💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_106
#ماهورآ
_این یه مسئله است که ریشه در گذشته ی من داره شما گفتین کاری با گذشته ام ندارین
سرشو با تاسف تکون داد
_گذشته ای که گذشته اهمیتی نداره گذشته ای که جلوی چشممه رو چجوری چشم پوشی کنم عزیزم خانومم بهم اعتماد کن
مستقیم زل زدم به چشمهاش
_شراره علاقه داشت من زن برادرش بشم
رنگ از رخش پرید گره اخمش باز شد
_خب اینکه چیزی نیست که تو ازش بترسی نخواستی گفتی نه
_اون دوستمه بهرحال چیزهایی از من داشته و فهمیده قبلا که فکر میکنه اگه برای تو افشا کنه میتونه بین مارو خراب کنه
_مثلا چی؟
_مثلا اینکه من قبلا با حجاب نبودم نماز نمیخوندم خیلی از کارها رو نمیکردم فکر میکنه از همونا به عنوان اهرم میتونه استفاده کنه
دوباره نشست روی سجاده اش
_نمیتونه
کمی دلم قرص شد از اینکه حرفامو باور کرده باشه آه از اینکه چقدر راحت عهد ام رو باهاش شکوندم و پشت سر هم دروغ تحویلش دادم
_اینکه بتونه یا نتونه به اعتماد شما بستگی داره
رو برگردوند سمتم چقدر آشوب بود چهره اش
_من به شما اعتماد دارم وجود اونا آزارم میده
لبخند تلخی تحویلش دادم
_این هم از بدشانسی های من در نوجوونیمه
دستی به چشمهاش کشید و جواب داد
_خدابزرگه
سرمو تکون دادم و بلند شدم نماز بعدیمو گام به گام با امیرحیدر خوندم بعد از پایان نماز من جلوتر رفتم پشت سرم یکی یکی چراغهارو خاموش کرد و رفتیم بیرون در آخر در راهروی زیر زمینی رو قفلی زد و برگشت سمتم با خنده گفت
_اینجا رو جز منو صالح و محمد و یکی دیگه از بچها که سال پیش پر کشید کسی نمیشناسه
لبخندش عمیق تر شد
_دستساز خودمونه تو پاره ای از وجود منی باید نشونت میدادم
هربار ابراز علاقه اش مساوی بود با ترس بیشتر من از اینکه نمیتونم لایق چنین مهر و محبتی باشم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜