eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8هزار ویدیو
732 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... نویسنده: @haram110
حرم
✨ #وظایف_منتظران ✨ #قسمت_نوزدهم 📝 "از بین بردن شکّ و تردید" ❤️ امام صادق(ع) در حدیثی فرمودند: 🌿
📝 "امام زمان خود را بشناسیم" 💕یکی از مهم ترین وظایف منتظران، شناخت امام زمان است. شناخت امام ۲ شاخه دارد: ✨۱- شناخت شناسنامه ای (نام، لقب، نام پدر، محل ولادت، سال ولادت و ...) ✨۲- شناخت تمام صفات، ویژگی ها و خصوصیات امامت حضرت مهدی، علائم ظهور، اتفاقات قبل و بعد از ظهور و ... ❤️ امام حسن عسکری(ع) فرمودند: «هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناخته باشد، به مرگ جاهلی مرده است.» 📚 کمال الدین، ص ۴۰۹، حدیث ۹ ❓واقعا چقدر نسبت به حضرت شناخت داریم؟ آیا مومن هستیم یا فقط مسلمانیم؟
هدایت شده از حرم
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی 💠موضوع : آیا همه صحابی رسول خدا خوب بودن؟ 💠Sabject: Were all The Prophets Companions good?! :ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.😊
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_نوزدهم توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر چر
"رمان درچیدمان خانه هیچ سلیقه‌ا‌ی به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه وصله‌ای ناجور بودند. خانه‌ی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانه‌ای که تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند. داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند... سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد. نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوستداشتنی بود. نه به‌خاطر بالای شهر بودنش که خانه‌ای ساده بود... ساده و زیبا. پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست، لبخند عاشقانه میخواست دلش مرد بودن برای زنی مهربان میخواست چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛ مسیح خوشبین بود خوشبین به لبخند خدا! کاش مثل یوسف کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبینی امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی بدهد! اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانه‌ی گرم را ترک نمیکرد... صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچهای مسیح و یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است: _سلام هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و یوسف میخندید به ترسهای خودش؛ میخندید به تنهایی‌ها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهایی‌های آن همسر شهید، میخندید به دنیایی بازیچه‌اش بودند... خنده‌هایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش. خنده‌ی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم میخندید. قهقهه‌هایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد. یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا! داداشِ من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟ افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش خیلی نداشته‌ها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست. _چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل بکشم. خسته‌ام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده؟اون‌مرد همه چیزداشت اون‌مردهمه ‌ی آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی منه! همه‌ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که به‌خاطر نبودت زمین می خوره و بلندمیشه. یه بچه که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر قصه‌های پریا. همه رو گذاشت و رفت. به‌خاطر کی؟ به‌خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن رفته و همه‌ی داشته‌هاش رو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته، بچه‌شو جا گذاشته، همه‌ی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مردحسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه‌ی معصومیت و نجابتش مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همه‌ی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_هجدهم ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافت
"رمان همه دور سفره نشسته بودند. زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه آیه میگفت: _بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه! لج میکرد و میگفت: _من که رو دستش ننشستم، رو پاشم! ارمیا هم میخندید و میگفت: _کاری با دخترم نداشته باش! زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت: _چی میخوری؟ ارمیا: یهکم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟ آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت. اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش برایش کشیده است؟ ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و بشقاب را به سمت خود کشید. لقمهای به دست زینب داد و لقمه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه نگاهش را به او دوخت و لقمه ی در دستش را مقابلش تکان داد: _نمیگیری؟ ارمیا: اول خودت بخور! آیه: منکه مجروح نیستم! ارمیا: منم که دو دقیقهی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت! زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت: _یاد بگیر! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم! آیه گفت: _این برای من بزرگه! ارمیا از دستش گرفت: _حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم! آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست! غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطره ها میشود؛ گاهی شوخیها و خنده های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعهای دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود! زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به لیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت: _خیلی درد میکنه؟ ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت: _نه خیلی! آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره! ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه! آیه بحث را عوض کرد: _چطور زخمی شدی؟ ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچه م شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین! آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد: _اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟ ارمیا به پهنای صورت خندید: _جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن میشه؟ آیه آه کشید: _نه مثل اون روز نمیشه! لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد: _حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
✦‍ "رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_نوزدهم رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست.
✦‍ "رمان ارمیا صدرا را از آن روزها بیرون کشید: تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی... صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: عوض شدم چون عوضی بودم. ار بار که رَد زخم روی پیشونی محسن رومیبینم، از خودم شرمنده میشم. حاج علی که رخت خواب ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان های چای به لیمو کنار هم نشستند.حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت. حاج علی: عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟ زهرا خانوم: رباب حاج علی سری تکان داد: آره، رباب خانوم!الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه. زهرا خانوم: حرف از رفتن نزن حاجی. اشک چشمانش را حاج علی گرفت وادامه داد: اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟ زهرا خانوم: چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟ حاج علی بلند خندید: حالا شاید من موندم و تو رفتیا! بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید. زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت: من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما! حاج علی: حالا که قصد رفتن نداری بگو برام. زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟ حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفربود اون خدا بیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم. زهرا: حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: همونا که قرار بود یک سال درمیون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده! زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ولکن این چهارتا نیست؟ حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: کی رو گرفته؟ حمیرا: از قوم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
* 💞﷽💞 ‍#نم‌نم‌عشق #فصل_دوم #قسمت_نوزدهم مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهاررو
* 💞﷽💞 یاسر باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم... چشمام از اشک پرشده بود... نزدیکتررفتم... اشکهاش چکید روی گونه اش... +یاسر؟میلاااد؟ باناباوری بهم زل زده بود... _آروم باش مهسو..برات توضیح میدم... کامل برات توضیح میدم.. +من چم شده...چم شدددده لعنتیا... دستاشوآروم کرفتم وگفتم _آروم باش عزیزدلم.آروم باش...میگم برات...ازاول میگم... وقتش بود...بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم... _مادرم زن خوشگذرونی بود...بابام میگفت...به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه...با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد...ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت...برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد...طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن... اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد...والبته امیرحسین...یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟ مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید... خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه.... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 💔 : بیداری در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ... یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: چی شده خانم پرستار؟ پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن بعد رو به عباس گفت: لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس! عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد. -چطوری پیرمرد؟ +هنوز زندَم -بابا عزائیلو از رو بردی +عباس -جان عباس +شاید بعد عمل زنده نباشم... -بادمجون بم آفت نداره اصلا... +بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس... -داری منو میترسونی +تو و ترس سردار؟ -ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست +چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه...درمورد پرونده کوروش... -بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو +بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه! -کوروش؟! قدِ این حرفا نیست +خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ... -از چی حرف میزنی؟ +تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟ -نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟ +باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن -فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه... +فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست -باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟ +ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها... -توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد... +تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با دشمنای آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه ترورش میکنن مثل شهید لاجوردی تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت  کیا رو ترور کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل رجایی، باهنر، بهشتی، همین امام خامنه ای که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم... خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه  عباس بلند شد: پرستاااااار ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 ✍به قلم؛ سین.کاف.غین
* 💞﷽💞 ❤️ کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش! آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے... شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم... سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم! زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟ _اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر _خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟ _دخـتره میدونم! _از ڪجا میدونے؟ _چـون باباشم میدونم لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم! _موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن! _مگہ تو کجا میخواے برے؟ ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟! خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــدا بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی خندیدم و گفتم: وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ... از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم - سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟ لبخندی رو لبم نشست و گفتم: کم سعادتی بود دیگه لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: راستی میدونستی داداشم برگشته با خوشحالی گفتم: واقعا؟! کی برگشت؟ _ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه _ دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا _ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم یه کم فکر کردم و گفتم: باشه عزیزم ان شاالله میام با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه! . ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... رفتم حرم و توسل کردم چهل روز، روزه گرفتم هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن .. خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن بین شمال و جنوب نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب بوی باروت می داد ... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ، حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت علی الخصوص طلائیه، سه راه شهادت ... از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 چشمم به پاهاشون بود.... از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن... تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم. ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت. خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم.... با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش. ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد. خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش... امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد. نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود. پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟ از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم. اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن. گفتم: _تو حرف نزن. روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟ از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش. داد زدم:_ کی؟ -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟ -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود. امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!! من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!! امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم