💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_99
#ماهورآ
خداروشکر میکردم که کسی متوجه حضور شراره نشد و خیلی زود گورشو گم کرد رفت
نماز دوم رو که خوندم بلند شدم رفتم کنار مامان اینا نشستم
آوا دختر فاطمه میدوید از قسمت مردونه اومد مستقیم روی پام نشست سرشو نزدیک کرد به گوشم با لحن بچگانه ای که اجازه نمیداد حروف رو درست ادا کنه گفت
_ژن داعی، داعی امیل حیدل میجه بیا بیلون زیردرختا منتظلم
از ته دل لپشو بوسیدم با اجازه ای گفتم بلند شدم رفتم سمت کفشداری کفشمو گرفتم رفتم بیرون تو حیاط به یه دور چرخیدن امیرحیدر رودر حالیکه با سنگ ریزه های زیر پاش بازی میکرد دیدم
با لبخند رفتم کنارش ایستادم
_سلام اقا حیدر
اخم کرد
_سلام اسمو نشکون
جا خوردم چرا تخس اخلاق شده بود مگه چیکار کرده بودم
دلخور با لحنی که بغض ازش میبارید گفتم
_کاری داشتید آوا ...
اجازه نداد ادامه بدم سریع جواب داد
_بله کارتون داشتم
مکث کرد
_خانومی که از اولی که وارد حرم شدیم شمارو تعقیب میکرد و پشت سرتون وارد شد، چیکارتون داشت؟
ضربان قلبم شدت گرفته بود و ترس داشتم از حرف زدن تند تند آب دهانمو قورت میدادم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_100
#ماهورآ
_چیزی شده؟
کلافه دست برد توی جیبش دوباره با نوک کفش کوبید وسط صحن
_این سوال من بود سوال رو با سوال جواب ندید
_من نمیدونم کدوم خانم رو میگی
نگاهشو آوورد بالا مستقیم زل به چشمام
_عهد بستی خلافِ واقع نگی
_خلاف واقع نگفتم
_گفتی ماهورا خانم
_صلاح نبوده واقعیتو بگم
ناراحت شد با شکستگی انگشت اشاره زد روی قلبش و جواب داد
_برای من هم صلاح نبوده واقعیتو بگی؟
حجم دلخوریش به حدی بود که تا اعماق قلبم نفوذ کرد و دلمو تابوند سمت تلخی
_ببخشید
پوزخند زد و سرشو گرفت بالا
_بریم بیرون با این چادر بیشتر از این صلاح نیست اینجا بمونید
چند قدم کنارش راه رفتم دلم طاقت نیاوورد ناراحتیشو ببینم برای اولین بار به خودم جراب دادم دست بردم سمت بازوش زودتر از اینکه حرکتی کنم متوجه شد دستشو کشید عقب
_مکانهای عمومی اصلا از اینکارا نکنید
چرا امروز قصد کرده بود غصه بده به دلم به جرم کدوم کار نکرده مگه مجبورش کرده بودم بیاد سمتم که حالا طاقچه بالا میذاشت امیرحیدر نمیدونست من چقدر روانیم و ممکنه کارهایی انجام بدم که از کنترلم خارج باشه
_معنی رفتارتو نمیفهمم امیرحیدر
دیگه با به زبون آووردن اسمش شوکه نمیشد که برگرده سمتم نگاهم کنه لذت ببره
_یذره ناراحتم از اینکه صلاح ندونستین واقعیتو بهم بگین، پاپیچ نشین خوب میشم
از شاهچراغ رفتیم بیرون خانواده ها جلوی ماشین هایی که کمی دورتر پارک شده بود ایستاده بودن و منتظر ما دوست نداشتم با امیرحیدر برم برای همین از همونجا خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین امیرحسین مامان با دیدنم لب پایینشو گاز گرفت و با حرص گفت
_مگه با امیرحیدر نمیری؟
_نه مامان
امیرحسین با شیطنت پرسید
_پشیمون شد عودت داد به کارخونه؟
بیخیال خندیدم و گفتم
_ماموریت داره میخواد بره
دروغم درست از آب در اومد و امیرحیدر به بهونه ی ماموریت و شیفت، خداحافظی کرد و رفت آقای ایزدی هرچقدر اصرار کرد بریم خونشون برای ناهار از طرف بابا و البته اشاره های من پذیرفته نشد و رفتیم خونه
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_101
#ماهورآ
از وقتی رسیده بودم برخلاف تازه عروسهای دیگه ناراحت و غمگین رفتم تو اتاق خودمو پرت کردم روی تخت دراز کشیدم
به این فکر میکردم اگر امیرحیدر منو نمیخواست و شرایط منو نمیدونست چرا قبول کرد باهام ازدواج کنه تا اینچنین هم خودش رو آزار بده هم من رو
اونکه میدونست من مشکلاتی دارم که در شان و شخصیت اون و خانواده اش نیست پس چرا با این اصرار باعث شد بهم نزدیک بشیم اما دور
فکر کردن به این اتفاقات کم کم چشمام رو پر از اشک کرد و از کنار گوشم جاری شد
من دختر دنیا دیده ای بودم اونقدر بد و خوب روزگار چشیده بودم که حالا وقتش نباشه تو این موقعیت قرار بگیرم و آزار ببینم
اونموقع یه دختر دبیرستانی بودم چه میدونستم گشتن با ادمای بدرد نخور میتونه از راه بدرم کنه و از اینده ام یه باتلاقی بسازه که ندونم چجوری ازش بیام بیرون
تو همین فکرا بودم که گوشیم زیر بالشم لرزید بد به دلم افتاد میدونستم غیاثه خبر بهش رسیده نگاهی به شماره انداختم از ترکیه بود حتما خودشه دیگه
_الو؟
صدای باد شدیدی از اونور خط میومد انگار کنار دریا بود صدای موج قاطی شده بود با طوفان
_سلام ماهی
_سلام
_گریه کردی؟
_آره
_چرا؟
_چرا داره زندگی نکبت من؟
_امروز شدی مال رقیب، ناراحتی؟
_رقیبو از گذشته با خبر کردی نامرد
_نگفتم
_گفتی
عربده کشید
_میگم نگفتم لامصب من به ناراحت شدن تو راضی نیستم
_اگه نبودی شراره رو نمیفرستادی تعقیبم
_اون به من خبر داد
_بگو دست از سرم بردارن
_تو مال منی
_بگو گورشونو گم کنن من دیگه شوهر دارم
قهقهه زد صداشو ول کرد تو فضایی که بود
_تو مال منی ماهی مال منی
پرحرص و عصبی گوشیو قطع کردم سرمو بردم تو بالش و های های گریه کردم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_102
#ماهورآ
اون روز تا خود شب امیرحیدر سراغ منو نگرفت و هیچکس جرات نمیکرد بیاد ازم بپرسه چیشده و چرا ناراحتم خودمو حبس کرده بودم تو اتاق به بهانه ی خستگی حتی برای نماز مغرب هم نرفتم بیرون سرمو بردم زیر بالش تا صدای اذان رو نشنوم با خودم و خدا قهر کرده بودم سر امیرحیدر که دین و ایمانم بود
_اجازه هست بیام تو؟
امیرحسین بود سعی کردم ریلکس باشم تا فکر کنه خوابم
_میدونم که بیداری
از زیر پتو شالمو مرتب کردم تکون خوردم برگشتم روی پهلوی سمت راست تا ببینمش
_بیا تو
_یا امام زاده پنج تن این کیه رو تخت مارال خوابیده
کمرنگ خندیدم
_اولا این تخت خودمه دوما هیولا خودتی
اومد جلوتر روی صندلی کامپیوتر مارال نشست
_از کجا فهمیدی هیولایی من منظورم جن بود بابا
خندیدم پتو رو تا گردنم کشیدم بالا
_با کی قهری ماهورا خانم
_مگه قهرم؟
با شنیدن صدای خَش دارم خودمم تعجب کردم امیرحسین که جای خود داشت
_پس چرا ناراحتی؟
مصنوعی سرفه کردم تا صدام آزاد بشه
_چرا باید ناراحت باشم؟
چشماشو تو حلقه چرخوند
_مثلا از اینکه آقا حیدر سراغی ازت نگرفته
اخم کردم بی هدف با نخ گوشه ی بالش بازی کردم
_کی اینو گفته؟
لبخند برادرانه ای زد
_چشمات
راستی امیرحسین تو این چند وقته نقشش برای من پررنگ تر از مازیار بوده خدا خیرش بده با این افکار چشمام سوخت و قطره های درشت اشک تند تند از ردی بینیم قل خورد و ریخت روی بالشم
_حیف اشکات نباشه
_من هیچوقت آدم خوش شانسی نبودم امیرحسین
_امیرحیدر برای تو تا اخر عمر کافیه
_اگه بمونه
تعجب کرد
_یعنی چی؟
_نمیدونم
نگران تر شد
_امیرحیدر چیزی بهت گفته؟
_نه ولی همینکه یه ساعت بعد از محرمیت ولم کرد رفت یعنی ...
صدام تحلیل رفت و بغض مانع شد جمله ام رو کامل کنم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_103
#ماهورآ
اومد نزدیک تر کنار تختم زانو زد نشست
_من از روز اول فهمیدم مشکلاتی بینتون هست کاش زودتر از این حرفا به من اعتماد میکردی و احساستو میگفتی
جواب ندادم
_دلیل ترستو بهم بگو ماهورا من بیشتر از مازیار نباشم، کمتر هم نیستم
با صدای آرومی جواب دادم
_بیشتری
چشماشو بست و سرشو تکون داد
_آره بیشترم بهم اعتماد کن بگو چی آزارت میده
حتی اگه مارال بی هوا نیومده بود تو اتاق تا خبر بده امیرحیدر اومده، بازهم سفره ی دلمو برای امیرحسین باز نمیکردم
_آجی اقا حیدر پشت در مونده منتظرت
امیرحسین اخم کرد
_بگو بیاد تو
_نمیاد اخه میگه میخوان برن جایی
امیرحسین پوزخند زد
_تازه یادش اومده
درد دلمو تازه کرد این عزیز برادر
بلند شدم پتو رو زدم کنار رو به مارال گفتم
_بگو منتظر بمونه میام
سرشو تکون داد فوری رفت بیرون امیرحسین هم از جا بلند شد با لحن تمسخر امیزی پرسید
_نبینم خودتو کوچیک کنی
از تخت رفتم پایین
_تکلیفمو روشن میکنم
رفت سمت در
_درستش هم همینه خواهرگلم
چشمکی زد و رفت بیرون بی حال و حوصله مانتو شلوار رنگ و رو رفته ای پوشیدم چادرمو انداختم روی سرم رفتم بیرون مامان و مارال با دیدن قیافه ی لهم تعجب کردن ولی حرفی نزدن من هم بی خداحافظی رفتم بیرون جلوی در خونه قامت امیرحیدر پشت به در نمایان شد
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_104
#ماهورآ
سرمو انداختم پایین با صدای ضعیفی سلام کردم برگشت سمتم نگاهم کرد چشمامو کشوندم تا کفشای خاکیش نمیخواستم از نگاهم بفهمه چی بهش گذشته
جواب سلامم رو داد دستگیره ماشین رو کشید و باز کرد
_سوار شو
دیگه از بفرمایید خانوم خبری نبود بیخیال شونه ای بالا انداختم و سوار شدم خودش درو بست و ماشین رو دور زد اومد نشست پشت فرمون خیلی زود استارت زد جوری که ماشین از جا پرید
سعی کردم نگاهم نکنم به موهای آشفته و چهره ی پریشون ترجیه دادم سکوت کنم تا خودش حرفی بزنه
برخلاف انتظارم سکوت امیرحیدر هم طولانی شد کم کم داشتیم از شهرخارج میشدیم نمیدونستم کجا وعده داره ولی هرجا میرفت باید باهاش میرفتم بهرحال محرمم بود و نمیتونستم سرپیچی کنم و سوالی بپرسم
از راه و چاله های سنگی بالا رفت رسید به تپه ی کوچکی در بالاترین نقطه ی شهر جایی که نقطه ی کور بود گمون نکنم کسی تاحالا اومده بود به اینجا و حتی نگاه آدمیزاد بهش افتاده بود
پیاده شد منم پشت سرش بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و یک قدم دور قدم برداشتم به سمت سراشیبی که قدم برمیداشت
نورماه کاملا اونجا رو روشن کرده بود نیازی به استفاده از چراغ قوه نبود
آروم و با احتیاط رفتم پایین تا رسیدیم به گلوگاهی که در چوبی داشت با کمی فشار تا اخر بازش کرد همزمان با باز کردن در چوبی نورپررنگ سفیدی از در خارج شد کمی چشمامو گرفتم و پشت سرش وارد شدم
بوی خوب ملایم گل نرگس مشامم رو پرکرد صدای آروم نواختن مداحی زمزمه و روضه خوانی حاج میثم مطیعی، در و دیوارایی که پر از عکس شهدا بود و یادمانهایی از جبهه های جنگ
انتظار هرچیزی رو داشتم الا این مکان ارامش از یه جایی به بعد کفشاشو در اوورد و من هم همونکارو تکرار کردم پا گذاشتم رو موکت فرشی که هر گوشه اش سجاده ای کوچک پهن بود و مهر و تسبیح تربت گذاشته بود جایی شبیه یک اتاق سه چهار نفره با چندتا سجاده و قرآن و نور های سبز رنگ انگار در دل زمین اینجارو کشف کرده بودند یا شاید هم به وجود آوورده بودن برای آرامش گرفتن
امیرحیدر برگشت سمتم
_تیمم کن نماز مغرب و عشاتو بخون
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_105
#ماهورآ
تعجب کردم از کجا میدونست من نمازمو نخوندم
_دست و روت نشسته ات معلومه نماز نخوندی
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم پشت کردم به سر پا نشستم روی زمین کنار گرد و خاک کف راهرو کف دو دستمو همزمان زدم روی زمین و برداشتم خیلی زود تیمم کردم و بلند شدم کنار امیرحیدر یکی از سجاده ها رو کشیدم نزدیک تر و نشستم
_عجله کن قضا میشه
زیر لب غر زدم "بداخلاق" نشنید و جواب نداد بلند شدم قامت بستم نماز مغرب رو به جا آووردم ترجیه دادم شبیه امیرحیدر بین دو نماز صبر کنم و با تسبیح ذکر بگم
شروع کردم به صلوات فرستادن ناگهانی ازم پرسید
_دلخوری؟
جوابی ندادم
_سوال میپرسم جواب بده خانوم
چشمامو روی هم فشردم و جلوی لرزش چونه ام رو گرفتم
_حق داری
چشمامو باز کردم تا اولین قطره ی اشکم بریزه روی چادرم
_بد کردم
برگشت سمت صورتم
_اعصابم بهم ریخت محرم حسابم نکردی
نگاهمو کشوندم بالا تو چشماش
_من تنها کسیم که میتونی بهم اعتماد کنی
آب دهانشو پر صدا قورت داد
_میدونم راه سختی رو انتخاب کردم ولی هستم پاش، هستم پات
اومد نزدیکتر
_فقط باهام راه بیا نکن کاری که بهمم بریزه و بد کنم باهات
دست برد توی جیبش گوشیش رو در آوورد باز کرد گذاشت رو به روم
_نگاه کن کل عالم و آدم و ترکوندن اون گوشیو از زنگ و پی ام برای خبر گرفتن از امیرحیدر بجز ...
انگشت اشاره اش رو گرفت سمتم
_بجز محرمش
دوباره برگشت سرجاش نشست
_دلم میگیره خانوم
_چنین قصدی نداشتم من هم ناراحت شدم
_ناراحت بودی که گذاشتی رفتی نیومدی همراهم
_محل ندادی به محرمت که دوساعت بود شده بود سر و همسرت
سرشو تکون داد و سکوت کرد دلم نمیخواست ناراحتیشو ببینم
_شراره اومده بود ازم زهرچشم بگیره
عصبی از جا جهید
_چرا مگه این کیه چرا ازش میپرسم چیکارت داره میگه به تو چه چرا میتونه ازت باج بگیره ماهورا جانم
ماهورا جانم رو جوری گفت که آرومم کنه که بهش اعتماد کنم و بگم چند و چون ماجرا رو براش
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_107
#ماهورآ
با لبخند و خوشحالی برگشتیم خونه تو راه کنار سوپر گوشتی نگهداشت و چشمکی زد
_صبر کن الان میام
لبخند زدم سرمو تکون دادم رفت داخل مغازه چند دقیقه بعد با دوتا پلاستیک پر از مواد برگشت پاکتا رو گذاشت صندلی های عقب و خیلی زود پشت فرمون نشست
_خونه ابزارآلات کباب دارید؟
بلند خندیدم
_ابزارالات چیه دیگه؟
دستی توی موهاش کشید با نجابت خاصی گفت
_من بلد نیستم قشنگ حرف بزنم شما ببخشید
سرمو تکون دادم
_بله داریم
_خب خداروشکر بریم مهمونشون کنم بلکه دلخوری امروز صبح یادشون بره
نگاهمو دوختم به کوچه ی منتهی به خونه خیلی نگهداشت و پیاده شدیم
پلاستیکهارو از پشت برداشت و دور زد اومد کنارم پشت در ایستاد یقه لباسشو درست کرد دست برد سمت زنگ در چندبار کوتاه فشرد
صدای مازیار اومد که میگفت
_اومدم اومدم
بعد هم صدای لخ لخ دمپایی های آبی رنگش ریز خندیدم همزمان در خونه بازشد مازیار با چهره ی برزخی گفت
_میخندی به چی؟
چشمامو چرخوندم سمت امیرحیدر مصنوعی سرفه ای کرد
_سلام خوبی؟
دستشو دراز کرد سمت حیاط
_بفرمایید تو
امیرحیدر سلام کرد و دست برد پشت کمرم تا اول من وارد شم پوزخند مازیار رو دیدم توجه نکردم و وارد خونه شدم
زودتر از مازیار و امیرحیدر که مشغول حرف زدن بودن رفتم داخل مامان و بابا رو به روی تی وی نشسته بودن مارال و امیرحسین هم سرشون تو کتاب تست مارال بود سلام کردم رو به امیرحسین گفتم
_تو همیشه باید اینجا باشی بزرگوار؟
خودکار مارالو پرت کرد سمتم
_رو تو برم بشر خوشگذشته انگار؟
میدونستم مامان و بابا چشم دوختن به لب من تا وضع و اوضاع خوشحالی و ناراحتیمو ببینن
قری انداختم توی گردنم و جواب دادم
_جای شما اصلا خالی نبود
همزمان با مارال بلند یلند خندیدن و مامان دستاشو برد سمت آسمون و زیر لب زمزمه کرد الحمدلله
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_106
#ماهورآ
_این یه مسئله است که ریشه در گذشته ی من داره شما گفتین کاری با گذشته ام ندارین
سرشو با تاسف تکون داد
_گذشته ای که گذشته اهمیتی نداره گذشته ای که جلوی چشممه رو چجوری چشم پوشی کنم عزیزم خانومم بهم اعتماد کن
مستقیم زل زدم به چشمهاش
_شراره علاقه داشت من زن برادرش بشم
رنگ از رخش پرید گره اخمش باز شد
_خب اینکه چیزی نیست که تو ازش بترسی نخواستی گفتی نه
_اون دوستمه بهرحال چیزهایی از من داشته و فهمیده قبلا که فکر میکنه اگه برای تو افشا کنه میتونه بین مارو خراب کنه
_مثلا چی؟
_مثلا اینکه من قبلا با حجاب نبودم نماز نمیخوندم خیلی از کارها رو نمیکردم فکر میکنه از همونا به عنوان اهرم میتونه استفاده کنه
دوباره نشست روی سجاده اش
_نمیتونه
کمی دلم قرص شد از اینکه حرفامو باور کرده باشه آه از اینکه چقدر راحت عهد ام رو باهاش شکوندم و پشت سر هم دروغ تحویلش دادم
_اینکه بتونه یا نتونه به اعتماد شما بستگی داره
رو برگردوند سمتم چقدر آشوب بود چهره اش
_من به شما اعتماد دارم وجود اونا آزارم میده
لبخند تلخی تحویلش دادم
_این هم از بدشانسی های من در نوجوونیمه
دستی به چشمهاش کشید و جواب داد
_خدابزرگه
سرمو تکون دادم و بلند شدم نماز بعدیمو گام به گام با امیرحیدر خوندم بعد از پایان نماز من جلوتر رفتم پشت سرم یکی یکی چراغهارو خاموش کرد و رفتیم بیرون در آخر در راهروی زیر زمینی رو قفلی زد و برگشت سمتم با خنده گفت
_اینجا رو جز منو صالح و محمد و یکی دیگه از بچها که سال پیش پر کشید کسی نمیشناسه
لبخندش عمیق تر شد
_دستساز خودمونه تو پاره ای از وجود منی باید نشونت میدادم
هربار ابراز علاقه اش مساوی بود با ترس بیشتر من از اینکه نمیتونم لایق چنین مهر و محبتی باشم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_108
#ماهورآ
امیرحیدر و مازیار درحالیکه یا الله میگفتن وارد هال شدن برگشتم سمتشون خدارشکر انگار رابطشون خوب بود و مازیار تخس اخلاق میخندید
رفت سمت مامان و بابا سلام کرد با بابا دست داد و روبه روی مامان دست به سینه ایستاد تعجب کردم اونکه محرم بود چه اشکال داشت سلام کنن
_شرمندم امروز مشکل پیش اومد نتونستم در خدمتون باشم
بابا دست گذاشت روی شونه اش
_دشمنت شرمنده پسر کاره دیگه پیش میاد ایرادی نداره
_خوش اومدی عزیزم خوشحالمون کرد
گردنشو کج کرد و جواب مامان رو داد
_روی سر من جا دارید خیلی ممنونم
مارال با هیجان رو به امیرحیدر گفت
_آقا حیدر منم خوشحالم از دیدنتون
امیرحیدر بدون اینکه چهره ی مارال رو نگاه کنه جواب داد
_مخلصیم خواهرم
انقدر دلنشین حرف میزد که نوع بیانش به هیچ وجه برای ما مسخره و غیر قابل تحمل بنظر نمیرسید هرچند که امیرحسین ریز ریز میخندید
بعد از سلام و احوالپرسی های معمول مازیار رو به امیرحسین گفت
_پاشو بساط کباب فراهم کنیم
امیرحسین با چهره ی بشاش جواب داد
_نگو مهمونمون کردی؟
_من نه امیرحیدر گرفته
بشکن زنون بلند شد همراه با مارال و مازیار رفتن تو حیاط هرکسی نمیشناختش فکر نمیکرد این مهندس باشه و بچه پولدار معالی آباد نشین
امیرحیدر با تواضع کنار مبلی که مامان و بابا روش نشسته بودن روی زمین دو زانو نشست و کتشو انداخت روی پاش
_خب پسرم چخبرا؟
_سلامتی خبری نیست شکر خدا همه چی خوبه پیگیر مهمونتون هم هستیم الحمدلله برای همه اثبات شده کار ایشون بوده و شما و ماهورا خانم به لطف خدا میتونید با سند بیرون باشید
_یعنی خودش پیدا نشده؟
ناامید شونه بالا انداخت
_فعلا نه نتونستیم ردشو بزنیم خیلی حرفه ای عمل کرده
"حرفه ای عمل کرده" این حرف امیرحیدر ضربان قلبم رو بالا برد مونس نمیتونست اونقدر زرنگ باشه که خودش نقشه بکشه تا گند بزنه به زندگی من حتما باهاش همکاری شده بود
_ماهورا خانم با شما هستم
گیج نگاهی به امیرحیدر کردم
_ببخشید حواسم نبود
سرشو مطمئن تکون داد و مجدد پرسید
_با شما دشمنی داشته؟
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_109
#ماهورآ
دستپاچه شدم انگار کسی داشت ازم بازجویی میکرد که هیچ نسبتی باهام نداشت احساس کردم جلوی افسر پلیس نشستم و هیچ راه فراری ندارم تمام حس های بد عالم سرازیر شد به دلم ترسیدم دوست داشتم از زیر نگاهش فرار کنم برم و پناه ببرم به اتاقم پناه ببرم به سجاده ی پشت پرده باید میرفتم اگه میموندم دروغ بعدی رو هم میگفتم
چادرمو از سرم برداشتم و بلند شدم رفتم سمت پرده
تعجب مامان بابا و امیرحیدر رو حتی از پشت سر هم میتونستم احساس کنم
رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیم دیدم کاری ندارم با کلافگی بلند شدم رفتم بیرون
امیرحیدرو نگاه کردم که مشکوک نگاهم میکرد
حالت تهوع گرفتم دویدم سمت دستشویی چندبار عوق زدم ولی بجز زردآب چیزی از گلوم خارج نشد صورتمو شستم رفتم بیرون
امیرحیدر وسط راهروی منتهی به دستشویی ایستاده بود نگران و مشکوک نگاهم میکرد
خدایا چرا این شده عجل معلق و بیخیالم نمیشه امشب
_نه دشمنی نداشته
دستشو به حالت تسلیم آوورد بالا
_باشه دشمنی نداشته چرا نگرانی؟
اخم کردم با تند خویی جواب دادم
_نگران چی باشم؟ جرا باید نگران باشم؟
دست برد تو جیبش
_نمیدونم
_دنبال چیزی میگردی؟
تعجب کرد
_نه چرا اینو میگی؟
صدای امیرحسین رشته کلاممون رو پاره کرد
_بیاین اماده ست
خداروشکر بازهم دلیلی اومد که منو از مخصمصه ی نگاه امیرحیدر نجات بده تنه ای بهش زدم و رفتم بیرون امیرحسین سینی کباب رو به دست گرفته بود و منتظر وسط هال ایستاده بود تا مامان و مارال سفره رو پهن کنن
رفتم تو آشپزخونه بی هدف در یخچال رو باز کردم
_ماهورا ببین دوغ داریم؟
خوب شد
_اره داریم
_بیار بیرون مامان جان
سر بطری دوغ رو گرفتم کشیدم بیرون گذاشتم روی اپن امیرحیدر بلند شد اومد سمت آشپزخونه آبه دهانمو قورت دادم و جهت دستشو نگاه کروم که نشست روی بطری دوغ برداشت و برد تو هال
رفتم سمت شیرآب دوباره آب زدم به صورتم چنتا قاشق برداشتم و رفتم بیرون تنها جای خالی سفره کنار امیرحیدر بود با احتیاط نشستم جوری که پام به پاش نخوره نگاهی انداخت سمتم و بی حرف شروع کرد به لقمه گرفتن
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_110
#ماهورآ
امیرحسین با تیزی فهمید بین ما مشکلی هست با اشاره ی چشم پرسید ولی سرمو تکون دادم و گفتم هیچی
لقمه ی بزرگی گرفتم و بی هوا گاز زدم انگار استخون داشت زیر دندونم صدای بدی داد توجه جمع به سمت من جلب شد
بی تقصیر و مظلوم نگاهی به دور تا دور سفره انداختم و با صدای آرومی گفتم
_کی چشمش به لقمه ی من بود؟
صدای خنده ها بلند شد مازیار جواب داد
_همه به اندازه ی کافی دارن تو هولی
مارال با بدجنسی گفت
_اقا امیرحیدر تقصیر شماستا
امیرحیدر با تعجب سرشو اوورد بالا و سوالی انگشت زد به سینه اش
_من؟
_بله شما حواسشو پرت کردین ماهورا اینجوری نبود که
تازه متوجه منظور مارال شده بودیم خندیدیم امیرحیدر مصنوعی سرشو خاروند و جواب داد
_والا من بی تقصیرم خودمم حواسم سرجاش نیست
خداروشکر انگار فراموش کرده بود چه واکنش بدی نشون دادم به سوالهاش با خیال آسوده تری شروع کردم به خوردن
_میگم امیرحیدر برنامه تون برای جشن ازدواج چیه؟
چرا امیرحسین همیشه حرفیو میزد که نباید بزنه از دستپاچگی لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم امیرحیدر فورا لیوان دوغی داد دستم بدون معطلی سر کشیدم
_چخبرته ماهورا امشب یه چیزیت میشه ها
نفسمو صاف کردم جواب دادم
_تو چته امشب گیر دادی به ما؟
تعجب امیرحیدر از طرز صحبتم رو از ابروهای بالا رفته اش خوندم خب ما توخونه اینجوری باهم حرف میزدیم ولی اونا مودب بودن و رعایت میکردن پوففف چه سختگیر
امیرحسین خندید و تکه ای کباب از بشقاب مارال برداشت
_میخوام ببینم کی قراره راه برای ما هموار بشه
مامان با خنده گفت
_مگه بهتون اجازه ای هم دادن اقا امیرحسین
خودشو ملوس کرد
_با اجازه ی شما و دایی
مارال گفت
_مگه من اجازه دادم؟
امیرحسین با تخسی گفت
_منتظر اجازه ات نیستم
مارال عصبی شد با مشت چندبار کوبید تو بازوش و تا چند دقیقه بعد همچنان به مسخره بازی هاشون میخندیدیم
امیرحیدر رو به بابا گفت
_اگه اجازه بدید ولادت حضرت امیر، ما بریم ماه عسل
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_111
#ماهورآ
جمع ساکت شد لقمه تو دهانم ماسید بدون اجازه بدون مشورت با من تولدت حضرت امیر بریم ماه عسل؟ مگه میشد اخه یه آدم انقدر خودخواه خودش بدوزه و بپوشه و لذت ببره
مامان بابا ساکت بودن و چشمشون به دهن من مازیار اخم داشت ولی امیرحسین راضی بنظر میرسید اون میخواست ما زودتر سر و سامان بگیریم تا روابطمون خوب بشه شایدم میخواست راهش باز بشه شاید هم ... نمیدونم خدایا خودت کمک حال دلم باش
_نمیدونم پسرم باید دید حاج خانم و ماهورا آمادگی دارن یا نه؟
_در حد نظر سنجی بود آقای سعادت قطعا هرچی شما بفرمایید من انجام میدم
امیرحسین خوشمزگی کرد
_خوشمان آمد
مازیار غرید
_یاد بگیر
امیرحسین برای اینکه جو عوض بشه جواب داد
_ما که تاج سریم تعارف نداریم ایشون تازه وارده باید امتحان پس بده
_هردوتون عزیزین مادر جان
_زن دایی من بیشتر
امیرحیدر کلافه شده بود از بذله گویی های امیرحسین با تلخ زبونی گفت
_شما عزیزترین اجازه میدین بزرگترها به نتیجه ای برسن؟
امیرحسین انگار به یک باره درون حوض آب سرد فرو رفت ساکت ساکت شد
این بداخلاقی های امیرحیدر تقصیر من بود منکه رفتارهایی نامناسب و بدور از شان یه خانم نشون میدادم
_نه من نمیتونم به این زودی جشن ازدواج رو بپذیرم ماه عسل هم نمیخوام
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_112
#ماهورآ
امیرحیدر و هیچکس دیگه حرفی نزد و در سکوت کامل لقمه های آخر شامشونو خوردن و بدون خنده و خوشحالی و حتی مسخره بازی های امیرحسین سفره جمع شد و با اصرار مامان امیرحیدر و امیرحسین بیشتر موندن و چایی زعفرونی دور هم ولی در جو سنگین خوردیم و خیلی زود خداحافظی کردن و رفتن
میدونستم موجی از خشم مازیار و بابا به سمتم خواهد آمد برای همین قصد کردم زودتر برگردم اتاقم ولی صدای غضبناک مازیار مانع شد
_سرخود شدی ماهورا
چشمامو روی هم فشردم و دستمو مشت کردم کنار بدنم
_خجالت نکشیدی دختر؟
باباهم شروع کرد به سرزنشم مامان مصنوعی گوشه روسریشو کشید دور چشمش و گفت
_هربار باید جلوی اون پسر سرشکسته بشیم
مارال با صدای ضعیفی که میترسید دعواش کنن اعتراض کرد
_خب مامان باید ماهورا دوست داشته باشه
مازیار سمتش هجوم برد
_تو یکی خفه شو دختره ی خیره سر
جوری با من و مارال حرف میزد انگار خودش چه گلی کاشته بود
_با تو ام ماهورا با اجازه ی کی حرف بلغور کردی؟
برگشتم سمتش
_نمیدونستم باید اجازه بگیرم
این بار با دو قدم بلند خودشو رسوند نزدیک من دستشو برد بالا که مثلا بزنه تو صورتم
_تو برای نفس کشیدنت هم باید نفس بکشی دختره ی سرخود
_میری زنگ میزنی بهش تمام شرایطشو میپذیری
به جای من مارال اعتراض کرد
_بابا گناه داره چرا ..
مازیار جواب داد
_خفه شو مارال
طاقت این حجم از زورگویی رو نداشتم
_میرم زنگ میزنم میگم بابام اصرار داره زودتر دخترشو شوت کنه بیرون لطفا بیاین مثل زنای بیوه منو ببرید حجله سوت و کور
منتظر نموندم تا جوابشونو بشنوم دویدم سمت اتاق درو پشت سرم کوبیدم بهمدیگه
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_113
#ماهورآ
پشت در اتاق سر خوردم دو نشستم زانوهامو گرفتم بغلم این بار نه اشک ریختم نه غصه خوردم فقط فکر کردم به زندگی نکبت باری که بیخود و بی جهت بابا و مازیار برای منو مارال ساخته بودن علی الخصوص منکه نمیدونم چه هیزم تری به مازیار فروخته بودم که خودم نمیدونستم و ندونسته داشتم تاوان پس میدادم آهی کشیدم و با خودم گفتم
_بالاخره یه روز معلوم میشه مازیار چرا با من عین خواهر ناتنی برخورد میکنه
ضربه ی آرومی به در خورد و همزمان صدای مارال
_آجی درو باز میکنی؟
پوففف بیحوصله ای کشیدم و با کمک دستم بلند شدم درو باز کردم نگاه نکردم به چهره اش رفتم سمت کمد لباسام و مانتوم رو عوض کردم موهامو باز کردم روی تخت دراز کشیدم
مارال هم لباساشو عوض کرد ولی برعکس من نشست روی زمین کنار دفتر و کتاباش
میدونستم ساکت نمیمونه و حرفی پیدا میکنه تا شروع کنه که دلداریم بده ساعدمو گذاشتم روی چشمام و منتظر موندم تا به زبون بیاد
چندبار دکمه ی پشت خودکارشو کوبید تو کتابشو بالاخره گفت
_آجی؟
پوفف کردم و جواب دادم
_هوم؟
_میدونم حوصله نداری ولی تو گلوم مونده
_بپرس
_چرا امیرحیدر بهت شک داره؟
انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم امیرحیدر شاید کمی صمیمی نبود ولی مشکوک هم نبود
روی آرنج دست راستم بلند شدم و نگاهش کردم
_چرا اینو میگی؟
شونه هاشو بالا انداخت
_نمیدونم نگاهش شبیه ادمای مشکوکه انگار همیشه منتظره یه چیزی درون تو کشف کنه دنبال چیزی میگرده
خودشم کلافه شد موهای جلوی پیشونیشو کشید و گفت
_بیخیال آجی منم نصف شبی زده به سرم چرت و پرت میگم
هومی کردم و دراز کشیدم چشم دوختم به سقف حق با مارال بود امیرحیدر به من مشکوک بود حالت نگاهش سوالاش و هرچیزی که مربوط به من میشد رو با شکاکیت رصد میکرد
گوشیمو برداشتم رفتم قسمت اس ام اسهاش تا برای امیرحیدر متنی رو تایپ کنم و ارسال کنم که پیام غیاث زودتر به چشمم خورد
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_114
#ماهورآ
"اومدم ایران عزیزدل"
انقدر حرصی و عصبی شدم که شروع کردم به جیغ کشیدنهای کوتاه وسط بالش صورتی رنگم از عصبانیت مشت میکوبیدم وسط بالش و به زمین و زمان فحش میدادم
مارال با تعجب نگاهم میکرد و حرفی نمیزد انگار صحنه های بسیار خطرناکی دیده باشه
_چیشده آجی؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و آروم گرفتم با آه بلندی خودم پرت کردم روی بالش و سکوت کردم
چند ثانیه نگذشته بود که دوباره لرزش گوشیم از جا پروندم حتما دوباره غیاث بود
رفتم زیر پتو و روشنش کردم برعکس انتظارم امیرحیدر بود
"خواب نیستین؟"
چی میخواد این موقع از شب حالا منکه قرار بود پیام بدم بهش میخواستم حرف بابا رو بهش برسونم اون چیکار داشت؟
کم کم داشتم احساس میکردم حوصله ی امیرحیدر رو هم ندارم از وقتی اسمش وارد زندگیم شده بود دردسر هام شروع شده بود هرچند همه ی اینها تقصیر غیاث بود و وجود نحسش
"بیدارم"
خیلی طول نکشید که پرسید
"میتونی صحبت کنی؟"
قطعا منظورش تلفنی بود
"خیر"
این دفعه ثانیه ها زودتر گذشت
"در رابطه با پرونده ی شما و پدرتون لطفا اگر چیزی میدونید به من بگید تا روندش زودتر طی بشه"
بهم برخورد با اخم شماره اش رو گرفتم بوق دومی جواب داد بی توجه به حضور مارال و گوشهایی که تیزشده بود تا بشنوه من چرا عصبی هستم داد زدم
_یه بار ازم پرسیدین اطلاع دارم یا نه گفتم نه چرا هربار علاقه دارید از من بپرسید اگه به من شک دارید عیبی نداره همین فردا میرم خودمو معرفی میکنم دیگه این موش و گربه بازی هارو نداره امیرحیدر انقدر منو اذیت نکن
خیلی دوست داشتم این عادت زشت رو ترک کنم و منتظر بمونم تا جوابشو بشنوم ولی نشد نتونستم حرفم که تموم شد ارتباط رو به طور کامل قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم
۲۳ سال سن داشتم و اندازه ی یه مرد با تجربه ی ۴۵ ساله بیچارگی کشیده بودم و فشار روی اعصابم بود شروع کردم به گریه کردن در کمال ناباوری مارال لام تا کام حرفی نزد و اجازه داد تمام عقده های دلم خالی بشه، البته شاید
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_115
#ماهورآ
صبح خیلی زود شبیه دیوونه ها از خواب بلند شدم دست و رومو شستم بی حرف و توضیح رفتم کلانتری سرباز جلوی در خیلی زود منو شناخت و بردم پشت در اتاق افسر پلیسی که روز اول دیده بودیمش با دیدنم احترام بیشتری گذاشت که به واسطه ی امیرحیدر بود پوزخند زدم و رفتم جلوتر
_نیازی به حضورتون نبود خانم سعادت اینجا چیکار میکنید؟
بی حوصله جواب دادم
_جناب سروان من میخوام خودم اینجا بمونم تا روند پرونده طی بشه نیازی به ازادی مشروط من نیست
چشماش از تعجب باز مونده بود
_متوجه نمیشم خانم سعادت چی میگین شما؟
همزمان گوشیشو برداشت و شماره ای رو گرفت
_واضحه میخوام اینجا بمونم تا زمانیکه مونس پیدا میشه
دستشو آوورد بالا که ساکت بشم
_الو امیرجان
فهمیدم با امیرحیدر تماس گرفته زیر لب لعنتی نثارش کردم و بلند شدم رفتم بیرون تندی چادرمو دورم سفت کردم تا از کلانتری دور شم تا امیرحیدر نرسیده ممکن بود خودشو برسونه اینجا
تند تند با گامهای بلند خودمو رسوندم راسته بازار نزدیکی های حرم و بدون جلب توجه مغازه هارو نگاه کردم از ابزارآلاتی که هیچ ربطی به من نداشت تا لوازم آرایشی و لاکهای رنگ قرمز و جیغی که دلمو برد باعث شد چند ثانیه بایستم و نگاهشون کنم
_درخدمتیم خانم
نگاهی به فروشنده ی جوون انداختم موهاشو مدل امروزی ها بوکسوری زده بود و بینشون هایلات مش انداخته بود
دوباره مشغول نگاه کردن شدم
_تست هم داره خانم
پوفی کردم خواستم جواب بدم که صدای مردونه ای از پشت سرم گفت
_دوازده رنگ این مدل لاک چند؟
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_116
#ماهورآ
صداش آشنا بود صداش ناقوس مرگ بود صدا زنگ خطر بود و طبل رسوایی میزد
صداش خوشحالم نمیکرد طعم تلخ بیخ گلوم بود صدای کریهش
برگشتم سمتش از پایین و همسطح با قد ریزه میزه ی خودم در برابر قد ۱۸۰ سانتی متریش نگاهش کردم
چشمای رنگیشو دوخت به چشمای رنگی ترم با لبخند نرمی گفت
_اومدم محله تون عزیزدل
چشمامو بستم و فورا رو برگردوندم یا حضرت زهرا بحق آبرو دارا آبرومو بخر نذار تو سی ثانیه بریزه زمین عین روغن ریخته نشه جمعش کرد
پسره فروشنده که از این نمایش خوشش اومده بود و البته قرار بود پول خوبی هم به جیب بزنه با خنده جواب داد
_چه قابل داره قربان الان هر دوازده رنگشو براتون جعبه میکنم
غیاث تایید کرد
رو برگردوندم از فروشنده و بی خداحافظی بی حرف رفتم سمت چنارهای کنار جوب به فاصله ی نیم متر تا نیم متر دست گرفته به تنه ی چوبیشونو و قدم برداشتم زودتر از این واویلا بازار دور بشم
ماهورا زن عقد کرده ی کسی دیگه بود اگه اشنایی در و همسایه ای میدیدنش کنار مرد غریبه حکم قتلشو داشت آه خدایا کمکم کن کم نیارم
_آبجی خوبی میخوای آب به صورتت بزنی؟
خدا خیرت بده بقالی که نمیشناسمت اول صبح بود و هرکسی داشت دم در مغازه اش رو میشست شیلنگ آب رو گرفته تو هوا منتظر پاسخ من
دستمو دراز کردم بی حرف و بی درخواست آب گرفت تو دستم که حالت کاسه ای داشت پر که شد بی هوا پخش کردم تو صورتم خنکای آب سرد تمام تنمو به لرزه انداخت
دردش بیشتر از سر رسیدن غیاث یه روز بعد از مهر عقد وسط شناسنامه ام نبود
گوشیم تو کیفم داشت خودکشی میکرد میدونستم امیرحیدره وگرنه غیاث که قدم به قدم با کلاه لبه دار و موزخند روی لبهاش با نگاهی که پر از خواستن بود، پشت سرم داشت میومد
خودشو رسوند کنارم باکسی رو گرفت سمتم با لبخند گفت
_بفرمایید خانوم
خانوم نگو خانوم لفظ امیرحیدر بود تو نگو خرابش نکن
_داشتی با چشمات قورتش میدادی حالا نمیگیری؟
سعی کردم بپیچم تو پس کوچه ها جایی که حداقل احتمال ها میرفت سمت اینکه آشنایی منو با یه مزاحم آشنا ببینه
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_117
#ماهورآ
به انتهای کوچه که رسیدم برگشتم تو سینه اش ایستادم لبخند زد و مشتاق تر از قبل نگاهم کرد انگشت اشاره اش رو کمی اوورد بالا نزدیک به ابروم که ها کمی نازک تر شده بود فقط کمی نازکتر که این تغییر دور از چشم غیاث نمونده بود
_خوشکلتر شدی سوگولیِ غریبه ها
سرمو کشیدم کنار با اخم جواب دادم
_غیاث به غیرتت برنمیخوره چشمت دنبال محرم دیگران باشه؟
بی هوا سیلی محکمی کوبید تو صورتم که انتظارشو نداشتم چند قدم پرت شدم عقب
_زدم که بدونی ماهورا فقط ناموس منه
دستمو گذاشتم روی گونه ی سمت راستم و ناباور نگاهش کردم
_بشکنه دستم
واقعا دیوانه بود
_غلط کرده غیاث
بغض نشست بیخ گلومو فشرد
_ببخشید ماهورا
با صدایی که از شدت بغض میلرزید جواب دادم
_التماس میکنم آبرومو نریز من الان یه زن متاهلم
چند قدم رفت و آومد رفت و آومد
_وقتی نشستی پای سفره ی عقد با رقیبون به غیاث فکر نکردی نامرد؟
خدایا چقدر بیچاره بودم چی میگفتم آخه
_وقتی خوشحال بودی بله رو دادی نگفتی یه دلی برای من داره ضربان میکنه و نباشم براش نیست تو دنیا؟
انگشت کشید روی قلبش
_نگفتی بدون تو وایمیسته؟
قطره های اشکم یکی یکی روی گونه ام چکیدن و با هر حرف غیاث هق هقم بیشتر و بیشتر میشد
_نگفتی سپهر دردش منم و درمونش منم و با بودن من سرپا شد بعد از اون فاجعه ای که دید؟
با تعجب نگاهش کردم سپهر؟؟
اینی که الان رو به روی من ایستاده بود غیاث بود سپهر چی بود که از دهانش پرید بیرون چی میگفت این پسر دیوونه شده بود
دستشو دراز کرد ته کوچه
_برو بیشتر نمون
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_118
#ماهورآ
چادرمو جمع کردم بازهم پشت سرم کشیده میشد سلانه سلانه و سنگین قدم برداشتم سمت انتهای کوچه
غم نگاه غیاث دست از سر دلم برنمیداشت و لحظه به لحظه اتیش وجودمو بیشتر میکرد
خدایا من با این پسر چیکار کرده بودم چجوری تونسته بودم با بی رحمی تمام تو بیخبری، ازدواج کنم
من دوسش نداشتم ولی حقش این نامردی نبود
شونه هام میلرزید از شدت اشک و راه میرفتم سمت خونه هر رهگذری رد میشد حرفی میزد تیکه ای میپروند چیزی میگفت
ولی من دلم فقط و فقط پیش ناراحتی غیاث بود که چجوری التماس میکرد انگار یادش رفته بود اون غیاثه
بزرگترین رئیس باند خلافکاری بعد از پدرش
انگار یادش رفته دخترا براش غش و ضعف میرفتن
انگار پاک فراموش کرده بود اون غیاث جذابه است که دل همه رو برده بود و با یه نگاه چندتا دختر رو کشونده بود گروه
آه خدایا من وسط چه برزخی گیر کرده بودم جایی که نه هوا بود نه اکسیژن فقط تمام اعضا و جوارحم یک پارچه اشک میشد و میریخت تو صورتم
به خودم اومدم دم در خونه بودم به خودم اومدم دیدم امیرحیدر کلافه تکیه زده به ماشینش مامان رو به روش ایستاده به خودم اومدم دیدم دستم تو دست امیرحیدر دارم از حال میرم
با اخم نگاهم کرد با اخم پرسید
_چیشده امروز که هر جا دنبالت اومدم پیدات نکردم؟
امان از دادگاه بازجویی امیرحیدر که در برابرش توان کم میاووردم و نمیتونستم قصر در برم
_ماهورا خانم با شماهستم؟؟
_رفتم کلانتری
برای اولین بار داد زد
_بیخود کردی بدون اجازه ی من
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_119
#ماهورآ
مامان پنجول کشید به گونه اش با ترس گفت
_اقا حیدر جلوی در خونه؟
امیرحیدر دستاشو به حالت تسلیم آوورد بالا و سرشو انداخت پایین
_ببخشید ببخشید
در ماشینو باز کرد با احترامی که سعی میکرد حفظش کنه زمزمه کرد
_بشینید لطفا
مامان چادرشو از دور کمرش باز کرد اومد بیرون
_کجا اقا حیدر نمیشه که تو این عصبانیت برید کجا من تا برگردید جون به لب میشم
در اون شرایط هم حواسش بود لفظی رو از قلم نندازه
_خدانکنه نگران نباشید زود برمیگرده
برمیگرده؟ یعنی من بدون خودش کجا میخواست بره این کوره ی آتیش
_بیاین تو کسی نیست بیاین تو حیاط حرف بزنید بدون چه خاکی به سرم شده
از پشت سر امیرحیدر عفت خانم نمایان شد چادر سفیدشو به دندون گرفته بود با چشمای چپ شده نگاهمون کرد رد
مامان دوباره از بین دندونای کلید شده گفت
_د بیاین داخل تا این آبرومونو تو بوق و کرنا نکرده
خودش از جلوی در رفت کنار و پشت سرش امیرحیدر کلافه پوف کشید و اشاره کرد برم داخل دست گرفتم به در و سلانه رفتم داخل حیاط مامان راست میگفت خبری از کسی نبود
امیرحیدر اومد داخل و درو با کمترین صدا بست و از همونجا گفت
_میشنوم ماهورا خانم
کنار دیوار سر خوردم روی زمین نشستم مامان دوباره چنگ انداخت به صورتش کنارم زانو زد
_چت شده مادر چرا انقدر بی رنگ و رویی تو
_تشنمه مامان
مامان چادرشو از سر کشید و رفت سمت هال امیرحیدر دوباره اومد کنارم زانو زد
_میش ...
نذاشتم ادامه بده
_رفته بودم کَ لا ن تَ ری چرا دست از سرم برنمیداری
_رفته بودی چیکار که تا به من زنگ زدن غیبت زد
_رفته بودم از زیر بار منتت خلاص شم
کوبید وسط پیشونیش و غرید
_چه منتی از من سر زنمه ماهورا میفهمی چی میگی
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_120
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
با ترس نگاهی به سمت هال انداختم که مبادا مامان سر برسه
_پس بازجوییات چی میگفت اونموقع؟
گیج پرسید
_کدوم بازجویی چی میگی برای خودت؟
_کدوم بازجویی؟ کی بود دیشب عین مجرم به من نگاه میکرد؟
عمیق نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_مگه مجرمی که ترسیدی؟
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم این واقعا به من شک داشت قصد هم نداشت ذهنیتشو عوض کنه دیگه طاقتم از بین رفت و به حالت جیغ جواب دادم
_بس کن دیگه چرا راه به راه هرجا میری هرمشکلی پیش میاد شکت به سمت منه تو که میدونستی من مشکلات خودمو دارم بیجا کردی اومدی وسط حریمم پا دراز کردی که حالا اینجوری بری رو مخم
دوتا دستمو گذاشتم دو طرف گوشم و فریاد زدم
_دست از سرم بردار
مامان با دو خودشو رسوند کنارمو امیرحیدر رو پس زدو زانو نشست کنارم خبر داشت از غربتی بازیهام میدونست چه حال بدی میشم
_چیشده چرا اینجوری میکنی بخدا آبرومون رفت بی آبرو شدیم
امیرحیدر که انتظار چنین واکنشی رو از سمتم نداشت بهت زده چند قدم برداشت و در نهایت زیر لب آروم خداحافظی کرد و رفت با صدای در من هم شکستم
یعنی هربار من باید با ننه من غریبم بازی از خودم رفع اتهام میکردم وگرنه راه چاره ای نداشتم و خیلی زود گرفتار دام قانون میشدم و بی آبرویی تو در و همسایه
حالا میفهمم چه اشتباهی کردم که شخصی مثل امیر حیدر رو پذیرفتم شراره و شبنم درست میگفتن من رفته بودم تو دهان شیر
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_121
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
مامان اومد سمتم پشت سر هم پرسید
_چیشده ماهورا چیشده بگو نذار بی آبرو بشم بعد از اینهمه سال زندگی تو در و همسایه
عنان از کف داده بودم و مادر و همسر و برادر سرم نمیشد دوباره شروع کردم به داد و بیداد که مامان برای اولین بار جلوی روم کوتاه نیومد و تند تند با چهار انگشت دستش کوبید تو دهنم و لباشو گاز گرفته گفت
_خفه شو خفه شو خفه شو خجالت بکش دختره بیحیا خجالت بکش بی چشم و رو خجالت بکش بی بُته
تعجب کرده بود از حرفها و ضربه هایی که مامان بی محابا میکوبید تو دهنم و انگار اون هم بی اختیار شده بود
_بیحیا من تورو میشناسم میدونم چه غلطی کردی وقتی دبیرستان بودی میدونم چه گهی خوردی دختره ی نفهم
راست میگفت خوب زده بود وسط خال دقیقا دردم همون دردی بود که چند سال پیش اومدم تو آغوش مامان و همشو گفتم بجز اینکه بگم خودم مقصر بودم فقط براش گفتم دوستام درگیر شدن میخواستن منم ببرن ولی نرفتم و اون روز مامان کلی تحسینم کرد
_بگو دختر بگو خلاصمون کن امروز به بابات میگم قرار مدار عروسیتو بذاره بیشتر از این نمونی زیر دست و پای ما بری خونه شوهر بلکه ادبت کنه
ناباور تر از پیش نگاهش کردم اشکاشو پاک کرد و بلند شد با شونه های افتاده رفت تو هال
چندبار پشت سرمو کوبیدم به دیوار و بلند شدم کنار حوض وسط حیاط ایستادم هی آب زدم به صورتم تا حالم بهتر بشه رفتم تو هال مامان به نماز ایستاده بود خبری از بقیه نبود مستقیم رفتم سراغ گنجه ای که بعد از اون ماجرا درشو گِل گرفته بودم به عنوان آینه ی عبرت گذاشته بودم تو خونه بازش کردم و بین اسناد و مدارک و عکسهایی که از کارهای غیاث داشتم دنبال آدرس باغ لواسونش گشتم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_122
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
هرچقدر گشتم نبود انگار فقط اون یه تیکه کاغذ از بین تمام دارایی گذشته ام گم شده بود
کلافه و سردرگم با همون چادر نشستم وسط اتاق دوست داشتم به حال خودم بلند بلند اشک بریزم
مارال از راه رسید با فرم مدرسه بود با نگرانی کنارم زانو زد و پرسید
_آجی مامان چرا گریه میکنه؟
آخ که من چقدر مایه عذاب خانواده بودم چقدر ننگ بودم براشون مارال نصف سن منو نداشت ولی عاقلتر از من کار میکرد
_مارال گوشیتو میخوام
هراسون دست برد تو کیفش بین وسایلاش پیداش کرد گرفت سمتم
_رمز داره
آهانی کرد و چندتا گزینه رو تند تند لمس کرد
_بفرما آجی گوشی خودت کجاست؟
دستشو گرفتم بلندش کردم از اتاق بردمش بیرون درو قفل کردم تند تند شماره غیاث رو گرفتم
_بله؟
ناشناس بود حق داشت اینجوری حرف بزنه
_ماهورام
چندثانیه مکث کرد
_چرا با گوشی خودت زنگ نزدی؟
_شکوندمش
_چرا چه اتفاقی افتاده؟
کلافه دویدم میون حرفش
_غیاث آدرس باغ لواسون رو بده
_چرا میخوای؟
_میدی یانه؟
_نه
بهم شک داشت حق هم داشت بعد از این همه مدت
_به جهنم
و بدون هیچ حرفی قطع کردم و شماره اش رو بردم تو لیست سیاه که نتونه دوباره زنگ بزنه باید از شراره و شبنم میگرفتم ولی هیهات که اوناهم آدمای غیاث بودن و عمرا اگه جا و مکان اصلیشو به من لو میدادن
گوشیو پرت کردم روی تخت و دوباره دنبال آدرس بین وسایلای گنجه گشتم بین دفترچه خاطراتم بین عکسها یا زهرا بالاخره پیداش کردم موفق شدم با ذوق بلند شدم رفتم سمت در اتاق باز کردم مارال و مازیار همزمان پریدن داخل اتاق
مازیار خیلی عصبی بود انگار مامان برای اولین بار شیرش کرده بود جوری که هیچیو نمیدید چک اولو که زد تو دهنم پرت شدم روی تخت
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_123
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
_خیره سر شدی دختر عوضی
با آرنج سعی کردم بلند شدم
_چی چی میگی تو؟
_آرش آرایشی تورو با یه پسره دیده که آدرس امیرحیدر نیست با کی بودی تو؟
خدایا من چقدر بدشانس بودم مگه دوست مازیار بود اخه
_چه زری میزنی مازیار من کجا بودم امروز؟
چک دومی که خورد تو دهنم طعم تلخ خون پرید تو گلوم
_میگم پسره کدوم حرومزاده ای بوده که برات یه جعبه لاک خریده؟
مارال دستشو گذاشت روی دهنش و جیغ خفه ای کشید
_مامان من اومدم شما تو دست من لاک دیدی؟
مامان به وضوح اشک میریخت
_نه ندیدم تو چی میگی مازیار؟
مازیار برگشت سمت مامان
_این دختره امروز کدوم قبرستونی رفته؟
_رفته کلانتری با امیرحیدرم برگشته
_با امیرحیدر رفته و برگشته؟
مامان میخواست شر رو بخوابونه جواب داد
_با شوهرش رفته و برگشته حرف حسابت چیه مازیار؟
تو جیباش دنبال گوشیش گشت
_به کی زنگ میزنی؟
اونقدر شوکه بودم که نای سوال پرسیدن نداشتم
جواب مامان رو نداد و تند تند شماره گرفت گوشیو گذاشت دم گوشش
_الو اقا حیدر؟
یا امام زمان شماره امیرحیدر رو گرفته بود و این یعنی بیچاره شدی ماهورا هنوز تنم طعم کمربند چرم قهوه ای مازیار رو فراموش نکرده بود سال اولی که شدم عضو گروه دیر رفتم خونه چنان افتاد به جونم و کتکم زد که تا یه هفته تو تب سوختم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜