪️او را رها کنید تا به میدان برود چرا که او #مستغرق در ذات الهی و کشتهی در راه اوست.
📚 معالي السّبطين،ج۱ ص۴۱۵
📚 وسيلة الدّارين،ص ۲۹۳
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۵۰
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۱
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریدهام را دید،..
اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، #هجده_سال است دارم می بینم هر روز ایوب #آب می شود. هر روز #درد می کشد. می بینم که هر روز میمیرد و زنده می شود. می دانم که ایوب #رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
_"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم:
_ "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود...
و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر #زندگی_بدون_ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟...
فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟...
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت:
💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب #هدی، حجاب #خواهرهایم، کسی #صدای آن ها را #نشنود. مواظب باش #به_اندازه #مراسم بگیرید، به اندازه #گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم.
صدای داد و بیداد محمدحسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد.
محمدحسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
_"مامان....بابا کجاست؟"
ادامه دارد...
✿❀